حاجيه خانم كوكب اسكندري( مادر مكرّمه شهيدان؛ «حاج حسن»، «حاج علي» و «حاج رضا» مظفر )
سهشنبه, ۳۰ تير ۱۳۸۸ ساعت ۱۲:۱۱
كتاب جوهري و بهترين ها
«قمرسلطان» مَويز و بادام آورد و روي كرسي گذاشت و بعد براي هر كس سهمش را ريخت توي پيشدستي....
آن شب «حسينعلي» رفيق قديمي «جهانبخش» مهمان آنها بود. همهمه و خنده، زنها گپ ميزدند و بچّه ها در يك طرف اطاق، زير نور گردسوز، گردو بازي ميكردند. جهانبخش به همه گفت:
ـ ساكت بشينيد، تا حسينعلي براتون كتاب بخونه...
«كوكب» 3 ساله بود، رفت روي زانوي پدرش نشست و سكوت، همه جا حكمفرما شد. حسينعلي با دقّت و ظرافت تمام، برگهاي دستنويس «كتاب جوهري»، كه شيرازه اش از بين رفته بود را، ورق زد و به مطلب مورد نظر رسيد. آن كتاب از آينده اي نه چندان دور خبر ميداد، نوشته بود:
در آينده، شهرها به هم نزديك و فاصلهها كم ميشود! لباس زنها تن مردها و لباس مردها تن زنها ميرود! يه روز يه چيزي شبيه «غربيل» مياد كه مردم سوارش ميشن! (منظور دوچرخه بوده). يه روزي يه چيزي شبيه خونه، كه در و پنجره داره، صندلي داره و مردم توش ميشينن و با اون تو آسمون پرواز ميكنن! همان لحظه، جهانبخش دستهايش را به سمت آسمان گرفت و گفت:
ـ خدايا اگه قراره لباس زنا بره تن مردا! من بميرم و اون روز و نبينم. جهانبخش خوش نشين بود. از خودش زمين نداشت و چون دوست نداشت حرف زور بشنوه، تا آخر عمرش، يك روز هم براي ارباب كار نكرد، و بيشتر پا كار رعيت بود. بعد از مرگش، چيزي براي امرار معاش زن و بچّه اش، باقي نماند...!
آن روزها، قمرسلطان، جوراب و گيوه ميبافت و گيوهها را جفتي 5 ريال ميفروخت.
درست مصادف بود با شهريور 1320با سال گراني، كه نان را دانهاي يك ريال ميفروختند.
يك روز كوكب، تب كرده و مريض بود، جرأت نداشت او را براي معالجه به «ملاير» ببرد، چون در شهر، چادر را از سر زنها ميكشيدند و روسريها را بر ميداشتند...!
سال 1320، كوكب 8 ساله بود، كه مادر دستش را گرفت و به كارگاه قاليبافي برد. در راه به او گفت:
ـ ميدوني عزيزِ دلم...؟! من دختر كه بودم همهِ بستگان و اقوامم، براثر گرسنگي مردن...! من و برادرم مجبور شديم از وطنمون ـ بروجرد ـ به «قلعه خليفه» مهاجرت كنيم...! سختي زياد كشيديم و مقاومت كريدم، تا اينكه با پدر خدا بيامرزت ازدواج كردم، حالا دوست دارم با وجود تو، همهِ غمها و غصه ها رو به فراموشي بسپرم...! ميخوام در برابر مشكلات زندگي، از همه بهتر باشي، چون خيلي زيركي، با استعدادي...، زرنگي...! بايد نقشهخوندن و گره زدن رو از همه زودتر ياد بگيري، تو بايد بهترين باشي...! و هستي...، بايد ثابت كني...
كوكب چون باهوش و زيرك بود بهترين شد، توي روستا اسمش رفت توي اسمها و همه مايل بودند، براي بافتنقالي، كوكب كمكشان بده...
14 ساله بود، خواستگارها پاشنه در را درآوردند... دست آخر «رحمخدا» كه در تهران كارگر نانوايي بود، آمد و خواستگار كوكب شد.
او قبل از آمدن به خواستگاري، در زيارت امامرضا(ع)، از آقا ميخواهد كه يه همسر خوب و با وفا نصيبش كند ... و همان زمان برادرش، كوكب را خواستگاري كرده بود!
رحمخدا يكهفته بعد از عروسي رفت و تا 6 ماه برنگشت. و تمام درآمد 6 ماه را در 6 ماه بيكاري خوردند و تمام شد. هميشه داستان همين بود، 6 ماه كار و 6 ماه بيكاري! كوكب بيكار نمي نشست، قاليميبافت، پنبه و پشم را با چرخ ميريسيد.
ـ با 2 توماني كه پسانداز كردم و دو تا مرغ خريدم مرغها روزي 2 تا تخم ميگذاشتند، تخممرغها را به عطّاري ميبردم با پول يكي، يك مثقال چاي مي خريدم و با يكيديگر، يك سير قند، فردا ميرفتم برنج ميخريدم و روز ديگر عدس و ماش...
وقتي اقوام براي مراسم پاگشا، او را به روستاي«ارگس سفلي» دعوت كردند. يك بز مادّه به عنوان هديه ازدواج به او دادند.
ـ بماند قاطي گلّه...
سال بعد، يك بز مادّه زائيد و هر دو بز را به خانه آورد و با شيرشان ماست و كره و كشك درست ميكرد و مي فروخت، سال بعد، چند تا برّه خريد و يك گلّه راه انداخت، 15 تا بز و گوسفند....
رحم خدا، چون مخالف رژيم بود، خدمت سربازي نرفت، خودش را از مأمورين ژاندارمري پنهان ميكرد، سال 1332 اولين پسرش«حسين» به دنيا آمد و ورقه كفالت گرفت و سربازي نرفت. 2 سال بعد «حسن» و پس از او، «فاطمه» متولد شدند.
ـ بخاطر مدرسه بچّه ها بايد از اينجا بريم به شهر اينجا مدرسه نيست.
ـ كجا بريم؟
ـ پسرعمو«نصرالله» تو دانشگاه ابوريحان پاكدشت كار ميكنه، گفت: بيا براي تو هم جا هست.
ـ پاكدشت كجاست ؟
ـ يه جايي نزديك تهران.
گوسفندها را دانگي اجاره دادند و با ميني بوس عازم تهران شدند و در پاكدشت، در خانه نصرالله، رفتند پيش كدخداي پاكدشت، و او هم يكي از خانه هاي گنبدي را بدون كرايه به آنها داد.
بعد از دو سال زميني خريدند و دو اتاق در آن ساختند.
- رضا، زهرا و برادران دوقلو (احمد و محمود) تو اين خونه دنيا اومدند.
رحم خدا به تحصيل بچه ها بسيار اهميت ميداد و آنان را به رسيدن به مدارج علمي تشويق ميكرد.
- همه تحصيل كرده و دانشگاه رفتهاند.
اسم دانشگاه كه مي آيد ياد دانشگاه كرمان ميافتد و ماجراي فرار حسين از دانشگاه.
- داشت فوق ليسانس مهندسي راه و ساختمان ميخواند، به خاطر اعتراض به وضعيت حجاب يكي از اساتيدش تحت تعقيب ساواك كرمان قرار گرفت، فرار كرد و به تهران آمد و به همراه برادرانش به فعاليتهاي انقلابي و افشاگري عليه رژيم پهلوي پرداخت.
با شروع جنگ تحميلي حاج آقا مظفر و همه پسرانش به طور مرتب در جبهه بودند و در زمان عملياتهاي مهم همه مردان خانواده غايبين شهر و اداره خود بودند!
- وقتي مردان ما در جنگ با صدام بودند، دختران و عروسها در اينجا جمع ميشدند و ما هم در حد خودمان پشتيبان جبهه هاي جنگ بوديم. من با عده اي از زنان در آشپزخانه دانشگاه ابوريحان براي جبهه ها مربا ميپختيم.
جنگ تمام ميشود و قطعنامه 598 مورد قبول واقع مي شود و منافقين زخم خورده با اميدهاي واهي از مرز خونرنگ غرب كشور به خيال خام خود راهي تهران ميشوند.
- حاج آقا آن موقع شلمچه بود و پسران همگي تو عمليات مرصاد بودند، بعد از عمليات حسين آمد، غم عجيبي تو چهرهاش بود ولي چهره اش را از من پنهان ميكرد.
- حسين! چرا ناراحتي؟ نكنه بچه ها چيزيشان شده؟ نكنه زخمي شده اند؟
- نه مادر. علي...
اين را گفت و ناله امانش نداد و متوجه شدند علي، رضا و حسن هرسه با هم در نبرد با منافقين شهيد شده اند.
حسين عازم شلمچه شد تا خبر شهادت برادران را به پدر مجاهدشان برساند.
پدر او اكنون ميهمان پسران شهيد است و ما غبطه ميخوريم به اين خانواده، به اين پدر و به اين برادران و به اين مادري كه هفده ماه سابقه حضور در جبهه هاي جنگ از افتخارات او است.
نظر شما