یک آزادۀ تبریزی در گفتگو با نوید شاهد
یکی از آزادگان سرافراز تبریز و از مدّاحان باصفای اهل بیت عصمت و طهارت (ع)، خاطرۀ توفیق زیارت حرم نورانی حضرت امام علی (ع) در نجف اشرف و ضریح مطهر حضرت امام حسین (ع) در کربای معلی و شیرین شدن دوران اسارت را با این زیارت روایت می‌کند. برای ادامه مصاحبه با ما همراه باشید.


شیرین شدن دوران تلخ اسارت با توفیق زیارت کربلا

«پرویز محمدیان» یکی از آزادگان سرافراز تبریز و از مدّاحان باصفای اهل بیت عصمت و طهارت (ع) است که در گفتگو با خبرنگار «نوید شاهد آذربایجان شرقی» خاطرۀ توفیق زیارت حرم نورانی حضرت امام علی (ع) در نجف اشرف و ضریح مطهر حضرت امام حسین (ع) در کربای معلی، در دوران اسارت را بیان کرده است. مطالعۀ این گفت وگوی جذّاب که متن آن در ادامه آمده است را از دست ندهید.

برای شروع گفتگو خالی از لطف نیست که شما را با زبان خودتان بیشتر بشناسیم.

من پرویز محمدیان هستم و سال ۱۳۴۵ در تبریز به دنیا آمدم. در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به اسارت دشمن بعث عراق درآمدم و بعد از ۷ سال در جریان یکی از تبادل‌های اسراء، به میهن اسلامی بازگشتم.
شیرین شدن دوران تلخ اسارت با توفیق زیارت کربلا

چه شد که به جبهه رفتید؟ چند سال داشتید؟
محمدیان: در سال ۱۳۶۱ و زمانی که تقریباً ۱۵ سال داشتم موفق شدم در یکی از بازدید‌های دانش آموزی از مناطق جنگی، در جبهه حضور داشته باشم. همین بازدید جرقۀ عزیمت به جبهه در قامت یک ررزمنده را در وجودم شعله ور کرد. این بود که در اواخر تابستان ۱۳۶۲ برای رفتن به جبهه اقدامات لازم را انجام دادم، اما به دلیل کم سن و سال بودنم، مسئول اعزام به نام آقای «عوض محمدی» اجازه اعزام نمی‌داد. با اصرار و تمنا گفتم اگر اجازه ندهید، می‌روم و شناسنامه‌ام را تغییر می‌دهم. خلاصه با التماس و اصرار، نامم را در سپاه الغدیر نوشتند، اما هنگام حرکت اتوبوس، می‌خواستند من را پیاده کنند که البته موفق نشدند. با این حساب، زمان اعزام ۱۶ سال تمام داشتم.

خانواده تان برای رفتن شما به جبهه چه واکنشی داشتند؟
محمدیان: من فرزند ارشد خانواده هستم. وقتی اقدام به عزیمت کردم، رضایت پدر و مادرم را کسب کرده بودم. والدینم زمان بدرقه‌ام من را از زیر قران عبور دادند. من قاری قران بودم و بعد از بوسه بر قرآن، آیه‌ای از کلام الله مجید را تلاوت نمودم.

ظاهراً علاوه بر داشتن توفیق تلاوت قران کریم، مدّاح هم بودید. مدّاحی را از چه کسی یاد گرفتید؟
محمدیان: از پدرم. قبل از اینکه به جبهه اعزام شوم در کنار پدرم مداحی می‌کردم.

خاطرات مداحی در جبهه را برایمان تعریف کنید.
محمدیان: به یادم دارم در گیلانغرب شبی شروع به مداحی کردم که باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیل آمد و چادر‌ها را برد.
در جبهه دشت آزادگان هم نوحۀ تُرکی «یا حسین، درگهون ده گدایم» و «با نوای کاروان» را برای رزمندگان خواندم که آخرین مداحی‌ام در طول جنگ شد.

چه شد که اسیر شُدید؟
محمدیان: عملیات خیبر جزو عملیات‌های طولانی بود که پشتیبانی نشد. در این عملیات قرار بود ما بصره را تصرف کنیم.
واقعیت این است که دم دمای نماز صبح بود. هیچ‌کسی با من نبود. در تپه مانندی به ارتفاع یک متر بودم. تیمم کردم و نشسته، نمازم را بجا آورم و منتظر شدم تا هوا روشن شود. این عملیات در منطقه آبی‌خاکی بود.
به یکباره هلی‌کوپتری در فاصلۀ دور را دیدم که سربازانی را پیاده کرد و بر اساس لباس‌هایی که پوشیده بودند، عراقی بودنشان را شناختم. آن‌ها در منطقه، شروع به جستجو کردند. عراق از لحاظ امکانات جنگی در وضع بهتری بود.
تانک‌هایی در آن منطقه در حال حرکت بودند. نمی‌دانم متوجه حضور من شدند یا نه؟! اما با شلیک توپ تانک، من براثر موج انفجار از جایم به جای دیگری پرت شدم. در آن لحظه هلی‌کوپتر به سمت من حرکت کرد و من سریع به صورت سینه‌خیز در جایی که قبلاً نشسته بودم، برگشتم و خودم را به مُردن زدم. هلی‌کوپتر خیلی پایین آمده بود. بعد از ندیدن نشانه‌هایی از زنده بودن من، راه خودش را پیش گرفت و به پروازش ادامه داد.
بعد از آن که احساس کردم کسی در آن حوالی نیست، برخاستم و راهی را در پیش گرفتم. انگار در بزرگ‌ترین میدان خاکی فوتبال قدم می‌زدم. سرانجام به سنگر‌های بتنی عراقی نزدیک شدم. در آنجا بود که یکی از سربازان عراقی از سنگر بیرون آمد و با دیدنم فریادزنان گفت: «قف، قف، قف!» (بایست!). ایستادم، آن‌ها اولین کاری که کردند، بادگیر تنم را درآورده، جیره‌های جنگی‌ام را خوردند و با بادگیرِ خودم دستانم را بستند.
به علت گرسنگی و تشنگی، کم‌کم توانم کم می‌شد. یکی از سربازان عراقی آمد و گفت: «فارس هستی یا ترک؟» با غرور گفتم: «من رزمنده لشکر عاشورا هستم». بلافاصله از سرباز عراقی آب خواستم. او دستانم را باز کرد و قمقمه‌اش را به سمتم دراز کرد. با اینحال من به آب داخل قمقمه شک کردم. با انگشتم کمی از آن را مزمزه کردم و مطمئن شدم که آب خنک و دلچسبی است. او از این کارم بشدت ناراحت شد و قمقمه را از دستم گرفت.
از شدت تشنگی اصرار به گرفتنِ دوبارۀ قمقمه آب کردم، ولی او ادعا می‌کرد: «شما کافر هستید.» خلاصه آب را گرفته و سر کشیدم.
بعد از آن به سرباز گفتم: «ما هم مسلمان هستیم»، ولی او در پاسخ گفت: «اگر مسلمان هستید چرا با ما می‌جنگید؟»، گفتم: «ما با شما جنگ نداریم ما با دولت شما مشکل داریم.»
از جیبش قرآنی درآورد و من هم از جیبم یک قران کوچک درآوردم. روی جلد قرآنم، آرم کمیته بود که او با دیدن آرم، به‌شدت عصبانی شد و به قرآنِ در دستِ من جسارت و آن را در حرکتی موهن به زمین انداخت. اعتراض کردم و گفتم: «در قرآن من هم آیات کتابی که تو در دست داری، هست و این کار تو گناه دارد. او که عصبانیتش با این حرف‌های من بیشتر شده بود، کشیده محکمی به‌صورتم زد...»
نزدیک اذان ظهر بود، من و این سرباز عراقی باهم بودیم که متوجه شدم سرباز دیگری گلنگدن اسلحه را کشید! روبرویم درّه بود و پشتم به آن سربازی بود که با اسلحه می‌خواست من را هدف قرار دهد. چشمانم را بستم و شروع به خواندن شهادتین کردم. وقتی که می‌خواست، شلیک کند این سرباز خودش را سپر اسلحه کرد و گفت: «لا لا لا... (نه)! هذا مسلم (او مسلمان است)» و اجازه نداد به من تیر خلاص بزند. می‌ترسیدم به اشتباه گمان کند که من نیروی اطلاعاتی هستم.
خلاصه، مجدداً دستانم را تا غروب بستند. سرباز، من را کشان کشان حدود ۵۰۰ متر حرکت داد تا به یک جمعی رسیدم. آنجا بود که متوجه شدم همه دوستانم در جمع مورد اشاره هستند و فقط من جا مانده بودم!


شیرین شدن دوران تلخ اسارت با توفیق زیارت کربلا

از لحظات اولیه که به اسارت درآمدید برایمان تعریف کنید.
محمدیان: بچه‌ها در اثر تشنگی یکی یکی پر می‌کشیدند. شهدا دوروبرمان بودند. یکی از بچه‌ها که سرتاپا گِلی بود را در آغوش کشیدم؛ کلی خون ازدست‌داده بود؛ نامش «احمد پوراصغر» بود. به او اطمینان دادم هر کجا بروم او را با خود خواهم برد.
عراقی‌ها لودر‌ها را به حرکت درآوردند و گودالی کَندند و همه ما را در آنجا جمع کردند. حس می‌کردیم آخرین ساعات عمرمان است. لوله‌های تنگ گودال را نشانه گرفته بود، اما ناگهان در آخرین لحظات از شلیک صرف‌نظر کردند.
بعد‌ها متوجه شدیم صدام گفته بود تعداد اسرای عراقی در ایران زیاد است و ما به اسرای ایرانی برای تبادل، نیازمندیم. این بود که یکی‌یکی از گودال بیرون آمدیم. حین بیرون آمدن از گودال، آن‌هایی که سالم بودند به مجروحین کمک می‌کردند.
عراقی‌ها ما را سوار کامیون‌های ایفا (IFA) کردند، اما مجروحین را به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن به داخل ماشین پرتاب می‌کردند.
شب همۀ ما را به پشت جبهه بصره منتقل و در اتاقک‌هایی جا دادند. با صدای بلند شروع کردم به خواندن دعای «اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ» (بلا و مصائب ما بزرگ شده و بیچارگی ما بسی روشن و پرده از روی کار برداشته شد) و واقعا در آن لحظه فکر کردم حزنی بزرگ‌تر از اسارت نیست؛ احساس می‌کردم آن شب دیوار‌ها هم با من زمزمه می‌کنند و بعد از آن شروع به خواندن دعای توسل کردم. وقتی به اسم امام حسین (ع) رسیدم به یاد اسارت حضرت رقیه (س) افتادم و مرثیه‌ای در زبانم جاری شد:
«ائولوم نه چاخچیدی اسیر اولماخدان»
و از زبان حال رقیه را خواندم:
«عمّه بو ویران سراده بیر دُرِ شاهانیم من
سیز اگر بش گون قوناقسوز بوردا صاحب خانیم من
عمّه من درگاه حقده شامل لطف عمیمم
شیشه ناموس عالم، بنده حیّ قدیمم
سیندیروب شمرون جفاسی، یوخسا بیر دِرّ یتیمم و...»
وقتی در انتهای دعای توسل به نام مبارک امام زمان (عج) رسیدم، بیتی که همیشه پدرم می‌خواند از ذهنم گذشت. من هم زمزمه کردم: «دل‌های ما خون بسته است از ماجرای کربلا یا بن‌الحسن یا بن‌الحسن...» وقت نماز صبح شد، هرکسی هر جا که بود تیمم کرد و نمازش در آن حال خواند.

شیرین شدن دوران تلخ اسارت با توفیق زیارت کربلا

در زمان اسارت چگونه با خانواده خود ارتباط برقرار می‌کردید؟
محمدیان: پدرم در تمام نامه‌هایی که در زمان اسارت برایم می‌نوشت می‌گفت پسرم صبور باش و در صبر به حضرت زینب (س) توکل کن. خداوند با صابران است و جملاتی از این قبیل که اگر من در نامه‌هایم برای پدرم می‌نوشتم قطعاً زنده نمی‌ماندم، چون در نامه‌های ارسالی اسرا به خانواده‌هایشان استفاده از کلمات توسل به ائمه ممنوع بودند.


از شکنجه‌های دوران اسارت هم برایمان تعریف کنید.
محمدیان: یک روز، قبل از ظهر حوالی ساعت ۱۰ یا ۱۱ بود که من و سه نفر دیگر از رزمندگان به نام‌های «جعفر خوان زاده» ارومیه‌ای، «صادق پام» اردبیلی و «صمد گلزار» تبریزی را به زیرزمین ساختمان تاریکی بردند. یکی از سربازان از سقف، سیم و کابل جدا می‌کرد. ما را لخت کرده و شروع به زدنمان کردند، اما با هر ضربه فریاد یا زهرا یا مهدی و... بلند می‌شد!

در آخر با چماق محکمی همه را به بدترین شکل ممکن زدند. یکی از افسران کماندو که رزمی‌کار می‌کرد فارسی بلد بود. با لوله آهنی آب که در دست داشت، شروع به فحاشی کرد. من مات و مبهوت مانده بودم و نمی‌دانستم که ما را کجا آورده‌اند. در همین اثنا او لوله را به زیر گلویم گذاشت و با قدرت تمام پرتم کرد. با پشت سر، به زمین خوردم و دیگر چیزی به یاد ندارم تا اینکه به هوش آمدم و متوجه شدم ماشین‌ها را آوردند تا ما را به بغداد ببرند. به ما می‌گفتند شما را می‌بریم بخور بخواب!
و یا یک روز عراقی‌ها همه رزمندگان را از عصبانیّتِ ناشی از مدّاحی من، به صف کردند. یکی از سربازان عراقی که ناخن‌هایش بلند و بُرّنده بود و در جمع ما به همین خاطر به «سوزنی» شهرت داشت، در آسایشگاه چند بار نام مرا صدا زد و نهایتاً وقتی روبرویم ایستاد، یقه‌ام را گرفت. همه را با سرشماری به آسایشگاه انتقال دادند، اما من را به ساختمان پشت آسایشگاه هدایت کردند؛ جایی که آکنده از دود بود و تمام فرماندهان عراقی به همراه سربازان با در دست داشتن شلنگ، باتوم، کابل و چندین وسایل دیگر که برای شکنجه اسرا استفاده می‌شد، در دور من جمع شدند و مرا مثل توپ پینگ‌پنگ به همدیگر حواله می‌دادند. بعد از اتمام شکنجه، به سلول انفرادی منتقلم کردند. سربازی با شلنگ درشت زردرنگی وارد شد و شروع به زدنم کرد. تا ۵۲ ضربه را توانستم بشمارم، اما بعد، از حال رفته بودم و وقتی به هوش آمدم، دست به سرم زدم و احساس کردم انگار خمیر شده است. سرم با هر فشار انگشتم به داخل فرو می‌رفت. یک هفته در سلول ماندم و سرانجام شبی سرباز دیگری که کمرش کج بود، با سیم و کابل برقی من را از سلول بیرون آورد و کشان‌کشان در حالی که می‌زد، مرا به سمت آسایشگاه برد.
وقتی به داخل آسایشگاه رسیدم، همه دوستانم با گریه به استقبالم آمدند. من که از وضعیت خودم خبر نداشتم، می‌گفتم گریه نکنید و همدیگر را آرام می‌کردیم.
البته یک بار هم به غیر از من، یکی دیگر از رزمندگان را به خاطر مداّحی به اتاق بازجویی بردند. در آنجا مرا روی صندلی نشاندند و دوستم را به پنکه سقفی بستند. سرباز جلاد چنان سیلی محکمی به گوشم زد که حالا هم می‌توانم درد آن کشیدۀ سنگین را حس کنم.

در اسارت، چگونه مراسم‌های مذهبی را برگزار می‌کردید؟
محمدیان: در اردوگاه ما در طول هفته سه برنامه دعای ندبه، دعای کمیل و دعای توسل داشتیم. وقتی‌که می‌خواستیم دعا بخوانیم در آسایشگاه دو تا نگهبان می‌گذاشتیم: یکی دم پنجره، یکی هم پشت کسی که دعا را می‌خواند. کسی که دم پنجره بود با تکه‌ای از آیینه شکسته نگاه می‌کرد اگر عراقی‌ها می‌آمدند با گفتن واژۀ «سیاه» که کلمه رمز بود، خبر می‌داد تا مداحی قطع شود و وقتی‌که سربازان رد می‌شدند با گفتن واژۀ «سفید» خبر از وضعیت امن می‌داد.
چند مداح بودیم که به نوبت مداحی می‌کردیم. به علت شهرتی که در بین عراقی‌ها پیداکرده بودم دوستانم در اردوگاه من را با نام مستعار یوسف صدا می‌زدند.
این را هم بگویم که در اردوگاه، برای پیرمرد‌های آذری‌زبان که تقریباً ۵۰ نفر می‌شدند یک هیئت با دو مداح و یک طلبه به راه انداخته بودیم. این هیئت روز‌های سه‌شنبه برنامه اجرا می‌کرد.
یک روز در حین برگزاری مراسم گفتم کاش قسمت شود تا به زیارت حرم مطهر حضرت اباعبدالله الحسین (ع) برویم...

که این آرزویتان اجابت هم شد. درست است؟
محمدیان: بله، روزی از روز‌های قبل از ارتحال حضرت امام خمینی (ره)، عراقی‌ها آمدند و به ما گفتند شما را به دستور صدام به زیارت کربلا می‌بریم. ما در واکنش گفتیم: «زیر بیرق عراق به این زیارت نخواهیم رفت.» یکی دو ماه معطل ماندند شبی یکی از بچه‌ها مریض شد که به بیمارستان موصل منتقلش کردند. بعد از بازگشت از بیمارستان برایمان تعریف کرد که در آنجا با یکی از اسرای اردوگاه دیگر هم‌صحبت شده است و از طرف حاج‌آقا ابوترابی، حامل پیامی به ما اسرا بود. حاج‌آقا ابوترابی گفته بودند: «به کربلا بروید. این دعوت از سوی خود حضرت امام حسین (ع) است و به حرف صدام نیست!»
این پیام که رسید، بزرگان اردوگاه باهم جلسه گذاشتند و شروط خود را برای رفتن به این سفر به عراقی‌ها اعلام کردند.

شروط شما برای این سفر چه بود؟
محمدیان: اولین شرط، حذف عکس صدام از اتوبوس‌هایی بود که ما را به کربلا می‌برند. دومین شرط ما، انجام ندادن هرگونه فیلم‌برداری و عکاسی بود تا این کار تبلیغاتی جلوه داده نشود.
فرمانده عراقی، جوابی در برابر این شروط ما نداشت و فقط گفت: شروط شما را به فرمانده مافوق می‌گوییم که در نهایت موافقت کردند.

زیارتتان هم که سرشار از لحظه‌های ناب و خاصّی بود. همینطور است؟
محمدیان: مردم عراق به پیشوازمان آمده بودند. وقتی از ماشین پیاده شدیم، همه به حالت سینه‌خیز به سمت حرم حرکت کردیم. مردم با این حرکت ما منقلب شدند و می‌خواستند با ما همراه شوند که سربازان به زور و با ضرب و شتم مانع آن‌ها شدند، ولی ما به حالت نیم‌خیز به سمت حرم رفتیم.
تصویر نقاشی شده امام خمینی (ره) را که قبلاً در اردوگاه توسط یکی از آزادگان چیره‌دست روی پارچه کشیده شده بود را به جمعیت نشان دادیم که صدای داد و فریاد مردم بلند شد و صلوات‌های پی‌درپی می‌فرستادند.
در کربلا، مدّاحی کردم و با توسل به امام حسین (ع) شعر‌هایی که از پدرم یاد گرفته بودم را به نیابت از خانواده‌های شهدا شروع به خواندن کردم که یکی از سربازان عراقی به سمت من آمد و گفت: «ممنوع!»، گفتم: «ما کاری نمی‌کنیم، فقط زیارت می‌کنیم.» به سمت حرم حضرت عباس (ع) روانه شدیم. ضریح نورانی آن حضرت را هم زیارت کردیم و موقع خروج، طنین شعار «ابوالفضل علمدار، خمینی را نگهدار» سراسر حرم را فرا گرفته بود. چند قدم به عقب برداشتم که در آنجا با صحنه‌ای عجیب مواجه شدم. همان سرباز عراقی را دیدم. در حالتی اعتراض گونه گفتم: «شما نگذاشتید ما درست زیارت کنیم. چرا در حرم امام حسین (ع) اجازه ندادید با دل سیر، زیارت کنیم، اما در حرم قمر منیر بنی‌هاشم (ع) به‌صورت خبردار و آماده‌باش رو به حرم ایستاده‌اید؟» او برگشت، گفت: «هذا عباس!» فحوای صحبت هایش این بود که حضرت عباس (ع) ممانعت کنندگان از زیارت حرم مطهرش را سیاه می‌کند. همانجا بود که دلم لرزید و اشک هایم روانه شد.
ما را به نجف هم بردند و بعد از زیارت مضجع مطهر حضرت امیرالمؤمنین (ع) به اردوگاه برگشتیم. سالی که ما را به زیارت بردند، ۶۷ بود و دقیقاً بعد از ما هیچ کدام از اسرا را به زیارت نبردند و ما جزو آخرین گروه از زوّار بودیم.

و کمی هم از روز‌های محرم و صفر در دوران اسارت بگویید؟
محمدیان: انگیزه، تمام سختی‌ها را شیرین می‌کند. وقتی ابن زیاد از حضرت زینب (س) می‌پرسد چه دیدی؟ چه خبر؟ اسارت شما چگونه بود؟ حضرت در پاسخش می‌گویند: «من چیزی جز زیبایی نمی‌بینم!»
به خوبی به یاد دارم که باوجود ممنوعیت تجمع بیش از ۵ نفر به فاصله بیست سانتی‌متر در روز‌های محرم و صفر کنار هم در حال خواندن دعای توسل و مداحی بودیم.

خبر آزادی تان و بازگشت به میهن اسلامی را چگونه شنیدید؟
محمدیان: در همان اردوگاه گفتند که آزاد شده اید، اما وقتی این خبر را آوردند، باورمان نشد، چون دشمن بار‌ها با این حرف و وعده‌هایش برای آزارمان استفاده کرده بود.
به یاد دارم یکی از سربازان قد بلند عراقی که جزو اولین شکنجه گران من بود و در هر شکنجه که با کابل می‌زد از شدّت مستی، صدای قهقهه‌اش فضا را می‌گرفت و می‌رقصید، شش روز قبل از تبادل اسرا، جلوی آسایشگاه مرا دید و گفت: «ان‌شاءالله آزاد می‌شوید» من در جوابش گفتم: «نه، این خبر کذب است.»، چون یک سال پیش هم چنین خبری شایعه شد و بعد از گذشت مدتی متوجه شدیم برای آزار بچه‌ها دست به هر ترفندی می‌زنند حتی شایعه آزادی! باز با تأکید رو به او گفتم مثل خبر قبل دروغ است. در جوابم، اما گفت: «به قرآن قسم که دروغ نیست!»
این خبر بعدازظهرِ ۲۰ مرداد، شایعه شد. بچه‌های آسایشگاه از لحاظ روحی شکسته شده بودند. با یکی از بچه‌های اصفهان، قرآن حفظ می‌کردیم. عراقی‌ها که رادیو پخش می‌کردند، ناگهان صدایش را کم کردند؛ رفتم کنار پنجره و روی صندلی ایستادم تا تا صدای رادیو را بهتر بشنوم. شنیدم که رادیو گفت: بین روسای جمهوری ایران و عراق توافق تبادل اسرا از روز جمعه شروع می‌شود. از لبه پنجره پایین پریدم و به دوستانم گفتم که اگر این خبر درست باشد، دو رکعت نماز شکر می‌خوانم. به جمع بچه‌های آسایشگاه برگشتم. آنجا هم زمزمه‌هایی از آزادی بود، ولی نمی‌دانستیم که چه زمانی ما را آزاد می‌کنن. د از یک طرف صدام دستور داده بود که آزادگان محبوس در اردوگاه ما را آخر سر آزاد کنند، چون تمام اسرا قدیمی و از اسرای عملیات خیبر بودند که بزرگ‌ترین ضربه به عراق محسوب می‌شد و اکثراً رزمندگان، طلبه، پاسدار یا بسیجی بودند. نهایتاً ما را سوار کامیون‌های ایفا کردند و با سر و دست تکان دادن‌های برخی از مردم شهر و البته فحش برخی‌ها بدرقه شده و به سمت مرز خسروی حرکت کردیم. خالی از لطف نیست این را هم بگوییم که آخرین روز‌ها تا سر حدّ مرگ شکنجه می‌کردند و تا آخرین ساعات، ما را تشنه نگه داشتند، اما دیدیم که مسئولان ما، اسرای عراقی را با کت و شلوار، کیف مسافرتی و آجیل بدرقه کرده بودند. در برابر این تکریم ایران، عراقی‌ها به ما یک دست لباس داده بودند که اندازه آن اصلاً مهم نبود، چون به یاد دارم شلوارم نیم متر بزرگ‌تر بود و من با چه مصیبتی آن را به تن کرده بودم. (با خنده)
هنگام تبادل اسراء، ابتدا ایران اسرای عراقی را تحویل می‌داد و ما در چادر عراقی‌ها به خط شده و منتظر بودیم. من از سوراخ چادر بیرون را نگاه می‌کردم. بچه‌های خودمان و اتوبوس‌ها را که دیدم پنهانی از صف جدا شدم و به سمت بچه‌های سپاه راهی شدم. آن‌ها با دیدنم زود گفتند: «برگرد الان کار را خراب می‌کنی!» سریع برگشتم تا نوبتمان برای تبادل رسید.
وقتی ما را تحویل گرفتند بچه‌های سپاه و اتوبوس‌ها را به خط کرده بودند و خوب به یاد دارم که اولین کارمان بعد از ورود به میهن اسلامی، سجده زدن و بوسیدن خاک وطن بود.
همراه بچه‌ها سوار اتوبوس شدیم، کلمن‌هایی از آب‌میوه را قبلاً آماده کرده بودند. با اینکه تشنگی سراسر وجودمان را گرفته بود، وقتی لیوان‌ها را به دست بچه‌ها دادند همگی لیوان‌ها را به یاد بچه‌هایی که با ما بودند، اما شهید شدند و به یاد بچه‌های منطقه سومار که خیلی از آن‌ها مفقود شدند، نگه داشتیم.
روز ورود ما به میهن اسلامی مقارن با ایام ماه صفر و نزدیک اربعین بود و لذا همه آزادگان بازگشته، با ذکر و صلوات آب را نوشیدند.
در راه از کرمانشاه گذشتیم و به پادگان شهید ستاری تهران منتقل شدیم و سه روز آنجا در قرنطینه بودیم.

چگونه بازگشتتان را به خانواده اطلاع دادید؟
محمدیان: در سه روزی که در تهران بودیم، روزنامه نام کسانی که به ایران بازگشته بودند را منتشر کرده بود، ولی اسم من نبود. این بود که نگران شدم چگونه می‌توانم بازگشتم را به خانواده‌ام اطلاع دهم.
در فرودگاه، جانباز قطع عضوی که زودتر از ما در سال ۱۳۶۴ آزاد شده بود مرا شناخت و سوار ماشینش کرد. یک جوان ۱۷ ساله‌ای از یک مینی‌بوس پیاده شد و ماشین ما را نگه داشت. آن جوان با گریه مرا غرق در بوسه کرده بود. خواستم آرامش کنم که ناگهان گفت من حبیبم!
تعجب تمام وجودم را فرا گرفت. باورم نمی‌شد حبیب، برادر کوچکم بود، چون زمانی که من به جبهه رفتم، او فقط هشت سال داشت.
نذر کرده بودم که اگر روزی آزاد شدم اولین جایی که می‌روم پایگاه بسیج خودمان باشد. اطرافیان مانع از رفتنم می‌شدند، وقتی وارد پایگاه شدم عکس شهدا و کتابخانه دوستانم را دیدم. برایم سخت بود و حالم بد شد. بهرحال برادرم مرا به خانه برد، ولی محلّ منزلمان عوض شده است.
اهل منزل همه خواب بودند که با دیدنم خانه مثل بازار یوسف در یک لحظه پر شد. در فکر آرام کردن این جوّ پر از هیاهو بودم که آیه «یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ» از قرآن کریم به یادم آمد و شروع به سخنرانی برای این جمع گرم کردم و از شهدا گفتم تا مردم آرام گرفتند.

شیرین شدن دوران تلخ اسارت با توفیق زیارت کربلا

خاطره‌ای بعد از اسارت را برایمان تعریف کنید
محمدیان: فراموشم نمی‌شود دیدن مادری را که از زیر چادرش عکسی برایم نشان داد و گفت: پسرم این جوان را می‌شناسی؟ با گریه گفتم: بله. او مادر شهید اسماعیل جباری بود که در عملیات خیبر باهم بودیم. می‌دانستم به فیض شهادت رسیده، اما پیکر مطهرش مفقود است. خم شدم و چادر شب این مادر را بوسیدم و گفتم: مادرجان شرمنده، انشاءالله پیکرش می‌آید که در یکی از تفحص‌های سال ۱۳۷۵ پیکرش را شناسایی و به کشور بازگرداندند.

از جنگ چه درسی‌هایی گرفتید؟
محمدیان: ما و امثال ما‌ها که شهید، اسیر و جانباز شدند از روی آگاهی، مسیرمان را انتخاب کرده بودیم و بزرگ‌ترین درسی که گرفتیم، جوانمردی بود. ما با تأسی و با توسل به عاشورایانی همچون حضرت قاسم (ع)، حضرت علی‌اکبر (ع)، فرزندان حضرت زینب (س) و الهام گیری از رخداد‌های این واقعۀ عظیم، از روی عقیده انتخابمان را کرده و پا در این مسیر گذاشتیم.

شیرین شدن دوران تلخ اسارت با توفیق زیارت کربلا

در زمان نبودتان خانواده چه‌کاری کردند؟
محمدیان: برایم تعریف کردند زمانی که از من خبری نشد، برایم مراسم عزا گرفتند. پدرم در مراسم سوگواری ام خطاب به همه گفته بود: «برای پرویزم گریه نکنید، برای علی‌اکبر امام حسین (ع) گریه کنید» و خودش نیز مدیحه‌سرایی کرده بود.
ناگفته نماند یک هفته مانده به مراسمِ اولین سالگردم نامه اسارت به دست خانواده‌ام رسید. در تبریز برای من و شهید عباس عبدی مراسم ختم گرفته بودند. مجلس اربعینِ من مصادف با سوم عباس بود که در هفتم اسفند ۱۳۶۲ به شهادت رسیده بود.

شیرین شدن دوران تلخ اسارت با توفیق زیارت کربلا

و این که برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت چه باید کرد؟
محمدیان: اگر در ترویج فرهنگ ایثار و شهادت کاستی‌هایی وجود دارد، همه ما مقصریم، چون آن‌طور که باید، در جامعه تبیین نکرده‌ایم و جا دارد بیشتر در این زمینه تلاش کنیم تا آرمان‌ها و راه شهدا کمرنگ نشود. نسل جدید باید با شهدا و اهداف آن‌ها آشنا شوند. از رزمندگان و جانبازان که توانایی بازگو کردنِ بدون بزرگنماییِ مطالب رادارند، می‌توانیم برای تبیین این فرهنگ غنی استفاده کنیم.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده