آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۸۶۱
۱۴:۰۴

۱۴۰۴/۰۸/۱۱

روایت تکان‌دهنده‌ی یک آزاده از شهادت شهید محمدجعفر غمگین در بیمارستان اسارت

در یکی از تلخ‌ترین روایت‌های اسارت، آزاده و جانباز یوسف نبردوده، از رزمندگان لشکر ۱۰۵ قدس گیلان، صحنه‌های لحظه‌به‌لحظه‌ی شهادت شهید محمدجعفر غمگین را در بیمارستانی نظامی در خاک عراق روایت می‌کند؛ روایتی که بوی خون، غربت و ایمان از آن می‌تراود.


به گزارش نوید شاهد گیلان، یوسف نبردوده، آزاده و جانباز آستانه‌اشرفیه، با آرامش و صداقتی که در چهره‌اش پیداست، سخنش را این‌گونه آغاز می‌کند: «من یوسف نبردوده هستم؛ عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از روستای درگاه آستانه‌اشرفیه. در عملیات کربلای دو، دهم شهریور سال ۱۳۶۵، در منطقه‌ی کوهستانی حاج‌عمران حضور داشتم. آن روز از نیرو‌های گردان خط‌شکن میثم در لشکر ۱۰۵ قدس گیلان بودیم. عملیات بسیار سنگینی بود. دشمن از قبل بو برده بود و با آتش سنگین از زمین و هوا منطقه را می‌کوبید. من از ناحیه‌ی کتف چپ مجروح شدم و همراه چند نفر از رزمندگان در میدان مین جا ماندیم.»

روایت تکان‌دهنده‌ی یک آزاده از شهادت شهید محمدجعفر غمگین در بیمارستان اسارت

نبردوده از لحظه‌ی اسارت می‌گوید، وقتی که چشمانش بسته شد و اسیران را با کامیون به پادگان چوبان مصطفی بردند؛ جایی که شکنجه از همان ساعات اول آغاز شد. «در همان پادگان، برادر پاسدار محمدجعفر غمگین را دیدم. از ناحیه‌ی باسن ترکش خورده بود و خون زیادی از او رفته بود. هیچ امکاناتی نبود؛ نه درمان، نه حتی یک پارچه تمیز برای بستن زخم. عراقی‌ها همان‌جا هم اسرا را کتک می‌زدند.»

چند روز بعد، آنان را سوار اتوبوس کردند و در خیابان‌های بغداد گرداندند تا به مردم عراق نشان دهند که رزمندگان ایرانی به اسارت درآمده‌اند. سپس راهی اردوگاه رمادیه، کمپ ۹ شدند؛ جایی که گرمای سوزان، تحقیر و شکنجه‌ی روزانه بخشی از زندگی اسیران بود.

یوسف نبردوده ادامه می‌دهد: «چند روز بعد، من و شهید غمگین را با آمبولانس بردند. چشمان و دست‌هایمان بسته بود. بعد از ساعت‌ها حرکت، ما را در بیمارستان نظامی ارشید عراق پیاده کردند. همان‌جا بود که فهمیدم برادرم غمگین دیگر توان راه رفتن ندارد. برایش ویلچر آوردند و با کمک خودم سوارش کردند.»

در آن بیمارستان نظامی، اتاقی به دو اسیر مجروح داده بودند؛ بی‌دارو، بی‌پرستار و بی‌توجهی کامل. فقط گاهی چند قرص مسکن می‌آوردند. نبردوده با صدایی آرام ادامه می‌دهد: «حال محمدجعفر هر روز بدتر می‌شد. چند بار صدایش زدم، جواب داد، ولی دیگر توان حرف زدن نداشت. یک روز عصر، حدود ساعت پنج، آرام صدایم زد. رفتم بالای سرش. با لبخند گفت: «انسان یک‌بار از مادر متولد می‌شود و یک‌بار هم از دنیا می‌رود...» و همان‌جا آرام چشمانش را بست. هرچه صدایش زدم، دیگر جوابی نداد.»

سربازان عراقی پیکر بی‌جانش را بردند. وقتی نبردوده از دکتر پرسید او را کجا می‌برند، پاسخ داد: «همان‌جا که بقیه‌ی اسرا را دفن کرده‌ایم.»

او می‌گوید: «چند روز بعد مرا به کمپ ۹ برگرداندند. خبر شهادت محمدجعفر را برای بچه‌ها گفتم. همان شب، همه‌ی اسیران در گوشه‌ی اردوگاه قرآن و دعا خواندند. هیچ‌کداممان نمی‌دانستیم مزار او کجاست، اما دل‌هایمان آرام بود؛ چون می‌دانستیم که او در غربت هم غریب نمانده است.»

سال‌ها بعد، پس از آزادی، همسر و دو فرزند شهید غمگین به دیدار یوسف نبردوده آمدند. «تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم. چشمانشان پر از اشک شد، ولی در نگاهشان آرامش بود. می‌دانستند که عزیزشان در راه حق، مظلوم و در غربت به شهادت رسیده است.»

نبردوده در پایان می‌گوید: «روحش شاد و یادش گرامی باد. او در دل دشمن هم چراغ ایمان را خاموش نکرد. ما آزادگان شاهد بودیم که چگونه مردان خدا در دل دوزخ دشمن، با لبخند به سوی آسمان رفتند.»


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه