خاطره خودنوشت شهید میرزایی «7»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «سه هفته در اين ماه مبارک رمضان برادرم احمد را در خواب ديدم با چهره‌ای نورانی...» متن کامل خاطره هفتم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
شهادت فرمانده پادگان
 
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «عبدالنبی ميرزایی» 15 فروردين سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز در روستای نرمون بردنگان شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. هفت ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصيلات ابتدايی را در زادگاهش، دوره راهنمايی را در قائميه و تحصيلات دبيرستان را در نورآباد ممسنی به پایان رساند.

سال 1360 درحالیکه 19 ساله بود به صورت داوطلبانه به جبهه‌ جنوب شتافت و در عمليات آزادسازی بستان شرکت کرد. با عشق و علاقه ای که به سپاه پاسداران داشت به عضويت اين نهاد درآمد. سال 1362 ازدواج کرد که حاصل آن سه فرزند بود.

او در طول جبهه فرماندهی گردان امام حسين(ع) تيپ 46 الهادی(ع)، مسئوليت محور آبادان، فرمانده گردان کميل (تخريب) را بر عهده داشت. پس از پذيرفتن قطعنامه 598 او ماموريت پاکسازی منطقه را برعهده گرفت. پس از انجام چند مأموريت 9 مهر ماه 1370 در پاکسازی نهر خين با انفجار مین مجروح شد که منجر به قطع دو دست از ناحيه مچ و از دست دادن دو چشم و از بين رفتن لاله و پرده گوش چپ و قريب به 300 ترکش در بدن شد. وی سرانجام 14 مهرماه 1383 پس از تحمل 13 سال رنج و مشقت در شيراز داشت به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: اعزام به واحد تخريب، تيپ احمدبن موسی(ع)خاطره«6»

خاطره خودنوشت «7» : تعبیر خواب یک شهید

بسمه تعالی اين بار که در تاريخ 26 خرداد 1363 اعزام شده‌ام و بعد از اعزام در پادگان امام حسين(ع) مسائلی در مورد اعزام به جبهه پيش آمد که لازم نيست بگويم ولی اين طور شد که از اين تاريخ به بعد کليه پاسدارانی که به جبهه اعزام می‌شوند لازم ديده‌اند که يک دوره بازآوری و تخصصی ببينند.

لذا، در پادگان شهيد دعائی آموزش ديديم به مدت سه هفته در اين ماه مبارک رمضان برادرم احمد را در خواب ديدم با چهره‌ای نورانی بعد از مدتی در آبادی که با هم بوديم و برايم عجيب بود، يکباره بيدار شدم و خودم را در پادگان شهيد دعائی ديدم و از نورآباد تنها بودم و بقيه از شهرستان های ديگری بودند از اين لحاظ هم ناراحت بودم و بعد از اين صحنه‌ای که ديده بودم و فقط در خواب اين برايم اتفاق افتاده بود بسيار ناراحت شدم.

بار ديگر در تاريخ 5 تیر ماه 1363 صبح بعد از نماز حدود يک ربع ساعتی خواب رفته بودم که باز خودم را در آبادی ديدم پهلوی خانه جان محمد که با احمد و محمود و يوسف ايستاده‌ايم و بعد از چند دقيقه‌ای مثل اين که باز روبروی خانه عمويم رفته‌ايم ولی ديديم که باز تنها شده‌ام و احمد، محمود، يوسف و حسنعلی و ساير برادران ديگر آن طرف رودخانه در زمين دایی عزيزم کسی که بازی می‌کنند و در همين حال خودم را در جای ديگری که مقر سپاه می‌باشد ديدم که احمد آمده با حالی که لباس سبز مقدس سپاهی را بر تن دارد.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده