چهارشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
شريك محنت ديگران بود

نويد شاهد/ در جواب برادر گفت: « يكي از هم كلاسي هايم سركلاس از گرسنگي دلش را گرفته بود و گريه مي كرد. من هم نان را بردم به او دادم.»

به گزارش خبرنگار نويد شاهد، خاطرات دوستان و بستگان شهيد ستاري درباره وي بسيار شنيدني و خواندني است . در ادامه چند خاطره را با هم مرور مينماييم:

ياور امام

دي ماه سال 1357 بود كه من براي ارائه اخباري درگيري هاي قم و نيز خبرگرفتن از نيروي هوايي، به ديدار جناب سروان ستاري به منزل ايشان درتهران رفتم. بعد از گفتگوهاي بسيار، جناب ستاري گفتند:
« تعدادي از پرسنل پدافتند نيروي هوايي، كه فعاليت هاي انقلابي دارند، مي خواهند بدانند دراين موقعيت حساس درنيروي هوايي بمانند و يا محل خدمت شان را ترك كنند. لطفا شما دراين باره از امام كسب تكليف كنيد!»
آن روز به محض اين كه به قم رسيدم، رفتم خدمت آيت الله يزدي، كه درآن ايام نماينده حضرت امام درقم بود، وموضوع را مطرح كردم. ايشان فرمودند: « به اين داستان بگوييد درارتش بمانند اما درخدمت انقلاب باشند. ما نمي خواهيم تركيب ارتش دست بخورد.»
شخصا چون اخلاق دوستان نيروي هوايي را مي دانستم، گفتم: « من نمي توانم شفاهي بگويم. اگرممكن است اين مطلب را مكتوب نماييد.»
ايشان هم نامه اي نوشتند و آن را داخل پاكتي قرار دادند و به من گفتند:« از قول من به آقايان سلام برسانيد!»
چند روز بعد اين نامه را به جناب ستاري رساندم. ايشان وقتي نامه را خواندند، گفتند: « سلام ما را به حاج آقا برسانيد و بگوييد اكثر كاركنان نيروي هوايي دل هايشان با شماست، واگر موقعيتي به دست بياورند، از هيچ تلاشي براي پيروزي انقلاب دريغ نخواهد كرد.»
عليرضا رستمي

ساده و مهربان

مدتي بود پسردرجبهه مجروح شده بود و به همين خاطر كمي حواس پرتي كرده بود. دريكي از آن روزها براي ناهار چلو خورش آوردند به خاطر بي حواسي، فقط برنج و ماست را داخل سيني گذاشتم و به دفتر ايشان بردم. سيني را گذاشتم روي ميز و از ايشان پرسيدم: « فرمايشي نداريد؟»
گفتند نه! و فقط تشكري كردند. من برگشتم به آبدارخانه. چند دقيقه بعد، درحال جمع و جوركردن بودم كه يك دفعه متوجه شدم ظرف خورش تيمسار روي ميز جامانده است. با عجله آن را برداشتم و به دفتر تيمسار رفتم. اول نمي دانستم چه جوري برسم خدمت شان و بگويم يادم رفته خورش بياورم.اما به هرحال بايد اين كار را مي كردم اين بود كه رفتم داخل اتاق شان. ايشان درحال صرف غذا بودند. جلو رفتم و گفتم :« تيمسار! معذرت مي خواهم؛ خورش را فراموش كردم!»
با مهرباني خنديد و گفتند : « اشكال ندارد؛ من كه فكر كردم ناهار همين برنج و ماست است!»
مصطفي جلاليان


تكيه گاه

درعمليات بزرگ والفجر8 كه به تصرف فاو منجر شد، من به همراه يكي از دوستان، مجري طرحي شديم كه توسط شهيد ستاري ارايه شده بود. اجراي اين طرح 124 روز به طول انجاميد. مادرتمام طول اين مدت، شبانه روز درمنطقه بوديم و هيچ خبري از خانواده هايمان نداشتيم.
براي من البته شرايط سخت تر بود؛ چون همسرم باردار بود و مطمئن بودم دراين مدت وضع حمل كرده است، و حالا دغدغه شديدي داشتم كه بدانم چه اتفاقي افتاده و مشكلي پيش آمده يا نه. اين دغدغه را البته براي كسي بازگو نكردم و سعي كردم به نحوي با آن كنار بيايم. بالاخره اين مدت سپري شد و ما بازگشتيم به منزل. درخانه، با ديدن اوضاع سلامتي خانم و سلامتي نوزادي كه خداوند اعطا كرده بود، وهمين طور آرامش حاكم برآن ها، خيالم آسوده شد. از همسرم به خاطر اين همه غيبت عذرخواستم و گفتم: « همين امروز مي روم و حقوقم را مي گيرم؛ انشاءالله ازاين پس مشكلات برطرف خواهد شد.»
همسرم گفت: « شكر خدا از لحاظ مالي هيچ مشكلي نداشتيم. دراين مدت، جناب سرهنگ ستاري هرماه دست كم دوبار به همراه همسرش به منزل ما مي آمدند و حقوقت را هم گرفته و به ما مي دادند.»
با اين حرف همسرم، حسابي جا خوردم. چون درتمام اين مدت سرهنگ حتي كوچكترين اشاره اي هم به اين مسئله نكرده بود. تصورمي كردم او از اوضاع زندگي من بي اطلاع است. فرداي آن روزوقتي رفتم بانك تا مانده حسابم را چك كنم، ديدم همه حقوق اين چند ماه، توي حساب هست و هيچ مبلغي ازآن برداشت نشده.
سرهنگ رشيد قشقايي


عدالت

يك باررفته بودم به مغازه برادرايشان كه باهم دوستي چندين ساله داشتيم. آن روز به شكلي اتفاقي برادرزاده شهيد ستاري را هم ملاقات كردم. اسمش مسعود بود و تازه از دانشگاه فارغ التحصيل شده بود.
مسعود دفترچه نظام وظيفه گرفته بود و قرار بود به خدمت مقدس سربازي اعزام شود. ازمن درخواست كرد كه ترتيبي بدهم تا درنيروي هوايي خدمت كند. من با خنده گفتم: « شما عمويتان فرمانده نيروي هوايي است، آن وقت از من چنين درخواستي مي كنيد؟»
گفت: « عمويم راضي نيست من به نيروي هوايي بيايم.»
با تعجب پرسيدم: « به چه دليل؟»
گفت: « عمو مي گويد شايد اين مسئله باعث شود پرسنل فكرهايي بكنند و خداي نكرده برداشت نادرستي داشته باشند.»
بعد از اين گفت وگو ، قرارشد من به شكلي كار مسعود را درست كنم كه جناب تيمسار متوجه ماجرا نشود. اين اتفاق افتاد و تمام كارهاي مسعود را انجام دادم. وقتي مراحل اداري تمام شد، مقرر شد كه مسعود درفرماندهي لجستيكي نيروي هوايي و درتخصص خودش مشغول به خدمت شود. اما يكي دوروز قبل ازاين كه ايشان درمحل مستقر شوند، يك شب تيمسار به منزل آنها مي رود و پدر مسعود هم كل ماجرا را براي تيمسارتعريف مي كند. آن طور كه مسعود نقل مي كرد، حرف آخر تيمسار اين بوده: « عموجان عليرغم اين كه خيلي دوستت دارم، ولي حق نداري به نيروي هوايي بيايي. تو هم مثل همه؛ هرجا به تو نياز داشتند و اعزامت كردند، برو!»
سرهنگ حبيب الله اكبري


شريك محنت ديگران

يك روز وقتي از باغ برگشتم، ديدم شلوار منصور به آرد آغشته شده. چون آن سال ها به لحاظ اقتصادي
سال هاي بدي بود، ما براي خريد مايحتاج مان بيشتر آرد و گندم به فروشنده ها مي داديم؛ حدس زدم كه او براي تهيه چيزي، آرد فروخته است. اين بود كه گفتم:« اگر چيزي مي خواستي بخري، بايد به جاي آرد، گندم
مي دادي، حالا بگو ببينم چي خريدي؟»
طفره رفت و جواب نداد. سؤال را چند بار ديگر هم تكرار كردم، ولي بي نتيجه بود. ماجرا ماند تا يكي دو روز متوجه شدم كه قبل ازناهار آمد خانه و يك نان لواش از سفره برداشت و دويد طرف مدرسه. رفت و برگشتش دور سفره. منصورآمد و آهسته نشست سرسفره. طوري وانمود مي كرد كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است. من گفتم:« منصور! نان را كجا بردي؟» گفت:« كدام نان؟»
گفتم: « همان ناني را كه چند لحظه پيش آمدي و ازسفره برداشتي»
گفت: اگر بگويم دعوايم نمي كني؟
گفتم :نه « بگو!»
گفت: « يكي از هم كلاسي هايم سركلاس از گرسنگي دلش را گرفته بود و گريه مي كرد. من هم نان را بردم به او دادم.»
دراين جا احساس كردم وقتش است كه درباره آرد چند روزپيش هم از اوسوال كنم. اين بودكه گفت: « قضيه آرد آن روز چي بود؟»
سرش را انداخت پايين و بعد ازكمي مكث گفت:« آن را هم بردم براي يكي از بچه ها كه نان نداشتند!»

رواي ناصر ستاري برادرشهيد
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده