زماني كه گردان 153 هجوم غافلگيرانه تك دشمن به ذوالفقاريه را شكست مي دهد، تعدادي از نيروهاي مردمي براي كمك به آنها عازم منطقه مي شوند.
پيرمردي باصفا در ميان آنهاست كه اصرار دارد به خط مقدم برود. سرهنگ نگاهي به چين و چروك صورت او مي اندازد و در دل غيرت و همت او را تحسين مي كند و براي اينكه به سختي نيفتد، سنگري را روي تپه هاي مشرف به تپه هاي «مدن» به او نشان مي دهد و از او مي خواهد مراقب باشد تا دشمن از آن سمت نفوذ نكند.
سرهنگ تصميم مي گيرد هر طور شده دشمن را از تپه ها «مدن» به عقب براند، به همين خاطر از بچه¬هاي عشاير مي خواهد قبل از حمله يكي از عراقي ها را دستگير كنند و بياورند تا از موقعيت نيروهاي عراقي و چگونگي نيروهاي ايراني در منظر آنها مطلع شوند. چند ساعت بعد دو تن از عشاير يك سرباز عراقي را طناب بسته مقابل سرهنگ روي زمين مي اندازند.
سرباز عراقي اعتراف مي كند كه چند بار خواسته اند از سمت تپه هاي «مدن» به قصد شناسايي نفوذ كنند اما نتوانسته اند؛ چرا كه سنگري در آنجا گردانشان را زمين گير كرده و هر وقت كسي حتي براي چند لحظه كوتاه از سنگرشان خارج مي شود هدف گلوله قرار گرفته و كشته مي شود. سرهنگ با تعجب به همرزمانش مي گويد آنجا كه سرباز عراقي مي گويد، نيروي رزمي و تيرانداز ندارند.
يكي از سربازها مي گويد شايد منظور سرباز عراقي، آن پيرمردي است كه براي حفظ آرامش اوضاع در آنجا مستقر شده است.
سرهنگ به ديدن پيرمرد رفته و مي گويد: پدرجان! شنيده ام گل كاشته اي و دمار از روزگار دشمن درآورده اي.
پيرمرد با خنده در جواب مي گويد: دود از كنده بلند ميشه! فكر مي كنيد من پيرمردم و كاري از دستم برنمي آيد. من مدتي شكارچي بودم و با اسلحه هاي بسياري كار كرده ام و حال فرصتي پيدا شده تا نشانه گيري خود را آزمايش كنم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده