در عمليات والفجر هشت، دستور مي رسد كه نيروها بدون فوت وقت بايد به سمت جلو حركت كنند. نزديك يازده شب است. بعد از عبور از جاده و در نزديكي ني زاري نفر عقبي با فرياد مي گويد كه از دسته خبري نيست. با كمي دقت متوجه مي شوند كه جز آن سه نفر كسي در اطرافشان نيست.
آن محدوده پر است از جنازۀ سربازان عراقي. بچه ها گمان مي كنند كه كسي در آنجا نيست و منطقه در دست نيروهاي خودي مي باشد. در همان حين صداي رگباري آنها را به خود مي آورد و ده دوازده نفر از نيروهاي عراقي آن ها را محاصره مي كنند.
بچه ها به ناچار اسلحه ها را زمين مي اندازند و يكي از آنها آهسته مي گويد كه مبادا خود را ببازند و بهتر است، عكس العملي نشان ندهند. اين حرف زدن كار دستشان مي دهد و افسري كه به ظاهر فرماندهي گروه را بر عهده دارد، گمان مي كند، او كاره اي است كه آن دو از او حرف شنوي دارند. به همين خاطر كمي جلو مي آيد و با قنداق اسلحه به سينه اش مي كوبد و او را نقش بر زمين مي كند و دو رزمندۀ ديگر را نيز به باد ضربات شديد قنداق و لگدهاي بي رحمانه خود مي گيرند.
سرانجام دست و پاي آنان را مي بندند و براي گرفتن اطلاعات به داخل سنگر مي برند. آنان با ديدن اين سه نفر تصور مي كنند كه از بچه هاي اطلاعاتي ايران هستند و هرچه بچه ها اصرار مي كنند كه از نيروهاي عادي هستند، باورشان نمي شود. آنها قصد دارند، از موقعيت نيروهاي ايراني بدانند كه يكي از بچه ها با زيركي مي گويد: همۀ نيروهاي ايراني در حال عقب نشيني هستند.
افسر عراقي كه به نظر مي رسد، موضوع را باور مي كند، با خنده چيزهايي به عربي مي گويد و سرباز عراقي كه تا حدودي مي تواند به فارسي صحبت كند، مي گويد: آري ما شما را به عقب فراري داديم.
ناگهان، يكي از برادران با غضب مي گويد كه نطق جالبي بود! امّا شما ترسوتر از آن هستيد كه جلوي ما را بگيريد...
افسر عراقي وقتي لكنت زبان سرباز را هنگام ترجمه مي بيند، با عصبانيت به جان بچه ها مي افتد؛ به طوري كه سر و صورتشان پر از خون مي شود و يكي از آنها از شدت ضربات بيهوش بر روي زمين مي افتد.
افسر به همراه سرباز از سنگر خارج مي شود و بعد از سه ساعت خبري از آنها نمي شود. ناگهان منطقه شلوغ مي شود و نيروهاي ايراني به منطقه حمله مي كنند. صداي پايي نظر بچه ها را به خود جلب مي كند. كسي به طرف سنگر مي آيد كه چند نفر ديگر نيز به دنبال او هستند. آن ها فارسي صحبت مي كنند.
يكي از پشت سنگر فرياد مي زند كه هر كس داخل سنگر است، بيرون بيايد. سر و صداي بيرون زياد است و بچه ها بايد به نحوي افراد بيرون را از حضور خود مطلع كنند؛ به همين خاطر با تمام توان خود فرياد مي زنند و مي گويند كه از بچه هاي لشگر ثارالله هستند. سرانجام نيروهاي ايراني صداي آنان را مي شنوند و با احتياط وارد سنگر مي شوند. نيروها با ديدن بچه ها با خنده مي گويند كه شما عمليات را كمي زودتر شروع كرديد!
وقتي دست و پاي آنها را باز مي كنند و بيرون مي آورند، چشمشان به افسر عراقي و سربازانش مي افتد كه به اسارت ايراني ها درآمده اند. افسر عراقي با وحشت به آنها نگاه مي كند. شايد تصور مي كند كه حال نوبت آنهاست كه به باد كتك گرفته شوند.
بچه ها را به سبب جراحات وارده، به بيمارستان منتقل مي كنند. در آمبولانس چند مجروح ديگر نيز سوار هستند. هنوز مسافت زيادي طي نكرده اند كه دو خمپاره در نزديكي آنها منفجر مي شود. با وجود آتش شديد دشمن، رانندۀ يك نفربر با جوانمردي كنار آمبولانس مي ايستد و با لهجۀ اصفهاني مي گويد: مجروحيني كه قادر به حركت نيستند، بيايند و سوار شوند! حرف او در آن موقعيت بچه هاي مجروح را به خنده مي اندازد.
سرانجام در آن عمليات رزمندگان ايران پيروز مي شوند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده