بچه ها با گذشت سال ها و ماه ها به شرايط اسارت خو مي گيرند. آن ها براي ايجاد تنوع و رهايي از يكنواختي روزهاي اسارت درصدد تدارك سرگرمي هايي برمي آيند.
بچه ها با وجود محدوديت هاي زياد، تئاتر غلام سياه را براي آخر شب كه زمان مناسبي است و عراقي ها كمتر به سركشي مي آيند، آماده مي كنند.
تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور است كه توجه همۀ بچه ها از جمله نگهبانان خودي را به خود جلب مي كند؛ تا جايي كه متوجه حضور سرباز عراقي پشت سر خود نمي شوند.
با اعلام رمز قرمز، در آسايشگاه باز مي شود. همۀ بچه ها پراكنده مي شوند. برادري كه نقش غلام سياه را دارد، سريع زير پتويي مي رود و خود را به خواب مي زند.
سرباز عراقي شروع به دشنام مي دهد كه چه خبر است، مگر وقت خاموشي نيست؟
همۀ بچه ها نشسته و او را نگاه مي كنند بجز برادري كه زير پتوست. به همين خاطر شروع به ايجاد سر و صدا مي كند و باز او بيرون نمي آيد. سرباز با عصبانيت به سمت او مي رود و با مشت و لگدبه جانش مي افتد. وقتي پتو را از روي سرش كنار مي زند و چهرۀ سياه او را مي بيند، از ترس نعره اي مي زند و به بيرون از آسايشگاه فرار مي كند. خندۀ بچه ها مثل بمبي آسايشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته، خراب مي كند.
بعد از آن اتفاق سريع صورت آن برادر را تميز مي كنند و وسايل را جمع آوري مي كنند تا با آمدن مسئولان عراقي همه چيز را حاشا كنند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده