داستان طنز دفاع مقدس
پنجشنبه, ۰۵ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۰۳:۰۹
نوید شاهد – «مورچه ها سرباز خدا بودند» عنوان داستانی از کتاب «شمر، صدام و یارانش» است که به قلم «داوود امیریان»  و توسط نشر شاهد به چاپ رسیده است. در این داستان می خوانیم: مورچه هایی به بدن رزمنده ای حمله ور می شوند و همین باعث می شود که رزمنده بدنش خارش بگیرد و تعادل خودش را از دست بدهد و به سرعت به  طرف دشمن حرکت کند و دشمن را فراری دهد.

مورچه های پر دردسری که باعث حمله رزمندگان به دشمن شدند

نوید شاهد:

فرمانده گفت: « همه آماده ايد؟ سلاح و مهمات كم نداريد؟ خب، پس يك بار  ديگر نقشة عمليات را مرور مي كنيم. همان طور كه گفتم، دشمن فكر مي كند ما فقط شبها بهش حمله مي كنيم و انتظار ندارد اول صبح به آنها حمله كنيم. از چند جناح جلو مي رويم تا رودخانه را بگيريم. رودخانه نقش مهمي دارد كه اگر دست ما باشد، كفة ترازو به نفع ما سنگين مي شود. شجاعانه بجنگيد و نترسيد. خدا با ماست. با تكبير من، حمله را شروع مي كنيم!»

من و اسماعيل كنار هم بوديم. من كه خيلي ترسيده بودم. دلم مثل سير و سركه مي جوشيد، اما اسماعيل انگار نه انگار. طبيعي و راحت بود و سلاحش را در پنجه فشار مي داد. پاي خاكريز، روي پنجه پا آماده بوديم. به اسماعيل گفتم: « اسماعيل، تو نمي ترسي؟»

اسماعيل لبخندزنان گفت: « از چي بترسم!؟ عراقيهاي مادرمرده كه مي خواهيم  غافلگيرشان كنيم، بايد بترسند. صلوات بفرست تا ترست بريزد.»

شروع كردم به فرستادن صلوات. ناگهان سوت خمپاره ها بلند شد كه از طرف ما به خط دشمن شليك مي شد. لحظه اي بعد، صداي انفجار از طرف جبهة دشمن بلند شد و فرمانده بالاي خاكريز، مشت گره كرده اش را بالا برد و فريادش در دشت پيچيد: « الله اكبر!»

تكبيرگويان از خاكريز بالا كشيديم و از آن طرف، به سوي سنگرهاي دشمن هجوم برديم. باران گلوله به طرفمان باريدن گرفت. گلوله ها مانند زنبور ويز ويزكنان از كنار گوشم مي گذشت.

قلبم تند مي زد.

نعره مي کشيدم و مي دويدم. نمي دانم كي از اسماعيل دور افتادم. تيربار لعنتي دشمن، جلوي پايمان را تيرتراش مي زد و خاك و سنگريزه به سر و صورتمان مي پاشيد. يك خمپاره در نزديكي ام تركيد. موجش پرتم كرد و با صورت روي يك بوتة خار افتادم. صورتم آتش گرفت. به پشت افتادم كه گلوله بهم نخورد و خارهاي كوچك را از صورتم كندم. بچه هاي ديگر دوروبرم زمين گير شده بودند. دشمن خوب مقاومت مي كرد. صداي رودخانه را مي شنيدم. خودم را در يك گودال كوچك انداختم. آنهايي كه اطرافم بودند، به سوي دشمن شليك مي كردند. دشمن داشت مقاومت مي كرد. فرياد فرمانده را شنيدم بلند شويد و حمله كنيد. يالّا، الآن  دشمن همه را قتل عام مي كند. زود باشيد.»

اما هر كس كه مي خواست بلند شود، تير مي خورد و مي افتاد. حسابي درمانده شده بوديم. نه مي توانستيم جلو برويم و نه عقب تا به خاكريز خودمان برسيم. در مخمصة عجيبي گير افتاده بوديم. همه بي تعارف ترسيده و چهار چنگولي به زمين چسبيده بودند. يكهو بغل دستي ام گفت: «بچه ها، آنجا را ببينيد. دارد چكار مي كند ؟»

به جايي كه مي گفت، نگاه كردم و آب دهانم خشك شد. اسماعيل صاف ايستاده بود و با حركات عجيب و غريب، ورجه ورجه مي كرد و اين طرف و آن طرف مي دويد. هي به سر و صورتش چنگ مي زد و با كف دست به ران و پهلو و شكمش مي كوبيد. بغل دستي ام گفت: « نكند موجي شده، دارد چه كار  مي كند؟»

اسماعيل ناگهان با آخرين سرعت و دست خالي به طرف دشمن دويد. چند نفر بلند شدند و دنبالش دويدند. فرمانده فرياد زد: « آفرين، به دشمن حمله كنيد!»

از زمين بلند شديم و به طرف سنگرهاي دشمن دويديم. افراد دشمن را ديدم كه با آخرين سرعت دارند فرار مي كنند. ما كه شير شده بوديم، تكبيرگويان به سنگرهاي آنها رسيديم، اما ديديم اسماعيل، بي توجه به شادي بچه ها همچنان تخته گاز به طرف رودخانه مي دود. فرمانده فرياد زد: « كجا مي روي اسماعيل ؟»

اسماعيل توجه نكرد و دويد. من هم كه نگران شده بودم، دنبالش دويدم. با رسيدن به رودخانه، اسماعيل شيرجه زد وسط آب. آب فواره زد روي بدنم. اسماعيل چند بار غوطه خورد و هي با كف دست به صورت و پس گردنش كوبيد. دوباره زير آب رفت. فرمانده و چند تا از بچه ها رسيدند. فرمانده پرسيد: « اينجا چه خبره؟  اسماعيل چكار مي كند؟»

من كه حسابي ترسيده بودم، گفتم: « والّا نمي دانم. هي به سر و صورتش مي زند  و شنا مي كند!»

يكي از بچه ها گفت: « شايد گرمش شده و خواسته تني به آب بزند!»

فرمانده گفت: « تو اين هواي سرد ؟»

بعد رو به اسماعيل گفت: « يا بيرون ديگر بس است. يالّا، بيا بيرون .»

چند دقيقة بعد، اسماعيل مثل موش آب كشيده از رودخانه بيرون آمد. از سرما مي لرزيد و دندانهايش به هم مي خورد. اوركتم را روي شانه اش انداختم. فرمانده گفت: « آفرين اسماعيل. اگر شجاعت تو نبود، ما به اين زودي به اينجا  نمي رسيديم.»

اسماعيل لرزان گفت: « كدام شجاعت، پدرم درآمد!»

همه با تعجب نگاهش كردند. اسماعيل دستي پشت گوشش كشيد. صورتش در هم شد. آخ گفت و بعد دستش را جلو آورد. يك مورچة آتشي گنده، ميان دو انگشتش بود. اسماعيل گفت: « اينها پدر مرا در آوردند. از شانس بد، پرت شدم روي لانه شان و بعد اينها  ريختند سرم. داشتم آتش مي گرفتم. نمي دانستم چه كار كنم. يكهو به سرم زد خودم را به رودخانه برسانم. واي كه هنوز جاي نيش و دندانهايشان آتشم مي زند، واي سوختم!»

و دوباره شيرجه زد تو رودخانه. من و فرمانده و بچه ها مي خنديديم و اسماعيل در آب غوطه مي خورد و به مورچه هاي آتشي فحش مي داد.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده