برادر شهید «امرالله بختیان» نقل می‌کند: «او را در روز قدس به خاک سپردند تا در روز حساب، کتابش خالی نباشد.»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید امرالله بختیان بیستم دی ۱۳۳۸ در شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش حسین (فوت ۱۳۵۳) و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. پنجم مرداد ۱۳۶۰ با سمت تک‏‌تیرانداز در سوسنگرد بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای فردوس ‏رضای زادگاهش واقع است. او را امیر نیز می‌نامیدند.

امرالله خود را برای روز قدس آماده کرده بود

اولین سالی بود که امام خمینی (ره) آخرین جمعه ماه مبارک رمضان را روز قدس نام گذاشته بود. شهر حال و هوای دیگری پیدا کرده بود؛ ما نیز به همراه مردم شهر، خودمان را برای برگزاری مراسم باشکوه آن روز آماده می‌کردیم. امرالله نیز از قبل خودش را آماده کرده بود. پیام امام خود را لبیک گفت و در همان روز، تشییع و به خاک سپرده شد.

(به نقل از خواهر شهید)

روز قدس پذیرای او شد تا در روز حساب، کتابش خالی نباشد

دوستش تعریف کرد: «روزی که عملیات به پایان رسید امرالله راننده تانک زرهی بود. به قصد اقامه نماز صبح از محفظه تانک می‌آد بیرون؛ به محض بیرون آمدن با اصابت ترکش خمپاره به سرش به شهادت می‌رسد. پس از حمل جنازه به دامغان زمانی که در سردخانه بیمارستانِ رضایی او را دیدم، لبخندی بر لب داشت که من کمتر دیده بودم. لبخندش تا عمق جانم دوید. او را در روز قدس سال شصت بدون غسل و کفن و با لباس‌های رزم در فردوس رضا به خاک سپردند تا در روز حساب، کتابش خالی نباشد.

(به نقل از برادر شهید)

وعده دیدار

باید خیلی فکر می‌کردی تا متوجه حرف‌هایی که می‌زد می‌شدی. داخل حیاط ایستاده بود؛ با همسر و بچه‌هایم خداحافظی کرد. به من که رسید بعد از دیده بوسی، آرام سرش را کنار گوشم آورد. گفت: «این دفعه آخری بود که من اومدم دیدنت؛ از این به بعد شما باید بیای دیدنم!»

با گرمی خداحافظی کرد و رفت. یک هفته بعد خبر شهادتش را به ما دادند.

(به نقل از خواهر شهید)

روز تشییع با همان لباس او را دفن کردند

بین خواهرها، تنها خواهرش بودم که در دامغان زندگی می‌کردم. با هم بسیار صمیمی بودیم. آن روز وقتی وارد خانه‌مان شد خیلی جذاب‌تر و خوش تیپ‌تر از روز‌های دیگر بود. گفتم: «امرالله! چه لباس قشنگی امروز پوشیدی!» بدون هیچ حرفی خواست لباسش را درآورد و به من بدهد. این عادت همیشگی‌اش بود. اگر از لباسش تعریف می‌کردم فوراً آن را به من می‌داد.

این بار گفتم: «امکان نداره بذارم از تنت در بیاری.» برای اولین بار به حرفم گوش کرد و گفت: «چشم!» روز تشییع جنازه‌اش با همان لباس او را دفن کردند.

(به نقل از خواهر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده