اسراي شلمچه را از بغداد به اردوگاه ديگري منتقل مي كنند و طبق روال هر روز، آن ها را به باد كتك مي گيرند.
ششم تيرماه 1367 است. اسرا بعد از كتك هر روزه، با بدنهاي رنجور و چشم هاي نگران در صف هاي آمار، به ستون پنج مي نشينند. هر كس به چيزي فكر مي كند. درآن لحظه صداي درهم برهم عراقي ها به گوش مي رسد. در باز مي شود، افسر عراقي با يكي دو تا از درجه دارها و چند سرباز ديگر وارد مي شوند.
برادران بايد به اجبار بلند شوند و به احترام، يك ضربۀ پا بر زمين بزنند! افسر عراقي با غرور تمام دور تا دور بچه ها شروع به قدم زدن مي كند، سپس جلوي صف مي ايستد و با نيشخند تمسخر آميزي مي گويد كه مي خواهد يكي از آن ها را اعدام كند و اگر كسي داوطلب نشود، خودشان يكي را انتخاب مي كنند.
حركت هاي نامناسب سربازان بعثي و چرخش هايشان به دور بچه ها كه كابل ها را در دست مي چرخانند و به عربي چيزهايي مي گويند، اسرا را كلافه مي كند و قدرت تفكر را از آن ها مي گيرد.
ناگهان حسن با گام هاي محكم و استوار، بدون ترديد و ترس جلو مي رود.
با اين كار حسن، غم و اندوه در صورت دوستانش نقش مي بندد. چهره اي كه هميشه مايۀ آرامش و سرور دروني بچه هاست.
در لحظات پاياني زندگي، عراقي ها از او مي خواهند تا آخرين آرزو و وصيت خود را از آنان بخواهد. حسن، فقط فرصتي براي خواندن دو ركعت نماز را طلب مي كند.
بچه ها بي صبرانه منتظر نشسته اند و خدا خدا مي كنند تا عراقي ها از اين تصميم خود صرف نظر كنند.
ناگهان عراقي ها به همراه حسن وارد مي شوند و افسر عراقي به اسرا مي گويد: اين جوان خيلي فهميده و شجاع است. ما از قصد اين كار را كرديم تا آن كس كه شهامت بلند شدن را دارد، به عنوان مسئول آسايشگاه براي شما انتخاب كنيم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده