چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۲ ساعت ۰۰:۰۰
دو نفر بعدي با قايق پارويي آمدند و جاي ما را گرفتند. سوار قايق شديم تا برگرديم. پارو زديم و هور را شكافتيم. هنوز مسافتي دور نشده بوديم كه خمپاره اي توي آب خورد و پارو از دستش افتاد. تركش به قفسه سينه و زير گردنش خورده بود، سرش را توي بغلم گرفتم و...

لحظه شهادت يك شهيد مسيحي

توي گردان شايعه شده بود كه نماز نمي خونه.
مرتضي رو كرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار كه خدايي هست، پيغمبري هست، قيامتي، نماز نمي خونه...»
 باور نكردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضي. از كجا معلوم كه نمي خونه، شايد شما نديديش. شايدم پنهوني ميخونه كه ريا نشه.»
 اصغر انگار كه مطلبي به ذهنش رسيده باشه و بخواد براي غلبه بر من ازش استفاده كنه، گفت: «آخه نماز واجب كه ريا نداره. پس اگه اين طور باشه، حاج آقا سماوات هم بايد يواشكي نماز بخونه. آره؟»

مش صفر يه نگاه سنگين به اصغر و مرتضي كرد و گفت: «روايت هست كه اگه حتي سه شبانه روز با يكي بودي و وقت نماز به اندازه دور زدن يه نخل ازش دور شدي، نبايد بهش تهمت تارك الصلاه بودن را بزني. گناه تهمت، سنگين تر از بار تمامي كوه...»
 اصغر وسط حرف مشتي پريد و گفت: «مشتي من خودم پريروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همين وقت عزيز نمازشو نخوند...»

گفتم: «يعني خودت هم نمازتو نخوندي؟»

- مرد حسابي من نمازمو سريع خوندم و اومدم توي سنگر، تا خود طلوع آفتاب كشيك شو كشيدم.
 - خوب شايد همون موقع كه تو رفتي نماز بخوني، اونم نمازشو خونده...

مشتي كه انگار يك هسته خرما توي گلويش گير كرده باشد، سرفه اي كرد و دست گذاشت روي زانو و بلند شد.
 وقت بيرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربي و اتوب اليه....»

بعد، انگار كه بخواهد از جايي فرار كند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر كوتاه نيامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حديث نداريم كسي كه نمازشو عمداً ترك كنه، از رحمت خدا بدوره؟»

 - بابا از كجا مي دوني تو آخه؟! اين بدبخت تازه يه هفته است اومده، كم كم معلوم ميشه دنيا دست كيه...

آدم مرموزي بود؛ ساكت و تودار. اصلاً انگار نمي توانست با كسي ارتباط برقرار كنه. چند باري سعي كردم بهش نزديك شم، اما نشد. فقط فهميدم كه اسمش كيارش است و داوطلب به جبهه آمده. از آشپزخانه غذايش را مي گرفت و مي رفت گوشه اي، مشغول خوردن مي شد. اصلاً با جمع، كاري نداشت؛ فقط براي رزم شب و صبحگاه با بچه ها يك جا مي ديدمش. اغلب هم سعي مي كرد دژبان بايسته تا اين كه برود كمين.

يك بار يكي از بچه هاي دسته ويژه، بهش متلك انداخته بود كه: «رفيقمون از كمين مي ترسه! توي دژباني بيش تر بهش حال مي ده...»

توي گردان شايعه شده بود كه نماز نمي خونه. مرتضي رو كرد به من و گفت: پسره انگار نه انگار كه خدايي هست، پيغمبري هست، قيامتي، نماز نمي خونه...

باور نكردم و گفتم: تهمت نزن مرتضي. از كجا معلوم كه نمي خونه، شايد شما نديديش. شايدم پنهوني ميخونه كه ريا نشه

فقط يك نگاه و يك لبخند، تحويلش داد و رفت سمت دستشويي ها؛ هرچند كه ديدم در حال رفتن، داره اشكاش رو از روي صورت سفيد و ريش هاي بورش پاك مي كنه.

دو روز بعد از همين ماجرا بود كه به سنگر عمليات آمد و گفت: «مي خواهم بروم كمين.»


حاج اكبر يه نگاهي بهش انداخت و گفت: «آرش جان! داوطلب هاي كمين تكميله...»

- كيارش هستم حاج آقا!

- ببخشيد عزيزم، شرمنده! كيارش گل، اسمت فراموشم شده بود.

- خواهش مي كنم حاج آقا! حالا نمي شه يه جوري ما را هم جا بدي؟

حاجي مكثي كرد و گفت: «چشم سعي مي كنم...»


- لطف مي كني حاجي...

شب باز رفتم سمتش و سلام كردم. به گرمي جواب سلامم را داد و رفت، چند قدمي كه برداشت، برگشت سمت من و گفت: «شما هم مي ري سنگر كمين آقا جواد؟!»

- آره، چه طور مگه؟

منّ و منّي كرد و گفت: «نزديك عراقي هاست؟!»
.

 - آره، توي محدوده اوناست. چه طور مگه؟!

- هيچي همين طوري...

تشكري كرد و رفت سمت سنگر خودش.

آخراي شب بود كه رفتم سمت سنگر عمليات. حاج اكبر دراز كشيده بود، تا وارد شدم، بلند شد و با وجود اصرار من و فشار بازوهام روي شونش، تمام قد جلوم ايستاد و گفت: «بفرما جواد جون بفرما...»

 - شرمنده حاجي! مزاحمت شدم. ديدم دراز كشيدي خواستم برگردم، ولي ديدم كه متوجه شدي، با خودم گفتم زشته. بازم ببخشيد!

- خدا ببخشه جواد جون! اين حرفا چيه؟خوش اومدي.

منطقه هور

- حاجي! غرض از مزاحمت، مي خواستم بگم اين پسره كيارش را بذار با من بياد كمين، مي خوام يه فرصت خوب گير بيارم تا باهاش تنها باشم.

حاجي لبخندي زد و ادامه داد: «حاج آقا سماوات كه اين جا بود مي گفت توي گردان، دنبالش حرفايي مي زنن. تو چرا ديگه دنبالشي؟ واسه چي مي خواي باهاش بري كمين؟»

 - مي خوام سر از كارش در بيارم. خوب حاجي جون، به نظر شما فرصت بهتري از كمين دو نفره پيدا مي شه كه من با اون بيست وچهار ساعت تنها باشم؟

- والله، چه عرض كنم؟ با اوصافي كه من شنيدم، اصلاً بعيد مي دونم بهش اجازه بدم بره كمين. ميگن اهل نماز نيست، فقط هم توي مراسم زيارت عاشورا شركت ميكنه، نه چيز ديگه.


- باز خدا رو شكر كه زيارت عاشورا مي خونه. من فكر مي كردم اونم نمي آد.

 - پس تو هم شنيدي؟مگه نه؟

- آره، منم يه چيزايي راجع بهش شنيدم.

- من بهش شك داشتم، حتي فكر كردم شايد ستون پنجمي باشه، اما ديدم ستون پنجمي خيلي باهوشه. نمي آد بي نمازي كنه كه توي گردان تابلو بشه، درست نميگم؟



- چرا، اتفاقاً منم به اين موضوع فكر كرده بودم. واسه همين مطمئنم، اين يه لمي تو كارش هست كه اين طوريه. وگرنه بعيد بود راهش بدن توي گردان عملياتي خط.

 - از حفاظت خبرشو گرفتم، ميگن سالمه. ولي هرچي به آقا رسول اصرار كردم كه بگه اين چه طور سالميه كه اهل نماز و خدا نيست، نگفت.



- خوب بالاخره چي مي گي حاجي؟ مي فرستيش كمين يا نه؟

- بايد روش فكر كنم، ولي احتمال زياد نه. من تا ته و توي اين قضيه را در نيارم، بهش پا نمي دم بره كمين.


- هر طور صلاحه حاجي. پس من منتظر خبرش باشم؟ فقط اگه خواستي بفرستيش با من بفرستش، باشه؟



- ببينم چي ميشه.

حاجي فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عمليات. پتو را كه كنار زدم، ديدم كيارش هم توي سنگر نشسته. سلام كردم و وارد شدم. حاجي طبق عادت هميشگي اش كه موقع ورود همه، تمام قد مي ايستاد، جلوي پايم تمام قد بلند شد و گفت: «خوش اومدي آقا جواد، بشين دادش!»

كه بالاخره دلم را به دريا زدم. و گفتم: تو كه واسه خاطر خدا مي جنگي، حيف نيس نماز نمي خوني؟ اشك توي چشم هاي قشنگش جمع شد، ولي با لبخند گفت: مي توني نماز خوندن رو يادم بدي؟ يعني بلد نيستي نماز بخوني؟

- نه تا حالا نخوندم...

طوري اين حرف را رُك و صريح زد كه خجالت كشيدم ازش بپرسم براي چي؟


- شرمنده مي كني حاجي!

رو كردم سمت كيارش و دستم را دراز كردم طرفش و گفتم: «مخلص بچه هاي بالا هم هستيم، داداش يه ده تومني بگير به قاعده دو تومن ما رو تحويل بگير.»

دستم را با محبت فشرد و سرخ شد. چشم هاي زاغش را از توي چشم هام دزديد و گفت: «اختيار داريد آقا جواد! ما خاك پاي شماييم.»

رو كردم به حاج اكبر و گفتم: «جانم حاجي، امري داشتيد؟!»



- عرض شود خدمت آقا جواد گل كه فردا كمين با آقا كيارش، ان شاءالله توي سنگر حبيب اللهي. گفتم در جريان باشيد و آماده. امشب خوب استراحت كنيد، ساعت سه صبح جابجايي نيرو داريم. ان شاءالله به سلامت بريد و برگرديد.

من در حالي كه سعي داشتم تعجب، خوشحالي و اضطرابم را از حاج اكبر و كيارش پنهان كنم، چشمي گفتم و از در سنگر بيرون رفتم. توي دلم قند آب شد كه بيست وچهار ساعت با كيارش، تنها توي يك قايق هستيم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چه طور حاج اكبر راضي شده كه كيارش را توي تيم كمين راه بدهد؟ فرصت خوبي بود تا سر از كارش در بيارم. اين پسر كه نه بهش مي آمد بد و شرور باشه و نه نفوذي، پس چرا نماز نمي خونه؟ چرا حفاظت تأييدش كرده كه بياد گردان عمليات؟ خلاصه فرصت مناسبي بود تا بتوانم براي سؤال هايي كه چهار، پنج روزي ذهنم را سخت به خودش مشغول كرده بود پيدا كنم.

وقتي دو نفري توي سنگر كمين، بيست وچهار ساعت مأمور شديم، با چشم خودم ديدم كه نماز نمي خواند. توي سنگر كمين، در كمينش بودم تا سر حرف را باز كنم. هر چه تقلا كردم تا بتوانم حرفم رو شروع كنم، نشد. هوا تاريك شده بود و تقريباً هجده ساعت بدون حرف خاصي با هم بوديم. كم كم داشتم نا اميد مي شدم كه بالاخره دلم را به دريا زدم. و گفتم: «تو كه واسه خاطر خدا مي جنگي، حيف نيس نماز نمي خوني؟!»

اشك توي چشم هاي قشنگش جمع شد، ولي با لبخند گفت: «مي توني نماز خوندن رو يادم بدي؟»

- يعني بلد نيستي نماز بخوني؟



- نه تا حالا نخوندم...

لبخند كم رنگي روي لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زيبايش، هيچ دفاعي نداشتم. كم آورده بودم تحمل نداشتم. آرام كف قايق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم كه ديدم به سختي انگشتش را حركت داد و روي سينه اش صليبي كشيد و چشمش به آسمان خيره ماند

طوري اين حرف را رُك و صريح زد كه خجالت كشيدم ازش بپرسم براي چي؟

همان وقت داخل سنگر كمين، زير آتش خمپاره ي دشمن، تا جايي كه خستگي اجازه داد، نماز خواندن را يادش دادم. توي تاريك روشناي صبح، اولين نمازش را با من خواند. دو نفر بعدي با قايق پارويي آمدند و جاي ما را گرفتند. سوار قايق شديم تا برگرديم. پارو زديم و هور را شكافتيم. هنوز مسافتي دور نشده بوديم كه خمپاره اي توي آب خورد و پارو از دستش افتاد.

تركش به قفسه سينه و زير گردنش خورده بود، سرش را توي بغلم گرفتم. با هر نفسي كه مي كشيد خون گرم از كنار زخم سينه اش بيرون مي زد. گردنش را روي دستم نگه داشته بودم، ولي ديدم فايده اي نداشت. با هر نفس ناقصي كه مي كشيد، هق هقي مي كرد و خون از زخم گردنش بيرون مي جهيد. تنش مثل يك ماهي تكان مي خورد. كاري از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم زهرا(س) را صدا مي زدم. چشم هاي زاغش را نگاه مي كردم كه حالا حلقه اي خون تويشان جا گرفته بود. خِرخِر مي كرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره پاره شده بود. لبخند كم رنگي روي لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زيبايش، هيچ دفاعي نداشتم. كم آورده بودم تحمل نداشتم.

آرام كف قايق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم كه ديدم به سختي انگشتش را حركت داد و روي سينه اش صليبي كشيد و چشمش به آسمان خيره ماند.

 منبع : ماهنامه امتداد
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده