يکشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۰ ساعت ۰۷:۴۴

علي اكبر جمالي به همراه ديگر برادران، يكي از شب هاي قبل از عمليات كربلاي چهار، مشغول ساختن جاده اي در منطقۀ جزيرۀ مجنون مي شوند.
با توجه به موقعيت جاده كه در تير رس دشمن قرار دارد، در روز بلدوزر را به عقب مي برند و شب باز مي گردند و مشغول به كار مي شوند.
آن شب دشمن آن ها را شناسايي مي كند و با خمپارۀ 60 هدف قرار مي دهد. بلافاصله دستگاه ها را خاموش مي كنند تا از ديد دشمن محفوظ بمانند؛ امّا بعد از نيم ساعت هرچه تلاش مي كنند، موفق به روشن كردن بلدوز نمي شوند. با بيسيم از مكانيك ها درخواست كمك مي كنند. آن ها مي آيند؛ ولي باز بلدوزر روشن نمي شود. نزديك صبح است و به ناچار تصميم مي گيرند، براي شناسايي نشدن جاده بلدوزر را داخل آب بي اندازند. در آن لحظه، جمالي ياد نامۀ بچه يتيمي مي افتد كه از داخل يك پيراهني كه در جبهه به دستش مي رسد، پيدا مي كند؛ با اين مضمون كه "برادر رزمنده، من بچۀ شهيد هستم و چون منبع درآمدي نداريم، بعد از تعطيلي مدرسه خواهرم مشق هاي مرا مي نويسد و من تا 12 شب واكس مي زنم كه با پول آن، اين نخ ها را خريده ايم و زن دائي ام وقتي موضوع را مي فهمد، آن را مجاني برايمان مي بافد."
جمالي كه از يادآوري آن نامه بسيار متأثر مي شود، از خدا مي خواهد كه نگذارد، زحمت بچه هاي يتيم به هدر برود. در آن حالت آخرين استارت را مي زند و خوشبختانه دستگاه روشن مي شود و به موقع به عقب باز مي گردند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده