پنجشنبه, ۰۶ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۲۷
نوید شاهد- داستان تنهایمان نگذار، از داستا‌های کتاب «روزی مه ماه شدم» از انتشارات مرکز تحقیقات اسلامی جانبازان است که از مظلومیت جانبازان دفاع مقدس حکایت می‌کند. در قسمت از این داستان آمده است: «اگر آن اتفاقی که بنا بود بیافتد، می‌افتاد، دنیا روی سرم خراب شد. آخر در این دنیا فقط رضا را داشتم. رضا را می‌دیدم که خوشحال است، که پرونده قطور پزشکی‌اش را از روی میز قاضی جمع می‌کند، که سمیرا را می‌بوسد، که کلید خانه را از توی دسته کلیدش در می‌آورد، که پلاک قُر شده‌اش توی دسته کلید خودنمایی می‌کند.»

تنهایمان نگذار

صدای جیغ... صدای کودکانه‌اش بند دلم را پاره کرد. استکان را رها کردم. حتی شیر سماور را نبستم. چطور به سمت اتاق دویدم که هم در مرا بازداشت و هم دیوار، نمی‌دانم؛ ولی وقتی رسیدم، دیدم دندان‌هایش را به هم فشرده و دستهایش بالا می‌رود و پایین می‌آید. موهای سمیرا، که خودم شونه زده و مرتبشان کرده بودم، پریشون شده بود. جای انگشتان رضا روی صورت ناز و کوچکش نقش بسته بود. گریه نمی‌کرد. فقط جیغ میزد. چشمهایش گشاد بود و جیغ می زد. مرا که دید، پوکه دوشکایی را که جای گلدان روی طاقچه گذاشته بودیم، به سمتم پرت کرد. مثل همیشه برخورد به دیوار.

دویدم وخودم را میان رضا و سمیرا قرار دادم. هنوز کلمه‌ای نگفته بودم، که دست سنگین رضا گونه‌ام را نواخت. صدای زنگ ممتدی توی گوشم پیچید. سرم گیج رفت. به خودم نهیب زدم: الان موقع از حال رفتن نیست.

دست رضا را گرفتم. تمام بدنم به تبعیت از حرکت رضا حرکت کرد. رضا! منم...رضا! منم؛ سمانه!... نزن! رضا نزن!

دستم را بالاتر بردم و بازوهایش را گرفتم سعی کردم او را در آغوش بگیرم تا کمتر آسیب برساند. سمیرا هنوز جیغ می‌زد.

-سمیرا! برو بیرون! برو بیرون، مامان!

اما او کنار در ایستاده بود و جیغ می‌زد. به خاطر من ایستاده بود. رضا را با تمام وجود در آغوش گرفتم. هنوز هم کنترل نشده بود. ضرباتش بازهم به من می‌خورد. جلوِ اشکهایم را نتوانستم بگیرم. سمیرا و رضا فریاد می‌زدند.

بلاخره بدن رضا شل شد. روی زمین نشاندمش. صورتم می‌سوخت و بیشتر از آن، دلم به حال خودم، رضا و سمیرا.

سیاهیِ چشم‌های رضا گم شده و بدنش رعشه گرفته بود. دیگر مثل اون اوایل نمی‌ترسیدم. دویدم قرصهایش را آوردم. صورتش عرق کرده بود. دانه‌های درشت عرق ریز نوری که از پنجره وارد می‌شد، می‌درخشیدند و رد عرق، پیشانی‌اش را پوشانده بود. نفس نفس زدن‌هایش آرام شده بود و سیاهیِ درشتی چشمهایش–که نمیدانم کجا غیبشان زده بود–کم کم پیدا شد.

او که بهتر می‌شد، من هم آرام تر شدم. دستی که روی گونه‌ام سر خورد، از فکر بیرونم آورد، رضا بود.

-دوباره... دوباره من اینکارو کردم؟

دستش را توی دو دستم گرفتم:

-نه رضا... طوری نیست. چیزی نشده.

حدقه چشمانش لرزید. پلک زد. خیل قطره اشک توی دانه‌های ریز و درشت عرق صورتش را باز کرد. چشم‌هایم که اشک‌هایش را دیدند، همراهش شدند.

-این طوری نمیشه. جهنمِ خدا را تنهایی براتون توی این خونه درست کردم... آخرشم از خجالت می‌میرم. دیگه باید تمومش کنم.

-دیگه باید تمومش کنم، حاج آقا! شما هم مانع نشید!

سمیرا روی پای رضا نشسته بود و با دکمه‌ها و با خودکاری که در جیب پیراهنش بود، بازی می‌کرد. رضا هم با همان چشم‌های درشت و ته ریشی که به صورت سبزه‌اش می‌آمد با طمأنینه صحبت می‌کرد. هنوز به نظرم زیباترین مرد عالم می‌آمد.

-ببین پسرم! زندگی که شوخی نیست. شما فکر این زن جوون و این طفل معصوم را کردید؟

-شوخی چیه حاج آقا؟ من اصلاً به خاطر سمانه و سمیرا مزاحم شما شدم.

هرچه خواستم خودم را دلداری بدهم که رأی رضا بر می‌گردد، نشد.

طاقت نیاوردم.

-حاج آقا! باور بفرمایید من اصلاً خبر نداشتم اومده دادگاه. برای اولین بار تو زندگیمون، امروز صبح سرم داد زد. به خدا به زور منو آورد اینجا. من هیچ مشکلی باهاش ندارم... از زندگیم هم راضی هستم.

-از چیِ زندگیت راضی هستی؟ از خونه و ماشین و آسایشی که برات درست کردم؟ یا از کتک‌هایی که از دستم می‌خوری؟... حاج آقا زیر چشمش رو نگاه کنید... من به این روزش انداختم .من یه دیوونه روانی‌ام.

چادرم را روی صورتم کشیدم که قاضی چشمم را نبیند. سمیرا خندید و رو به قاضی کردو گفت:

-عمو! بابایی راست میگه. مثل دیوونه‌ها اینجوری می‌کنه...

بعد سیاهی چشمهایش را زیر پلک‌های بالایی برد و سرش را به طرفین تکان داد تا مثلاً ادای رضا را دربیاورد. دستش را گرفتم و به سوی خود کشیدمش تا ساکت شود. قاضی گیج شده بود. رضا خیلی سعی می‌کرد قاضی را متقاعد کند. به صورتش نگاه کردم. روی پیشانیش عرق نشسته بود. حالابود که...

از اتاق بیرون دویدم و از آب سرد کنِ توی راهرو، یک لیوان آب پرکردم و برگشتم. قرص را از کیفم درآوردم و در دهان رضا گذاشتم. اگر یکی دو دقیقه دیرتر این کار را می‌کردم، دوباره تشنج می‌آمد سراغش. عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و رو به قاضی گفت:

دیدید حاج آقا! این زن شده پرستار من. من نمی‌خوام به پای من بسوزه.

-رضا! تو خیلی خودخواه شدی...خُب نظر منم مهمه. تو اصلاً به من اهمیت نمیدی.

-سمیرا چه گناهی کرده که باید تاوان این وضعیت را بده؟ چند وقت دیگه اونم دیوونه میشه... سمانه! تو رو خدا! تو رو خدا! اگه منو دوس داری، اگه سمیرا رو دوست داری، جون رضا موافقت کن!

هر وقت می‌گفت «جون رضا»، دست وپایم را می‌بست. قطرات اشک برای چندمین بار سرخورد و از زیر چانه‌ام آویزان شد.

جلسه سوم بود یا چهارم. بعد از آن همه کشمکش، قاضی تصمیمش را گرفت. عینکش را درآورد و با انگشت شست و اشاره، به گوشه چشمهایش فشاری آورد و نفسی بیرون داد. کمی از تأسفش حرف زد و بعد...

اگر آن اتفاقی که بنا بود بیافتد، می‌افتاد، دنیا روی سرم خراب می‌شد.

آخر در این دنیا فقط رضا را داشتم. رضا را می‌دیدم که خوشحال است، که پرونده قطور پزشکی‌اش را از روی میز قاضی جمع می‌کند، که سمیرا را می‌بوسد، که کلید خانه را از توی دسته کلیدش در می آورد، که پلاک قُر شده اش توی دسته کلید خودنمایی می‌کند...

داد زدم :«نه...» و از دادگاه بیرون دویدم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده