بازخوانی خاطرات شهید صیاد شیرازی از حضورش در آذربایجان غربی؛
به مناسبت سالگرد شهادت سپهبدعلی صیادشیرازی، خاطره حضور این فرمانده بی‌نظیر تاریخ انقلاب در استان آذربایجان غربی و آشنایی وی با شهید مهدی باکری را مرور می کنیم.
وقتی تواضع واخلاص شهیدباکری درقلب «صیادشیرازی» جای می گیرد

به گزارش نوید شاهد آذربایجان غربی؛ به مناسبت سالگرد شهادت سپهبدعلی صیادشیرازی خاطره حضور این فرمانده بینظیر تاریخ انقلاب را دراستان آذربایجان غربی بازخوانی می کنیم.

سپهبد شهید علی صیاد شیرازی در جریان کنگره بزرگداشت سرداران شهید آذربایجان طی سخنانی در مورد شهید مهدی باکری چنین نقل کردند: «وقتی ما وارد ارومیه شدیم چون قبلا به این شهر نیامده بودم و آشنایی لازم را با منطقه و نیروهایی که قرار بود از ارتش و سپاه با ما همکاری کنند نداشتم. خبر دادند که یکی از برادران سپاه می خواهند با شما ملاقات کنند گفتم: کی هستند؟ گفتند: آقایی هستند به نام باکری. گفتم: تشریف بیاورند. آمدند دیدم یک جوان با تواضع و با اخلاص که همین دفعه اول که دیدمش توی قلبم نور محبتش رفت و احساس کردم که این چهره خیلی چهره ساخته و پرداخته ای است. سابقه ایشان را نمی دانستم حتی اسمشان را آن جا فهمیدم. ایشان گفتند که من مطالبی دارم راجع به آمادگی خودمان برای عملیات که می خواستم خدمتتان بگویم. گفتم: بفرمایید من در خدمت شما هستم. ایشان آمدند و از روی نقشه ای که داشتیم شروع کردند به تشریح وضعیت منطقه و بعدا من متوجه شدم که مسئولیت ایشان از طرف سپاه فرمانده عملیات آن منطقه بود. شهید باکری گفتند من الان تمام مقدمات را برای عملیات آماده کرده ام و تنها مهمات نداریم. مهمات خمپاره و سلاح های سبک اگر در اختیار ما قرار دهید ما فردا برای عملیات و همکاری با شما آماده هستیم.

من در قلبم قوتی به وجود آمد که خدا را شکر از اینکه تا ما وارد صحنه شدیم این گونه آنان اعلام آمادگی کردند. از طرفی خودم هم نگران بودم از اینکه کسی که قرار است فرماندهی منطقه را برعهده بگیرد، باید منطقه را کاملا بشناسد و کاملا به سازمان آنها (گروه های ضد انقلاب) آشنا باشد. از این نظر ما به ایشان گفتیم که آیا برای شما امکان پذیر است که شش روز به ما فرصت بدهید تا ما خودمان را آماده کنیم.

واقعا این باید در تاریخ ثبت شود و روی آن کار شناس های نظامی بیایند تحلیل بکنند که آیا ممکن است مثلا در صحنه ای فرمانده  رده بالاتر بیاید از فرمانده رده پایین تر مهلت بگیرد که به او برای عملیات فرصت بدهد. ضمن اینکه برای من هیچ مسئله ای نداشت که نگران شوم؛ خیلی خوشحال هم بودم که صحنه برای عملیات آماده است.

گفتم شش روز به من فقط مهلت دهید که بروم و یگان ها را بشناسیم و بعد برای عملیات آماده شویم، ایشان هم با تواضع قبول کردند. و من دستور واگذاری مهمات را به ارتش صادر کردم که لشکر 64 به ایشان مهمات دادند؛ تا ان موقع هم هنوز ارتباطی بین ارتش و سپاه بر قرار نشده بود؛ارتشی ها اول یک مقدار یکه خوردند و بعد چون دیدند دستور رسمی است بلافاصله عمل کردند.

شهید باکری آماده شد برای عملیات. ما هم به سرعت در پادگان های جلدیان و پیرانشهر و نقده نیروهای ارتش را سازماندهی کردیم و هم نیروهای ژاندارمری را به طرح عملیات با کمک شهید باکری ریختیم ؛ دیدیم سه تا محور می توانیم داشته باشیم.

یکی محور زیوه به طرف اشنویه، یکی محور نقده به طرف اشنویه و یکی هم محور نقده به جلدیان و صوفیان به طرف اشنویه؛ سه محور را تفکیک کردیم؛ فرماندهی محور شمال را که زیوه بود دادم به شهید باکری، محور نقده را دادم به ژاندارمری و محور جلدیان به طرف صوفیان و اشنویه را هم دادیم به لشکر 64 که یک تیپشان در آنجا بود. این ها هماهنگ حمله کردند، در عرض چند ساعت من دیدم محور شمال کارش تمام شد؛ یعنی شهید باکری با سرعت آمد قسمت شمال اشنویه را که ارتفاعات سرکوب داشت همه را اشغال کرد و از شمال مسلط شد به شهر؛ منتها چون از نظر نظامی کافی نبود بایستی از طرفین الحاق می کردند من  به ایشان گفتم شما همین جا باش تا من آن دو تا محور دیگر را آماده کنم که به لطف خدا در عرض سه روز این کار را انجام شد. سه تا محور به هم متصل شدند و الحاق پیدا کردند و شهر محاصره شد و با احتیاط شهید باکری رفت داخل و کار شهر را تمام کرد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده