«آتش به اختيار»؛ روايت گر روزهاي آخر جنگ
يکشنبه, ۰۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد:محمدرضا بايرامي اخيرا رمان «آتش به اختيار» را منتشر كرده است كه مثل ديگر آثار بزرگسال اين نويسنده به موضوع مورد علاقه ي او يعني نوشتن از جنگ تحميلي مي پردازد؛ هرچند از كار كردن در اين حوزه دل پري دارد و مي گويد، شايد براي مدتي از اين وادي فاصله بگيرد.


به گزارش نويد شاهد به نقل از خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، با محمدرضا بايرامي درباره ي رمان جديدش و همچنين نوشتن از جنگ تحميلي و «ادبيات دفاع مقدس» به گفت وگو نشسته است.

*گويا شما نگارش رمان «آتش به اختيار» را از سال 68 آغاز كرده ايد؛ چرا روند نگارش آن اين قدر طولاني شد؟

ـ بله نگارش رمان «آتش به اختيار» را سال 68 و بعد از پايان جنگ شروع كردم و بخش هايي از آن همان سال 68 نوشته شد. اين رمان بعد از آتش بس نوشته شده است؛ زماني كه من سرباز بودم و به پشت جبهه بازگشتم. بخش هايي از آن توي همان سال ها در نشريات منتشر شد، بعد نگارشش متوقف شد. در سال هاي اخير، روي نگارش آن كار كردم و امسال به پايان رسيد. در واقع، آن چه را كه نوشته بودم، بازنويسي كردم و بقيه را ادامه دادم.

*آيا چيزي در اين سال ها سبب مي شد كه به سراغ اين رمان نرويد؟ و آيا انگيزه اي باعث شد نگارش آن را بعد از اين مدت طولاني ادامه دهيد؟

ـ تصور من اين بود كه اين رمان مي توانست كار مهمي برايم باشد و حيفم مي آمد كه به سرعت به سمتش بروم. اما بعد كم كم به اين نتيجه رسيدم كه وقت دارد از دست مي رود و كارهاي ديگري پيش مي آيد و بايد اين كار به سرانجام برسد و بنابراين انجامش دادم.

*آيا زماني كه برگشتيد به اين رمان و نوشتن آن را دوباره آغاز كرديد، چيزي در اين رمان تغيير كرد؟ زيرا به نظر مي رسد زمان اكنون هم در اين رمان نقش داشته است.

ـ زمانه ي حاضر هيچ گاه در نوع نگاه نويسنده بي تاثير نيست. اما من تقريبا با همان حال و هوايي كه داستان را آغاز كرده بودم، ادامه دادم؛ چون اتفاقات اساسي و اصلي آن مشخص شده بود و مي شد گفت كه من به همان ها وفادار بوده ام. در جزييات شايد چيزهايي، متفاوت شده باشد؛ اما در كليات آن چيزي تغيير نكرده است.

*يعني آن زمان كه آن داستان را مي نوشتيد، زاويه ي ديدتان به جنگ و سربازهايي كه شخصيت هاي اين رمان هستند، همين شكلي بود و يا تغييري در نگاه تان حاصل شده است؟

ـ اين را «تغيير» نمي توان گفت. اين ها «تفاوت» هستند كه البته آن قدر ها زياد نيستند كه بتوان از آن ها با عنوان «تغيير» ياد كرد. اما قطعا اگر همان زمان، نگارش رمان را ادامه مي دادم، كمي متفاوت مي شد و اين تفاوت اجتناب ناپذير است. وقتي از چيزي دور مي شوي، تلخي اش كم تر مي شود. در آن زمان احساس من و خيلي هاي ديگر اين بود كه هيچ كس به اندازه ي يك پشه هم براي سرباز ارزش قائل نيست. اين كه او بميرد و يا زنده بماند، به نظر نمي آمد كه دغدغه ي كسي باشد.

*شما در اين رمان از جنگ نوشته ايد كه در جامعه ي ما موضوعي خاص است و گاهي نوشتن از آن خاص تر از مفاهيمي چون مرگ و عشق و زندگي. اين جا چون شما از يك واقعيت نوشته ايد كه در جامعه ي ما اتفاق افتاده و نوع نگاه برخي آدم ها در اين سال ها نسبت به آن تغيير كرده است، يعني اين تفاوت اندك نگاه شما در اين داستان مي تواند به كل جنگ قابل تعميم باشد؟

ـ يك نكته را بايد توضيح بدهم كه در داستان اتفاقي مي افتد گويا و آن اين كه نويسنده به نوعي آينده را پيش مي كشد و شايد در اين داستان جاهايي اين حس القا شود كه نويسنده آينده را كشانده است به همان زمانه اي كه دارد روايت مي كند. اين اتفاق به طور طبيعي مي تواند در يك رمان روي دهد؛ اين روي دادن همان چيزي است كه قبلا هم به آن اشاره كرديم. اين كه نويسنده در امروز ايستاده، حتا اگر دارد گذشته را روايت مي كند، از اكنون خودش و از تأثيراتي كه از اكنون گرفته و مسائلي كه اكنون وجود دارد، صحبت مي كند. اين اتفاق در هر زماني روي مي دهد و ممكن است جسته و گريخته در اين رمان هم اتفاق افتاده باشد.

*چرا روزهاي آخر جنگ را براي روايت رمان «آتش به اختيار» انتخاب كرديد؟

ـ داستان نويس معمولا سعي مي كند فرازهايي را انتخاب كند كه بزنگاه ها هستند و نقاط عطف هستند. اين روز بخصوص كه داستان با روايت آن آغاز مي شود، يعني 21/4/67 دقيقا يكي از نقاط عطف و بزنگاه هاست كه فرصت هايي از اين دست هميشه براي يك نويسنده وجود ندارد. در آن روز عراق يك حمله ي بسيار وسيع انجام داد و 27/4/67 عملا آتش بس پذيرفته شد و جنگ به پايان رسيد. اتفاقاتي كه در آن روزهاي پاياني رخ داد، بخصوص از نظر داستاني و دراماتيك بودن بسيار حائز اهميت بود كه براي خود من به عنوان كسي كه در آن منطقه اي كه داستان از آن سخن مي گويد، حضور داشتم، مغتنم بود. اين در محاصره افتادن ها، بيابان و تشنگي و سرگرداني و... تصور مي كنم در ياد تمام سربازان منطقه ي جنوب مانده است. تصور كه نه؛ مطمئن ام اين روز در ياد آن ها مانده؛ چون روز بسيار خاصي است و تكليف جنگ در اين روز مشخص مي شود. جنگ تمام مي شود و تنها عمليات مرصاد حدود يك هفته بعد از آن انجام مي شود و بعد از آن اتفاقي نمي افتد. در نتيجه، چون آن زمان فراز حساسي بود و خود من هم در آن حضور داشتم، از اين قضيه استفاده كردم.

*آقاي بايرامي اگر شما در جنگ حضور نداشتيد، باز هم از جنگ مي نوشتيد و آيا اگر اين تجربه ي بودن در جنگ را نداشتيد، باز مي توانستيد از جنگ بنويسيد؟

ـ اين كه كسي در جنگ حضور داشته باشد يا نداشته باشد، مهم است؛ اما قاعده ي دائمي نيست براي خوب نوشتن. نويسندگاني هم وجود داشته اند كه در جنگ حضور نداشته و از جنگ نوشته اند و خوب هم نوشته اند؛ اگرچه تعداد آن ها انگشت شمار است. به هرحال، نوشتن از جنگ و مسائلي مانند آن براي همه ي نويسنده ها جالب است؛ از اين جهت كه نويسنده يا از مرگ مي نويسد، يا از زندگي مي نويسد و يا از عشق مي نويسد و در يك موقعيت جنگي، اين ها خيلي با هم ملازمت دارند. يك زندگي مي تواند آني بعد به مرگ تبديل شود و اين موقعيت ها مي تواند خيلي دراماتيك باشد؛ بنابراين همه ي نويسنده ها تمايل دارند درباره ي جنگ بنويسند. شايد اگر در جنگ هم حضور نداشتم، داستان هايي از اين دست نوشته مي شدند توسط من. اما به هر حال، تجربه هميشه كمك مي كند كه آدم بهتر كار كند.

*نقش تجربه چقدر است؟ شما چه سهمي براي تجربه در بهتر شدن كار قائل هستيد؟

ـ من سهم زيادي را براي تجربه قائل هستم، شايد از اين جهت كه تخيل خيلي گسترده اي ندارم و بيش تر چيزهايي را مي نويسم كه براي خودم ملموس باشد. اما تصور كلي ام اين است كه براي ديگران هم به همين صورت باشد و تجربه خيلي مهم است و خيلي كمك مي كند. در عرصه ي داستان نويسي خودمان هم به همين صورت است. تقريبا موفق ترين و بهترين داستان هاي جنگ را كساني نوشته اند كه خودشان در جنگ حضور داشته اند و آن صحنه را با همه ي اعماق و ابعادش توانسته اند تجربه كنند.

*اتفاق هايي كه براي شخصيت هاي اين رمان رخ داده، واقعي بوده اند؟ چقدر آن ها را مي توان واقعي دانست و چقدر آن ها زاده ي تخيل است؟

ـ اين كه يك داستان واقعي باشد يا نباشد، چندان مهم نيست. به هر حال داستان بايد داستان باشد و بتواند روي پاي خودش بايستد و استوار باشد. مي خواهم روي اين نكته تأكيد كنم: اين كه يك داستان واقعيت دارد، نمي تواند به كمك داستان بيايد؛ يعني نمي توانيم ضعف داستان را ـ اگر كه داشت ـ پاي واقعي بودن آن بگذاريم و ازش چشم پوشي كنيم.

بسياري از اتفاقاتي كه در اين رمان مي افتند، واقعي هستند. آن تشنگي بي پايان و سرگرداني و دنبال راه گشتن و نيافتن، دقيقا چيزي بود كه براي خود ما روي داد. حتا يكي از عجيب ترين صحنه هاي داستان، يعني پيدا كردن اسب بيمار و رهاشده و كشتن او به قصد استفاده از آب عفن و تهوع آور شكمبه اش هم كاملاً واقعي است و آن را گروهي ديگر از سربازان برايم نقل كردند. تنها كاري كه من كردم، اين بود كه خر را تبديل به اسب بكنم، تازه آن هم در بازنويسي نهايي. يعني تفاوت در اين بود كه آن ها از الاغي حرف زده بودند. حتا آن صحنه ي اسلحه كشي در ايفا هم گويا حوالي پل كرخه روي داده بود و باز يكي نقلش كرد در همان زمان يا بعدها. و نكته اي كه شايد بتوان آن را سمبوليك ديد، «دنبال نور گشتن» است. هم در آن چند شبانه روزي كه در اين داستان درگير آن هستيم و هم در عالم واقعي، يعني در دو حادثه ي مشابه و موازي ـ كه يكي اكنون تحت عنوان رماني به نام «آتش به اختيار» و ديگري بيش از 20 سال پيش با نام كتاب خاطره اي به اسم «هفت روز آخر» چاپ شده ـ، همه دنبال نور مي گردند؛ بي آن كه تعمد ساختاري در بين باشد. اما مي دانيد كه نور به معني جايي است كه نجات و آباداني در آن است. وقتي من خاطرات خود را از اين واقعه در قالب يادداشت هايي كه گفتم، نوشتم، بعدها متوجه اين نكته شدم كه همه دنبال نور هستند در آن سرگرداني، و تنها چيزي كه مي تواند در آن تاريكي و راه گم كردگي و آن فضاي غبارآلود مبهم و شب تيره و تار، همه را نجات دهد، نور است. نور. چيزي درآمده بود از جنس فلسفه ي شيخ اشراق. در اين داستان هم چنين است. اين اتفاقات هم در عالم واقعي روي داده اند و هم در داستان. ما به عنوان يك سرباز هم در ماه هاي آخر جنگ، كاملاً اين سردرگمي بزرگ و كلي و حالت آچمزي جنگ را احساس مي كرديم.

*برخي مي گويند گفتن برخي از حرف ها سياه نمايي درباره ي جنگ است. جنگ در بيش تر كتاب ها كمي شسته و رفته و چيز منظمي است؛ اما در اين كتاب اين گونه نيست و همه چيز سر جاي خودش نيست و اين را كم تر ديده ايم. آيا برخي اين نوشتن از واقعيت را سياه نمايي توصيف نمي كنند؟

ـ سياه نمايي و واقع گرايي دو واژه ي متفاوت هستند. اما بسياري از آن هايي كه مي گويند چيزي سياه نماست، منظورشان اين است كه واقعيت نماست و چون شايد روي شان نمي شود به صراحت، آن چيزي را كه واقع نماست، تخطئه كنند، اول سياه نما مي نامندش تا بعد، پروژه ي زدن و تخطئه و حتا تحقيرش راحت تر انجام بشود. يعني اول شما را متهم مي كنند به تخريب و تحريف و بعد وقتي اين اتهام را به شما وارد كردند، به راحتي مي توانند كارهاي ديگري را كه مورد نظرشان هست، انجام دهند.

*آدم هاي اين كتاب سربازند و داوطلب جنگ نبوده اند؛ چرا شما روي سرباز ها دست گذاشتيد كه ناخواسته به جنگ رفته اند؟

ـ فكر مي كنم يكي از دلايلش اين بوده است كه من خودم سرباز بوده ام و نوشتن از فضاي سربازي هميشه برايم جذاب بوده. شايد يكي از دلايش هم اين است كه در اين حيطه، متولي و كساني كه بخواهند اين فضا را مصادره كنند، كم تر هستند. شما اگر فضاي ديگري را انتخاب كنيد، آن قدر صاحب دارد، از جمله صاحب هايي كه اصلاً پيشينه و ارتباطي با موضوع مورد ادعاي شان نداشته اند، كه نمي توانيد كار كنيد. سريع به شما انگ مي زنند و انگشت اتهام را بلند مي كنند كه نه، نبايد اين طوري مي نوشتي. فضاي سربازي كم تر مصادره شده است؛ جامعه ي ما يكي از عادت هاي اساسي اش همين مصادره هاست، هر چيزي را سعي مي كند مصادره كند و مهري بزند رويش و بيندازدش يك گوشه براي خرج مناسب گه گاهي و بگويد دست نزني ها، صاحب دارد. فضاي سربازي كم تر اين مهر را خورده است.

*به نظر مي رسد هنگام نوشتن اين رمان حواس تان بوده است كه چه آدم هايي را انتخاب كنيد كه راحت تر از جنگ و درباره ي آن داستاني كه در ذهن خود داريد، بنويسيد. اين ملاحظات تا كجا و چقدر حس مي شود؟ آن چيزي كه در جامعه ي ما به عنوان خودسانسوري از آن ياد مي شود و برخي آن را از آفت هاي نويسندگي مي دانند، چقدر براي شما وجود خارجي دارد؟ زمان نوشتن چقدر به بعد از آن فكر مي كنيد؟

ـ در زمان نوشتن كه نه؛ اما بعد از آن و در بازنويسي حضور دارد اين حس با شدت كم و زياد. زمان نوشتن نويسنده غرق در كار مي شود و اين باعث مي شود يك حالت افسارگسيخته پيدا كند و به سمت و سويي برود كه قلم مي بردش. اما به طور طبيعي در بازنويسي اين اتفاق رخ مي دهد و به هر حال، هر يك از ما بگويد خودسانسوري نمي كنيم، درست نگفته است. اين اتفاق براي همه ي نويسندگان روي مي دهد. من دو - سه رمان براي بزرگسالان نوشته ام كه همه ي آن ها درباره ي جنگ است؛ يا مانند «مردگان باغ سبز» جنگ داخلي است و يا مانند «پل معلق» و «آتش به اختيار» جنگ تحميلي است. تجربه اي كه در اين كارها داشته ام، مرا به اين نتيجه رسانده است كه نوشتن جدي براي بزرگسال ها خيلي دردسر دارد و به شدت تنش زاست و اگر بخواهيد جدي كار كنيد، خيلي راحت در مظان اتهام قرار مي گيريد، بخصوص اگر آدمي باشيد كه دنبال سر و صدا نيست و مي خواهد فضاي آرامي داشته باشد براي نوشتن؛ اين شما را به هم مي ريزد و خيلي زود اضطراب و افسردگي مي گيريد يا اعصاب تان به هم مي ريزد به كلي. من اين مسائل را داشته ام و بنابراين شايد ـ به احتمال زياد ـ براي مدتي از اين وادي فاصله بگيرم، شايد فقط كار نوجوان بنويسم؛ چون دوست ندارم سر و صدايي باشد، كسي به من تهمت مي زند، جوابي به او بدهم، يا كسي كار را نمي فهمد، بيايم به او توضيح بدهم كه دوست عزيز! كار را متوجه نشده اي.

شرايط نوشتن براي بزرگسالان و از جنگ نوشتن، كار را به مراتب سخت تر و شاق تر مي كند؛ چون جنگ يك حادثه ي بزرگ و به شدت اجتماعي است كه ابعاد اجتماعي، روان شناختي و تاريخي را توأمان دارد و شما وارد عرصه هاي اجتماعي، تحليل اوضاع و احوال اجتماعي و حتا انتقاد مي شويد و همه ي اين ها براي نويسنده اي كه مي خواهد كار كند، مشكل ساز مي شود؛ بنابراين نويسنده اي وقتي روي كارش زحمت مي كشد و بعد بد و بي راه هم مي شنود، چه كار مي كند؟ خيلي از وقت ها دو دو تا چهار تا مي كند، با خودش مي گويد بروم سراغ يك كار آدميزادي، چه كاري است كه اين قدر زجر بكشيم و بد و بي راه بشنويم؟ اگر آدم عقل معاش داشته باشد، سراغ اين كار نمي رود. عمري را كه من صرف همين چند كار كردم، اگر صرف سرگرمي آفريني مي كردم، تاكنون چندده رمان پانصدصفحه يي عامه پسند نوشته بودم. اين كار را نكردم و بعد از اين هم نمي كنم. اما اين فضا عرصه را به كار جدي تنگ مي كند، بخصوص كه عده اي هم دارند ترويج ساده پسندي و سهل نوشتن را مي كنند و در جوايز و جاهاي مختلفي كه دست شان مي رسد، سعي مي كنند بخشي را باز كنند براي آن و به عنوان نسخه ي تجويزي مطلوب..

*شما نويسنده اي نيستيد كه در جايگاه اپوزيسيون باشيد و در نگاه مخاطب به نظر مي رسد كه شما كم تر مشكل داشته باشيد براي نوشتن و بعد از نوشتن. حالا وقتي كار براي شما اين قدر سخت است، كار براي نويسنده اي كه اين وضعيت را ندارد و مي خواهد از جنگ بنويسد، چگونه است؟ شرايط براي آن ها چقدر فراهم است؟

ـ به نظر من، كار كردن براي كسي كه مي خواهد رمان جدي بنويسد، در هر حال، خيلي سخت است؛ حالا هر جا كه مي خواهد باشد. من نويسنده هستم و هيچ وقت به گروهي نزديك نشده ام و در هيچ طيفي قرار نمي گيرم، حال اين كه كتاب هاي من در كدام انتشارات بيش تر چاپ شده، ممكن است ذهنيتي را ايجاد كند براي ديگران. مهم هم نيست برايم. بهترين عامل براي قضاوت درباره ي نويسنده، خود كتاب هايش است. البته براي مردم و نه جوايز ادبي كه اكثراً سمت و سوي سالمي ندارند و فقط به ادبيات توجه نمي كنند.

اسم نمي برم؛ اما خيلي از نويسندگان بوده اند كه در اين سال ها كتاب هاي خوبي نوشته اند و به بهانه هاي مختلف، كنار گذاشته شده اند. كتاب هاي ابتدايي و به لحاظ ادبي مشكل دار، جايزه گرفته و طرح شده اند و دليل هم اين بوده كه كتاب هاي جدي تر را كنار بگذارند و اين كنار گذاشتن، چه از سوي جايزه هاي ادبي خصوصي و چه از سوي جايزه هاي ادبي دولتي، مشترك بوده، اتفاق نظر داشته اند به خاطر اختلاف نظرشان. جايزه هاي دولتي شايد از اين نويسندگان انتظار بيش تري داشته اند كه برآورده نمي شده؛ چون به هر حال، اين ها نويسندگان مستقلي بوده اند، سبك و سياق و روش خود را داشته و دارند. آن طرف هم شايد به نوعي انتقام مي گرفت كه چرا اين نويسندگان فلان جا كار چاپ كرده اند و اين موضع هايي را كه ما داشته ايم، نداشته اند و از اين قبيل. اگر بهترين كتاب هاي سال را كه جايزه گرفتند و حذف شدند، كنار هم بگذاريم، مي بينيم برخي كتاب ها چه راحت جايزه مي گيرند و برخي حذف مي شوند. من جايي گفتم بدترين حادثه ي سال 89، «تحقير ادبيات» بوده است؛ چون آثاري به چاپ رسيده ؛ اما ناديده گرفته شده اند. اما نمي دانم بحث چرا به اين جا كشيد. اين جا كه جاي ديگر نيست. سرنوشت كتاب ها را جوايز تعيين نمي كنند.

*آقاي بايرامي، برگرديم به رمان. سربازهايي كه در رمان «آتش به اختيار» حضور دارند، آدم هاي معمولي هستند كه آن ها را كم تر در كتاب هاي ديگر ديده ايم. چرا شما آدم هايي از اين دست را انتخاب كرده ايد؟ و چرا آن ها را اين طوري روايت كرده ايد؟

ـ فكر مي كنم محتواي كار فرم آن را تعيين مي كند و فرم به نويسنده امكانات مي دهد كه چه كارهايي را مي تواند انجام دهد. تجربه اي كه خود من خارج از داستان «آتش به اختيار» داشتم، مي گفت كه در لحظاتي كه آدم به مرگ نزديك مي شود، يكي از بهترين كارهايي كه مي تواند انجام دهد، حرف زدن است تا به تشنگي فكر نكند؛ وگرنه زمان نمي گذرد. از آن تجربه در اين كارم استفاده كرده ام و اين كه شما مي بينيد اين آدم ها زياد صحبت مي كنند و يكي ديگر بيش تر صحبت مي كند و ديگران را از دريچه ي ذهن او مي بينيم، به همين دليل است؛ به اين دليل كه از آن چه پيش روست، فرار كند و كنند. به طور عمده، راوي داستان سربازي است كه حوادث و اتفاقات و گفته هاي ديگران را در ذهنش بازپروري مي كند و روايت آن ها را با روايتي كه از گذشته ي خودش دارد، همراه مي كند. از گذشته ي اجدادي اش حرف مي زند و حتا جنگ آن زمان را با جنگ اكنون مقايسه مي كند.

در بسياري از فيلم هاي ما اين اتفاق افتاد كه آن قدر يك مسأله گفته و باز گفته شد كه مخاطب فكر كرد همين است و جز اين نيست. براي همين وقتي يكي مي آيد و يك دريچه ي ديگر را باز مي كند، متفاوت به نظر مي رسد؛ در حالي كه متفاوت نيست و تنها عادت ذهني ما را بر هم زده است. عادت ذهني ما را فيلم هايي كه بيش تر ديده ام و مطالبي كه خوانده ايم، شكل داده و حالا طول مي كشد كه به راحتي با نگاهي به ظاهر متفاوت كنار بيايد. همان طور كه گفتيد، اين آدم ها معمولي هستند. ما آدم هاي اين شكلي را زياد مي بينيم دور و برمان. به خاطر زياد بودن شان هم شده، به نظرم حق حضور بيش تري دارند. حالا چرا ديگران به آن ها نپرداخته اند، بايد از خودشان پرسيد.

*شخصيت هاي اين رمان حرف هايي را مي زنند كه گويا حرف هاي آينده است؛ دل نگراني هاي آن ها از اين كه ارزش هاي آن ها چه مي شود. آيا سربازهايي كه درگير جنگ بودند، به هستي و فلسفه ي جنگ فكر مي كردند؟

ـ به نظر شما مي توان در گير چيزي بود و به آن نيانديشيد؟ حتما به اين موضوعات فكر مي كنند. اما مقدارش بستگي دارد به اين كه در چه لحظه اي گير كرده باشند. در هفت روز آخر و در واقعيت تجربي من، يكي از سربازاني كه همراهم بود، عقد كرده بود و عكس همسرش را در جيب خودش داشت با لباس عروسي. در لحظاتي كه فكر مي كرد جنگ فرصت زنده ماندن را ازش خواهد گرفت، عكس را درآورد و قسمتي از آن را پوشاند تا نامحرم نبيند و به ما نشان داد. آيا او در آن لحظه مي توانست به فلسفه ي جنگ نيانديشد؟ دوست ديگري نگران بود كه مادرش بيماري قلبي دارد و خبر فوتش، او را آزار خواهد داد.

اين آدم هايي كه شما اين جا مي بينيد، از صحنه ي اصلي جنگ دور شده و در يك سري تپه ماهور هاي شبيه به هم، راه را گم كرده اند؛ پس اين فرصت را دارند كه همه چيز را مرور و به آن فكر كنند. از سوي ديگر، وقتي آدم در پايان راه است، گويي به طور معمول، همه چيز را مرور مي كند و فكر مي كند كه چه دل نگراني هايي دارد. اين ها كاركرد طبيعي ذهن است.

*خرده روايت هايي كه در داستان است، مانند رابطه ي سرباز با افسر نگهبان و روايت گذشته ي يكي از سرباز ها چقدر كمك كرده است به ساختن فضا و پيش برد داستان؟

ـ به زعم من، اين خرده روايت ها در كار تعبيه نشده اند و در واقع، نويسنده از پيش نقشه طراحي نكرده كه اين روايت ها را در دل كار جا بدهد تا حرف كلي و اصلي زده شود. خرده روايت ها حالت كاتاليزوري ندارند و بنا نيست واكنشي را تقويت كنند؛ اما وجود آن ها با وجود اين كه نقشه اي براي آن ها كشيده نشده، لازم بوده.

ذهن به همين شكل است و پراكندگي هايي دارد؛ اما اين پراكندگي به اين صورت نيست كه هيچ منطقي نداشته باشد در نهايت، بخصوص از منظر داستاني. ما داستان سربازي را مي خوانيم كه بازگشت هايي را به دوره ي آموزشي دارد و آدم هايي از آن جا روايت مي شوند. روايت افسر نگهبان و رويداد هاي قطار، از اين روايت ها يا به قول شما خرده روايت ها هستند. روايت قطار در داستان مهم است؛ چون نقطه ي اتصال بسياري از اين آدم هاست.

*روايت اين رمان به خود جنگ مي پردازد. به نظر شما چقدر لازم است كه نويسندگان به زيست آدم هاي معمولي در زمان جنگ بپردازند و آيا شما دغدغه ي نوشتن از اين فضا را داريد؟

ـ فكر مي كنم كه ما هنوز از تبعات جنگ خلاص نشده ايم و به اين زودي هم خلاص نمي شويم و به هر حال در معيشت ما و نوع رفتار ديگر كشور ها با ما دخيل بوده؛ به همين دليل جنگ از جمله موضوعاتي است كه نويسنده نمي تواند بهش نپردازد. نويسنده اي مانند من هرچه از جنگ بنويسد، احساس مي كند چيزي از جنگ ننوشته است؛ زيرا اين موضوع آن قدر بزرگ است و به قدري گفتني دارد كه حالا حالا ها جا دارد از آن بنويسي، بخصوص از همان منظري كه شما گفتيد؛ تأثير جنگ در زيست آدم هاي معمولي.

يكي از دغدغه هاي اساسي من اين است يا بود كه تأثير جنگ را در مهاجرت اين آدم ها نشان دهم. همواره به اين موضوع فكر كرده ام و صدها فيش در اين زمينه نوشته ام كه جنگ با يك جامعه چه مي كند و چه تأثيري مي تواند در مهاجرت افراد به خارج از كشور و حتا در داخل يك كشور، مثلا از خوزستان به شيراز و از شيراز به تهران، و از تهران به خارج و در هم آميختگي فرهنگ هاي بومي و غريبه داشته باشد.

هيچ كس كاملاً اساسي به اين موضوعات نپرداخته و اگر بخواهيد وارد هريك از اين حيطه ها بشويد، مي توانيد داستان هاي زيادي براي مخاطب بگوييد. من اين علاقه را دارم؛ اما نمي دانم اين توان را دارم يا نه، يا اصلا وضعيت عمومي اجازه مي دهد يا نه، اما در اين عرصه ها جاي كار زيادي وجود دارد و خوشبختانه يا بدبختانه، آن عرصه هايي كه طي شده، آن قدر در آن ها تكرار و سطحي نگري بوده كه آن عرصه هاي ديگر كاملاً بكر مانده و كسي به آن ها نزديك نشده است.

براي مثال، سال ها پيش من يادداشت هاي يك ديده بان شهيد را خواندم كه خاطراتي از او مانده. او در يك نقطه ي كوهستاني در ارتفاعات به ديده باني مشغول است. توصيفي كه ارائه داده بود و وصف تنهايي هايش، آن قدر جذاب بود كه به شدت كنجكاو شدم و يك سالنامه ي كامل را پر كردم از طرح و ديالوگ و چه و چه. اما فيلم «ديده بان» حاتمي كيا را كه ديدم، احساس كردم به اين موضوع پرداخته و خوب هم پرداخته و از نوشتن آن منصرف شدم. اسمي هم كه به اين كتاب مي خورد، «خاطرات كلاغ لنگ» بود كه ديدم شخصي كتابي ترجمه به اين نام دارد كه ديگر آن را ننوشتم. اين فضا مانند برف هاي سر كوه كه دست نخورده است، پاكيزه مانده. فضا فراوان است؛ اما زمينه ي كاري آن دشوار است.

*آقاي بايرامي، كار اصلي شما نويسندگي است؟

ـ من كارمند هستم و زماني هم براي نوشتن دارم البته؛ ما نمي توانيم نويسنده ي حرفه يي باشيم. نويسندگي به جاي اين كه براي ما حرفه يي باشد، احساسي است؛ يعني يك دفعه مي نشينيم يك شب يا چند ده شب به قصد كشت تا صبح مي نويسيم و بعد هيچ كاري انجام نمي دهيم؛ در حالي كه نويسنده ي حرفه يي صبح بلند مي شود و به خودش مي گويد بايد بنويسم و مي نويسد. ما هر وقت احساس مان غليان كند، مي نويسيم. براي خود من كه اين گونه بوده كار. گاهي يك داستان كوتاه را شش ماهه ننوشته ام و بعد يك رمان را يك ماهه نوشته ام. «مردگان باغ سبز» و «سايه ي ملخ» را يك ماهه نوشتم. بعضي مواقع هم نوشتن كاري ساليان سال طول مي كشد.

البته نوشتن يك چيز است و فكر كردن به نوشتن يك چيز ديگر؛ يعني وقتي شما شروع به نوشتن مي كنيد، شروع كار از آن لحظه نيست؛ ممكن است سال ها به آن موضوع فكر كرده باشيد.

*در آخر هم برگرديم به كتاب تان. نظر شما درباره ي طرح جلد كتاب «آتش به اختيار» چيست؟

ـ كتاب سازي جزو اختيارات ناشر است. اين انتخابي را كه ناشر كرده، ما به آن تن داده ايم و احترام گذاشته ايم. شايد ترجيح من چيز ديگري باشد؛ اما شايد اين شكل هم اين حسن را داشته باشد كه اين مجموعه كتاب ها كه در نشر نيستان منتشر مي شوند، شكل متفاوتي دارند و بسيار متمايزند.

*و اين كه «آتش به اختيار» به چه معني است؟

ـ آتش به اختيار يك اصطلاح جنگي است كه ديده بان ها به كار مي برند و از آن بوي جنگ سنگين مي آيد. وقتي گفته مي شود آتش به اختيار، يعني هرجا را كه زديد، زديد و همه جا هدف است. از سوي ديگر، مي تواند نشانه ي آشفتگي و به هم ريختگي باشد و شدت يك جنگ را نشان دهد. در واقع، چون اين عنوان توانسته است بار كلي داستان را به عهده بكشد، از آن استفاده كرده ام.

گفت وگو از: آزاده شمس، ساره دستاران

انتهاي پيام
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده