يکشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: از نماز نخواندنش بايد حدس مي زدم كه مسلمان نيست، ولي هيچ وقت چنين برداشتي به ذهنم خطور نكرد. مخصوصا اين كه سه روز پيش هنگام خواندن زيارت عاشورا ديده بودم كه او نيز پشت خاكريز و كمي دورتر از بچه ها زنگار دل به آب ديده شستشو مي كرد.


به گزارش نويد شاهد به نقل از خبرگزاري فارس، در هشت سال دفاع مقدس از هر قشر و گروهي، هر كسي با هر عقيده اي كه داشت براي دفاع از آرمان هايش پا به ميدان رزم گذاشت و از هستي خود گذشت. بهانه ها براي حضور در جهاد راه خدا در دل هر كس متفاوت بود.

يكي به خاطر اسلام، يكي به خاطر ايران و عده اي هم به خاطر همه اين آرمان ها از جان خويش گذشتند.


از جمله شهدايي كه براي استقلال اين مردم خون دادند اقليت هاي مذهبي مانند مسيحي، كليمي و زرتشتي بودند.
 خاطره اي كه خواهيد خواند مربوط مي شود به رزمنده اي است كه دينش زرتشتي بود و اين سعادت را پيدا كرد كه در جبهه حضور پيدا كرده و به خيل شهدا بپيوندد:


از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت كه همه ي بچه ها به امامت روحاني گروهان مشغول اداي آن بودند بايد حدس مي زدم كه مسلمان نيست، ولي هيچ وقت چنين برداشتي به ذهنم خطور نكرد.
 مخصوصا اين كه سه روز پيش هنگام خواندن زيارت عاشورا ديده بودم كه او نيز پشت خاكريز و كمي دورتر از بچه ها، زنگار دل به آب ديده شستشو مي كرد.

بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم. احوالپرسي گرمي كرديم و با هم روي چمن هاي بهاري كه از شدت گرما خيلي زود پاييزي شده بودند نشستيم .



حس كنجكاوي وادارم مي كرد تا بپرسم چرا نماز نمي خواني ؟! اما نجابتي كه در سيمايش مي ديدم ، اين اجازه را به من نمي داد. پرسيدم:

چند وقت است كه در جبهه اي ؟

- دو ماه مي شود.

از كجا اعزام شدي ؟

- يزد.

مي توانم بپرسم افتخار همكلامي با چه كسي را دارم ؟

-كوچيك شما اسفنديار.

اسم قشنگي است، به چه معني است؟

-اسفنديار يك اسم اصيل ايراني است. از دو قسمت "اسفند " و "داد " تشكيل شده است . در ايران باستان "اسپنت تات "بود كه بر اساس قاعده ابدال حرف "پ " به "ف "و "ت "به "د " تبديل به اسفنديار شده، يعني داده ي مقدس.

وقتي ديدم اين گونه سليس و روان حرف مي زند، من نيز از سدي كه حيا برايم ساخته بود، گذشتم و خيلي رك و پوست كنده پرسيدم: چرا نماز نمي خواني؟

- نماز؟ نماز چيز خوبي است. گفت و گوي خدا با انسان است. كي گفته كه من نماز نمي خوانم؟

خودم ديدم كه نخواندي.

خنده ي مليحي كرد و گفت:

- يكبار كه دليل نمي شود.

ولي بچه ها مي گفتند هميشه موقع نماز خواندن به بهانه هاي مختلف از آنها دور مي شوي.

-راست مي گويند. ولي دلم هميشه با بچه هاست .

چگونه؟

- از طريق عشق به وطن . در احاديث اسلامي خواندم كه "حب الوطن من الايمان " من به وطنم عشق مي ورزم و مطمئنم همين ايمان، نقطه ي اتصال محكم من و بچه هاست .
 صحبت هاي ما گل انداخته بود كه مهرداد، امدادگر گروهان صدايم كرد كه براي گرفتن دارو به بهداري برويم. از اسفنديار خداحافظي كردم و او نيز در حالي كه دستانم را محكم مي فشرد گفت: " بدرود "

در طول مسير آنقدر به حرفهايش فكر مي كردم كه دو بار نزديك بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با " چيكار مي كني " مهرداد به خود مي آمدم.

 در برگشت به مقر از سكوت آنجا فهميدم كه نيروها رفته اند.پرس و جو كردم و گفتند گروهان آنها براي تحويل خط قلاويزان به سوي مهران رفته است. از مسؤول تعاون پرسيدم:

اين گروهان از كجا آمده بود؟


- تهران
 ولي او به من مي گفت از يزد آمده ام.


-كي؟
 يكي از بسيجي ها.


- نه، اين ها همه از تهران آمده اند.
نشاني اش چي بود؟
 -مي گفت اسمم اسفنديار است .
 مسؤول تعاون فورا ليست اسامي گروهان را گشود و دنبال اسم اسفنديار گفت:
 - راست گفته، ساكن يزد است. اما چون دانشجوي دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده ...


دانشجو.


-بله .


چه رشته اي؟
 -چه مي دانم.
 حالا مسأله براي من پيچيده تر شده بود. به كسي نمي گفتم، اما با خودم كلنجار مي رفتم كه چرا دانشجوي بسيجي نماز نمي خواند؟! اين فكر هميشه با من بود و هر وقت محلي را كه من و او نشسته بوديم مي ديدم، به يادش مي افتادم.


مدت ها گذشت تا اين كه يك روز صبح ساعت 5 با بي سيم اعلام كردند كه فورا آمبولانس بفرستيد.
 با مهرداد به سوي خط رفتيم، تا جايي كه مي توانستيم با آمبولانس رفتيم و وقتي ديديم ديگر نمي توانيم، گوشه اي پارك كرديم.

من برانكارد را و مهرداد جعبه ي كمك هاي اوليه را گرفتيم و به راه افتاديم. به بالاي قله رسيديم و فرمانده گروهان با ديدن ما در حالي كه نفس نفس مي زد، گفت: عجله كنيد.


چي شده ؟


-خمپاره دقيقا خورد روي سنگر و سه نفر شديدا مجروح شدند.
 به سوي سنگر رفتيم و ديديم بچه ها آخرين نفر را از زير آوار بيرون مي كشند. كمي نزديك تر شديم، دو بسيجي را ديديم كه تمام صورتشان غرق خون بود.

مهرداد بالاي سرشان دو زانو نشست كه نبض شان را بگيرد و هر بار با "انا لله و انا اليه راجعون " گفتنش مي فهميدم كه شهيد شده اند. سومي نيز شهيد شده بود.
 مسؤول تعاون گروهان آمد تا نام و نشاني آنها را از روي پلاكي كه بر گردن داشتند شناسايي و بنويسد.

با ديدن نام اسفنديار خشكم زد.

جلوتر رفتم و خواندم : " اسفنديار كي نژاد، دانشجوي سال سوم پزشكي، ساكن يزد، دين زرتشتي... "

چفيه را كه مهرداد روي او انداخته بود از صورتش كنار زدم و احساس كردم با همان خنده ي مليح كه به من گفته بود: " يكبار كه دليل نمي شود " جان داد.

وقتي او را در كنار دو بسيجي ديگر ديدم به ياد آن حرفش افتادم كه مي گفت: "به وطنم عشق مي ورزم و مطمئنم همين ايمان ، نقطه ي اتصال من و بچه هاست "

آري اين چنين بود. كنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برايش فاتحه خواندم و در حالي كه چفيه را روي صورتش مي كشيدم، گفتم : " داده مقدس! در راه مقدسي هم رفتي، بدرود "


*حمزه خليلي واوسري


انتهاي پيام
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده