گفتگو با مادر شهيدان افراسيابي/
يکشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد:هميشه وقتي از كنار ديواري كه عكس شهيدان افراسيابي روي آن ها نقاشي شده، مي گذشتم حس عجيبي در دلم جا گرفت؛ براي من هضم اين حقيقت كه خانواده اي پنج دسته گل خود را عاشقانه به اسلام و انقلاب پيشكش كند، خيلي سخت بود هيچگاه تصور هم نمي كردم اين سعادت و توفيق را بيابم و ميهمان خانواده اي شوم كه ايثار در برابر آنها شرمنده مي شود بر آن شديم تا بتوانيم اين خانواده گله مند را كه ديگر حاضر به گفت و گو با هيچ رسانه اي نيستند به پاي مصاحبه بنشانيم. شما را به خواندن اين گفت وگو كه با مادر 5 شهيد و دو جانباز انجام داده ايم، دعوت مي كنيم.


كسي كه خود را اينگونه معرفي مي كند: عفت علي عسگري هستم متولد سال 1312 دارنده نشان درجه يك ايثار و مادر پنج شهيد و دو جانباز.
ابراهيم؛ طلايه دار شهدايم
از اولين لاله سرختان كه در راه انقلاب پرپر شد بگوييد؟
ابراهيم آخرين فرزندم بود كه در سن 13سالگي به شهادت رسيد. او از همه بچه هايم چابك تر و فعال تر بود. آنقدر زرنگ بود كه تمام اهالي نيرو هوايي او را مي شناسند. زمان انقلاب هم در تمام تظاهرات شركت مي كرد و مي گفت بايد سيد را همراهي كنم و تنهايش نگذارم. هر كاري مي كرديم جلوي اورا بگيريم نمي شد هنگامي كه قرار بود امام(ره) بيايد و ما به پيشواز ايشان رفته بوديم مقدار زيادي گل خريده بود و در خيابان ها پخش مي كرد در مدرسه هم مدام فعاليت مي كرد و تظاهرات راه مي انداخت يك بار هم معلم مدرسه اش جلوي او را گرفته بود و تهديدش كرده بود كه اگر باز هم به تظاهرات بيايي، به برادرانت مي گويم، ابراهيم خنديده بود كه به چه كسي مي خواهي بگويي؛ برادرانم نيز در تظاهرات هستند! آخر هم به معلمش گفته بود تو ترسو هستي. زماني كه امام(ره)تازه به ايران برگشته بودند و در مدرسه علوي اقامت داشتند، خودش را به امام(ره) رسانيد و ايشان را بوسيد وقتي به خانه بازگشت، گفت حالا كه امام(ره) را ديدم و دست ايشان را بوسيدم، ديگر بايد شهيد شوم اين آمادگي را دارم.
از ديگر فعاليت هاي ايشان چيزي در خاطر شما هست؟
در روزهاي اوجگيري انقلاب پسرانم در خيابان 30متري نيروي هوايي سنگر گرفته بودند ابراهيم مي آمد خانه و برايشان آب و غذا مي برد، من تعجب مي كردم اين بچه با اين سن كم چگونه اين كارها را مي كرد. در واقع براي برادرانش پادويي مي كرد.
ابراهيم چگونه به شهادت رسيد؟
روز 21 بهمن سال 1357 كه مردم به كمك نيروي هوايي كلانتري ها را گرفته بودند، ابراهيم در حالي كه پشت موتور نشسته بود تا براي مجروحان پنبه و دارو ببرد از ناحيه گيج گاه مورد اصابت گلوله قرار مي گيرد، ولي دوباره بلند مي شود و براي بار دوم از ناحيه پا گلوله مي خورد.
چگونه از شهادتش باخبر شديد؟
از موقع تير خوردنش تا سه روز از او خبري نداشتيم. دو روز تمام بيمارستان ها را سر زديم بعد از سه روز بچه ها او را در بيمارستان سرخه حصار پيدا كردند ما به آنجا رفتيم و پيكر شهيدش را تحويل گرفتيم. در مراسم ختم ابراهيم همان معلمي كه مانع از رفتنش مي شد در سخنراني اش گفت: تو راست مي گفتي من ترسو هستم، تو معلم ما هستي ابراهيم.
اسماعيل؛ قرباني من براي خدا.
ا ز دومين قرباني خود در راه اسلام برايمان بگوييد. اسماعيل قبل از انقلاب با داير كردن كلاس قرآن براي جوانان آموخته هاي خود را از شهيد بهشتي منتشر مي كرد و بدين سان به عنوان الگوي جوانان شرق تهران شناخته شده بود. در زمان انقلاب هميشه روي دوش مردم بود و شعار مي داد! اين شعارها را خودش مي ساخت هنگام حكومت نظامي بسيار فعال بود؛ از جمله شبي كه همراه برادرش براي شركت در مراسم چهلم شهداي قيام خونين تبريز به قم رفته بود توسط ساواك در حالي كه تعداد زيادي اعلاميه و يك دشنه به دست داشت دستگير شد؛ اما با كمك برادرش امير توانست از دست آنها بگريزد.
گويا اسماعيل خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي بود. از فعاليت او در اين روزنامه بگوييد؟
اسماعيل ضمن اينكه خبرنگار ورزشي بود، مقالات بسياري هم مي نوشت استعداد شعري خوبي هم داشت. هر كس از دوستان و آشنايان شهيد مي شد، سريع برايش شعري مي سرود در نوشته هاي ورزشي هم به اسلام خيلي اهميت مي داد. روز تشييع جنازه اش آقاي داودي سرپرست تربيت بدني گفته بود افراسيابي از معدود نويسندگان ورزشي بود كه تنها به خاطر اسلام قلم مي زد و فكر و ذكرش اسلام بود.
اسماعيل چه قدر اهل مطالعه بود؟
هميشه يك كتاب دستش بود. حتي موقع غذا خوردن! من مي گفتم آخر كتاب را مي خواني يا غذا مي خوري و او مي گفت: مادر تو نمي داني در اين كتاب ها چه نوشته شده است و چقدر اين كتاب ها خوب است... هميشه كتاب هاي شهيد استاد مطهري را مي خواند و مي گفت مادر ببين شهادت چقدر خوب است.
چطور راهي جبهه ها شد؟
اسماعيل كلاً سه بار به جبهه رفت. بار اول به همراه شهيدان چمران و صياد شيرازي و ساير ايثارگران در عمليات آزاد سازي بوكان شركت داشت، بار دوم در جبهه هاي غرب و جنوب كشور ضمن مبارزه با دشمنان اسلام در سنگرهاي فرهنگي نيز به مبارزه پرداخت. بار سوم هم به جبهه دشت عباس رفت و در عمليات فتح المبين در حالي كه معاونت گردان اطلاعات و عمليات لشگر 27 حضرت رسول را برعهده داشت در تاريخ 2/1/61 به شهادت رسيد.
اين تازه داماد 25ساله چگونه به مقام شهادت رسيد؟
در عمليات فتح المبين ابتدا يك تير به پايش مي خورد در همان حال دستمالي را كه گردنش بوده باز مي كند و پايش را مي بندد. بعد شروع مي كند به گريه كردن دوستانش از او مي پرسند. براي چه گريه مي كني؟ مي گويد براي اينكه كه مي بينم امام زمان دارد جلو مي رود، ولي تنهاست و هيچكس نمي تواند برود جلو و به دوستانش مي گويد شما برويد. معطل من نشويد آنها هم او را مي گذارند و مي روند. ولي بعد از اينكه يك مقدار پيشروي مي كنند، مي بينند در دشت عباس يك نفر به تنهايي جلو مي رود بچه هايي كه عقب بودند مي گويند هيچكس از ما جلوتر نبود و از همديگر مي پرسيدند اين چه كسي است كه اينطوري جلو مي رود؟ وقتي جلوتر مي روند مي بينند اسماعيل در حالي كه پايش را سفت بسته جلو مي رود.
خبر شهادت اسماعيل چگونه به شما رسيد؟
روز چهارم فروردين بود كه آقاي خامنه اي در راديو گفتند دو نفر از بهترين هاي من در روزنامه جمهوري اسلامي شهيد شدند. من با اطمينان گفتم اين اسماعيل است چند ساعت بعد از مسجد ائمه اطهار آمدند و پدرش به مسجد رفت آنجا به او گفته بودند كه اسماعيل شهيد شده است. روز تشييع جنازه هم حكم سفير شدنش آمد.
آخرين خاطره خود با اسماعيل را به ياد مي آوريد؟
آخرين باري كه به جبهه مي رفت، پاكتي دستم داد و گفت مادر اين را بگيريد و چهار پنج روز بعد به شوهر خواهرم بدهيد. گفتم تو چهار ماه است كه داماد شده اي، زود برگرد. او حتي مهريه همسرش را هم داد و گفت اگر من شهيد شدم وسايلي كه متعلق به من است بدهيد تا برود به جز لباس هايم، چون مي ترسم لباس هايم به تن آدمي بي نماز برود.
امير؛ سومين پيشكش من به اسلام
از سومين شهيد خانواده بگوييد؟
امير پسر بزرگ ما بود و 29 سال سن داشت كه شهيد شد. او تقريباً همه كاري بلد بود از لوله كشي تا رانندگي و زرگري و آينه كاري امام زاده ها با اين همه كار آن موقع روزي دو سه هزار تومان درآمد داشت كه همه اش را خرج مردم مي كرد. همه بچه هاي من چنين بودند و هيچ كدام از آنها بيكار نبودند كه از سر بيكاري بروند جبهه. براي اسلام رفتند. او همچنين معلم قرآن بود و حدود 30 شاگرد داشت.
مختصري از فعاليت هاي قبل از انقلاب امير برايمان بگوييد؟
در زمان انقلاب او مبلغ زيادي پول را صرف خريد نان و تخم مرغ مي كرد و بين راهپيمايان در تظاهرات تقسيم مي كرد. يك بار هم در جريان مراسم چهلم شهداي تبريز كه با اسماعيل به قم رفته بودند، پس از بازگشت از مراسم مأموران شاه آنها را دستگير كرده و آنقدر او را زده بودند كه تمام پوست بدنش كنده شده بود. نزديك غروب بود يك نفر مرده اش را برايمان آورد يك هفته خوابيد دائماً بدن او را چرب مي كرديم و دوا مي زديم جرأت نمي كرديم او را ببريم به دكتر.
از رزمندگي هاي ايشان در دوران دفاع مقدس بگوييد؟
سال 60 يكبار داوطلبانه به جبهه اهواز رفت و سالم برگشت؛ اما بلافاصله بعد از شهادت اسماعيل در سال 61 گفت نمي توانم بنشينم و ببينم كه اينها رفتند و شهيد شدند، ما بايد راهشان را ادامه بدهيم دوباره به جبهه رفت البته به همراه برادر ديگرش حبيب. در عمليات رمضان يك و دو، امير و حبيب با هم بودند، ولي در عمليات رمضان سه پاي حبيب مجروح مي شود و او را به بيمارستان مي برند و اميردر حمله اصلي شركت مي كند و در حين عمليات هم شهيد مي شود.
امير چگونه به شهادت رسيد؟
فرماندهانش مي گفتند امير دو ركعت نماز مي خواند و دعا مي كند و بعد براي براي حمله به پيش مي روند و بعد از يك مقداري پيشروي براي رفع خستگي توقف مي كنند و به استراحت مي پردازند كه در اين فاصله امير مي گويد بچه ها اگر آب داريد بدهيد بخورم كه خيلي تشنه هستم وقتي آب را به او مي دهند مي گويد چه خوب است كه يكي از اين آمبولانس ها مرا هم با خود ببرد. البته منظورش آمبولانس هايي بود كه شهدا را به عقب مي برد يكي از راننده هاي آمبولانس كه بغل دست امير بود مي گويد: حاج امير باز هم شوخي ات گرفته. امير مي گويد نه راست مي گويم؛ اگر 10 دقيقه بايستي من را هم با خودت مي بري! بعد همين طور كه قمقمه آب دستش بود مي گويد كه اين دفعه به طرف جنگ نرويم جنگ به طرف ما بيايد و بعد به گلويش اشاره مي كند و دوباره مي گويد چه مي شد اگر تيري مي آمد و مي خورد به اين قمقمه و مي رفت در گلويم كه همان طور هم شد؛ يك مرتبه خمپاره اي مي آيد و تركش آن از قمقمه رد مي شود و به گلويش مي خورد و گلويش را غرق خون مي كند.
جواد؛ پنجمين پسرم، چهارمين شهيدم
از جواد چهارمين شهيدتان بگوييد؟
جواد پسر پنجم من بود 24 سال داشت كه شهيد شد او هم مثل برادرانش بسيار شوخ طبع بود.
از فعاليت هاي قبل از انقلاب جواد بگوييد؟
ايشان هم همراه برادرانش دائماً در حال فعاليت ضد رژيم شاه بودند و دائماً تظاهرات راه مي انداختند.
از حضور ايشان در جبهه و دلاوري هايشان بگوييد؟
حاج جواد دوبار به اسارت درآمد يك بار در جبهه كردستان و بار ديگر توسط نيروهاي عراقي اسير شد كه توانست فرار كند بعد از فرار در گيلان غرب برايش جشن گرفتند. از آن طرف عراقي ها هم براي سرش جايزه تعيين كردند. به خاطر فرار كردن هاي مكررش بين رزمنده ها معروف شده بود به جواد پا طلا!هميشه مي گفت من تكه تكه مي شوم و جنازه ام به دستتان نمي آيد همينطور هم شد يك بار در منطقه بازي داراز در حال پاك سازي منطقه بود كه بر اثر برخورد مين يكي از پاهايش را از دست داد؛ ولي بعد به كمك دوستش شهيد ابراهيم هادي يك قالب گچي براي پايش ساخت و دوباره به جبهه رفت يك بار به خانه آمد من ديدم از بيني اش خونابه مي آيد خودش مي گفت چيزي نيست تا اينكه حسين الله كرم آمد خانه مان و او را به زور به دكتر برد دكتر هم گفته بود اگر كمي دير مي آمدي، زالو تمام خونش را مكيده بود در عمليات والفجر يك، هم دست چپش مجروح شد و مثل يك تكه گوشت آويزان شده بود پزشكان مي خواستند دستش را قطع كنند، اما او گفته بود بگذاريد براي دكور باقي بماند ولي با همين دست آويزان آنقدر با موم كاركرد كه شستش را راه انداخت و گفت تا شستم ماشه مي چكاند من مي روم. در بيمارستان هم كه بود هر وقت ملاقاتش مي رفتيم نبود يا رفته بود نماز جمعه يا مراسم دعا. پرستارها مي گفتند با او كاري نداشته باشيد؛ او اصلاً خودش نيست! در همين حين ايام روزه اش را هم مي گرفت وقتي به او اعتراض مي شد مي گفت معده ام كه درد نمي كند؛ داروهايم را هم دو وعده بخورم كافي است.
جواد در چه عملياتي به شهادت رسيد؟
در مرداد 62 عمليات والفجر چهار در ايام محرم شهيد شد. 11 سال هم جنازه اش نيامد. وقتي جواد شهيد شد خيلي از هم رزم هايش گفته بودند ما ديگر برنمي گرديم تا شهيد شويم.
. برايمان خاطراتي از ايشان نقل كنيد؟يادم مي آيد زماني كه در بيمارستان به خاطر قطع شدن پايش بستري بود. يكي از مقامات كشور به ديدنش رفت گفت: كجا اينطور شديد؟ جواد هم جواب داده نيم كيلو گوشت اضافه كه اين حرف ها را ندارد! در ضمن زير لحاف اينطور شده ام!از حاج جواد دو پسر به نام هاي امير و اسماعيل به يادگار مانده است.
عليرضا؛ جانباز شهيدم
حاج خانم از ايشان بگوييد:عليرضا اولاد دومم بود. چهل ساله بود كه شهيد شد. خيلي باتقوا و مهربان و صبور بود جانباز بود و حدود چند سال در خانه بود و زجر كشيد تا شهيد شد از او دو پسر به نام هاي علي و محمد به يادگار مانده است.
ايشان چگونه به مقام جانبازي نائل شدند؟
در عمليات مرصاد بود كه شيميايي شد. ريه هايش سوخته بودند؛ اما چيزي به من نمي گفت فكر مي كردم سرماخورده چنان سرفه مي كرد كه گويي دو پاره آهن را روي هم مي ساييدند من هم مي گفتم مادر سرما خورده اي بعد ترنجبين به او مي دادم. او هم مي خورد و چيزي نمي گفت. بعداً از طريق رفيقش فهميدم كه مشكلش چه بود وقتي يك ماه در بيمارستان خاتم الانبيا بستري بود دكتر گفت ديگر كاري از ما بر نمي آيد.
حاج عليرضا در چه سالي شهيد شد؟
سال 1372 بود. بعد از كلي رنج، بچه ام ذره ذره آب شد.
حاج خانم شما علاوه بر پنج شهيد، مادر دو جانباز نيز هستيد كه اين افتخارات موجب شد در سال 1374 به عنوان مادر نمونه معرفي شويد دوست داريم از نحوه جانبازي پسرهايتان هم بگوييد؟
حاج محسن از روزهاي آغاز جنگ در خرمشهر بود و در خيلي از عمليات ها شركت كرد: از جمله در عمليات شكست حصر آبادان، آزاد سازي جاده ماهشهر، مسلم بن عقيل، مطلع الفجر و... در عمليات شكست حصر آبادان از ناحيه كمر مجروح و همچنين دچار گرفتگي موج انفجار شد. در جبهه هاي گيلان غرب هم مورد اصابت خمپاره قرار گرفت كه از ناحيه دست و كمر آسيب ديد. البته داخل ريه هايش هم مواد شيميايي وجود دارد كه گاهي نفسش بالا نمي آيد. حبيب پسر ديگرم هم از اول جنگ در جبهه ذوالفقاريه آبادان بود. همان جا از ناحيه پا مجروح شد كه بلافاصله پس از بهبودي عازم جبهه گشت و در عمليات مطلع الفجر از ناحيه دست مجروح شد. در عمليات رمضان هم به همراه امير شركت داشتند كه از ناحيه كمر مورد اصابت تركش قرار گرفت. حبيب از ناحيه زانو غضروف نداشت. چند بار در آلمان عمل كرد پانزده سال آنجا ماند و زبانش را هم كامل كرد.
حاج خانم شما چطور توانستيد فرزنداني اينگونه تربيت كنيد؟
من خيلي مراقب بودم. از نامحرم خيلي پرهيز مي كردم. با وضو به بچه ها شيرمي دادم. واجبات را رعايت مي كردم. من و همسرم در زمان شاه هر كجا كه تلويزيون و راديو بود، پا نمي گذاشتيم.
اگر دوباره جنگ شروع شود حاضريد فرزندان خود را به جبهه بفرستيد؟
من به خاطر خدا باز هم حاضرم. اگر جنگ شود اين دو جانباز را به جنگ مي فرستم.
به نظر شما جوانان چگونه راه شهدا را ادامه دهند؟
اگر بخواهند مي توانند اين راه را ادامه دهند اگر با علم بتوانند كه چه بهتر سعي كنند به جاي تقليد، از خدا و دين كمك بگيرند.
شمادر ابتدا حاضر به مصاحبه نبوديد، چرا؟ از درد دل ها و توقعاتتان بگوييد؟
حقيقتاً از وضعيت كنوني خيلي ناراحتم چرا بايد وضعيت دانشگاه ها و صداو سيماي ما اينگونه باشد؟! چرا وضعيت حجاب در جامعه امروز اين چنين است! من حس مي كنم خون شهيدان پايمال مي شود شهيدان من از اين وضعيت حجاب راضي نيستند حتي ابراهيم از بي حجابي خوشش نمي آمد. حاج اسماعيل براي مردان نيز حجاب قائل بود و مي گفت با شلوار هم مي شود فوتبال بازي كرد اين وضعيت در زمان شاه بود و ليكن در جمهوري اسلامي ما توقع اين وضعيت را نداريم. من هر وقت مي خواهم بر سر مزار فرزندان شهيدم بروم مشكل دارم. من نمي خواهم مزاحم ديگران بشوم در اين مملكت آنقدر كه به ورزشكاران اهميت مي دهند به خانواده هاي شهيد اهميت داده نمي شود. گله ديگر من اين است كه بعضي از مردم هنگام برخورد با ما متلك پراني مي كنند؛ مثلاً مي گويند به اينها كيسه كيسه پول مي دهند، درحالي كه ما داراي يك زمين آبا و اجدادي هستيم كه به فرزندانم به ارث رسيده است و داراي سند نيز مي باشد كه محيط زيست مي گويد در طرح افتاده و اين را در زمان جنگ در روزنامه به اطلاع مردم رسانده اند اما به قول پسرم حاج محسن ما آن موقع در جبهه مشغول بوديم و چگونه مي توانستيم روزنامه بخوانيم و مطلع شويم.
انتهاي پيام/ع/ز
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده