مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید صدایم کرد و گفت؛ دیر بجنبی رو بردن! بارها با حرف و حرکاتم به حمید فهمانده بودم که از گیتی خانم خوشم می‌آید و دنبال فرصت هستم تا به خواستگاری‌اش بروم. حمید هم بدون این‌که تعصبی شود، احساساتم را درک می‌کرد.

 

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

 

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

 

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

 

 

 در بُرش 32 کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

 

نزدیک غروب، چند نفری از بچّه‌ها توی مغازه‌ام بودند، داشتند درباره‌ی کوه رفتن روز جمعه رأی‌گیری می‌کردند. سرم شلوغ بود و زیاد نمی‌توانستم قاطی‌شان شوم. دوتا ماشین تصادفی داشتم که باید تا شب نقا‌شی‌اش می‌کردم. «ناصر اجاقلو»  هم پیله کرده بود که یک ساعتی به او رانندگی یاد بدهم. همان موقع سر و کله‌ی حمید هم پیدا شد. لباس نظامی تنش بود و خستگی از سر و رویش می‌با‌رید. معلوم بود از اردوگاه مستقیم آمده مغازه.

- سلام بر رفیق رفقا! می‌بینم جمع‌تون حسابی جَمعه!

جواد گلشنی جواب داد: «گل‌مون کم بود که اونم از راه رسید.»

مصطفی با خنده گفت: «گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!»

بچّه‌ها با دیدنش شلوغ‌بازی درآوردند و حسابی تحویلش گرفتند. رمضان گفت: «به موقع اومدی برادر! می‌خوایم بعد مدت‌ها روز جمعه‌ای بزنیم به دل کوه و کمر.» 

حمید عذرخواهی کرد.

- این جمعه تو اردوگاه جلسه داریم. ان شاءا... یه وقت دیگه باهاتون می‌آم!

سمباده را برداشتم و از مغازه بیرون رفتم. حمید هم پشت سرم آمد.

- دایی جان ! یه کار مهم باهات دارم. می‌تونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم.

دست‌مال و سمباده را روی کاپوت پیکان گذاشتم و نگاهش کردم. قیافه‌اش کاملاً جدی بود. دست روی شانه‌ام گذاشت.

- دایی جان! دیر بجنبی گیتی رو بردن!

بارها با حرف و حرکاتم به حمید فهمانده بودم که از گیتی خانم خوشم می‌آید و دنبال فرصت هستم تا به خواستگاری‌اش بروم. حمید هم بدون این‌که تعصبی شود، احساساتم را درک می‌کرد. عینک را روی چشمش جابه‌جا کرد.

- اگه گیتی رو دوست داری، دست بجنبون. دیشب بازم خواستگار داشت.

دلم هُرّی ریخت.

- خب! تو یه کاری بکن. یه جور ردشون کن برن تا من با خانواده‌ام صحبت کنم.

سری تکان داد.

- پس زود باش! چون این یکی دیگه خیلی جدی هستش، قرار بله برون رو هم گذاشتن.

خندید.

- خودت می‌دونی که من از خدامه تو دامادمون بشی. سر سفره‌ی خودمون بزرگ شدی و اهل زندگی هستی. فکر کنم گیتی هم تو رو دوست داره و روش نمی‌شه که بگه.

دل توی دلم نبود. همین که حمید احساساتم را درک می‌کرد، برایم یک دنیا ارزش داشت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده