شهدای انقلاب
نوید شاهد - «من به آرزوي ديرينه خود يعني كوبيدن نظام سلطنتي رسيده ام و خداوند لطف كرد و اين انقلاب و رهبر را نصيب ما كرد.» در ادامه زندگی شهيد «عباس بابالو» از شهدای انقلاب را می خوانیم.

نوید شاهد آذربایجان غربی؛ شهيد «عباس بابالو» در شهرستان خوی در منطقه «شهانق» در سال1330 متولد گشت و با نهاد آموزش و خانه روبرو شد. زمانی که به سن مدرسه رفتنش فرا رسید با ذوق راهی مکتب علم شد و تحصیلات ابتدایی را با موفقیت به اتمام رسانیده و وارد دوره راهنمایی شد. اما بدلیل مشکلاتی نتوانست ادامه تحصیل بدهد. از آن پس با پدرش در زمين کشاورزی مشغول كار شد. اما مادر شهید از پدر عباس تقاضا كرد، برای شهید شغلی دیگر در نظر بگیرد که پدرش او را به مغازه مكانيكي برد که تا سن 16 سالگي در مكانيكی كار كرد.

سراسر عمرش با هيچ كس اختلافي نداشت. هميشه با دوستان خود با اخلاق اسلامي و با خوش اخلاقی رفتار می كرد. هيچ کسی از او نرنجیده بود.

در سن21 سالگی ازدواج کرد و با كمك و ياري خداوند و پدرش، برای کار کردن به جزیره خارك رفت و در آنجا مشغول به كار شد. پس از چهار سال از جزیره خارك به شهرستان خوي آمد و در خوي مشغول به كار شد.

دوران انقلاب که شاه مفسد و ستمگر، ظلم را به اوج رسانده بود و حقوق مردم ستمديده را پايمال می کرد و مردم را در فشار و بدبختي نگه داشته بود، فرياد مردم ستمديده و مظلوم بلند شد و مردم پس از تحمل چندين سال ظلم و ستم شاه مفسد و ستمگر، عليه حكومت كثيف شاه دست به تظاهرات و راهپيمايي زدند. انقلاب در واقع حادثه عظيمي بود كه در جامعه ايران روي داد. اين انقلاب پديده اي بود كه جامعه ايران را دگرگون كرد و بنياد بسياری از نظامهای گذشته را ويران نمود و هنوز هم اين ويرانيها اتمام نيافته اند.

شهيد از همان اوايل انقلاب شب و روزش را در مسجدها مي گذراند. حتي روزي مادرش به او گفت: "پسرم، فرزندانت و همسرت مي ترسند. لااقل از4 روز يك بار در منزل بخواب". وي در جواب مي گفت:‌ "مادر تا خون در رگ دارم به اسلام خدمت خواهم كرد". هميشه در تظاهرات و راهپيماييها شركت مي كرد. روزها در دخانيات با كارمندهايي كه خواستار حكومت كثيف شاه بودند دعوا مي كرد و شب ها نيز در مسجد نگهبانی می داد.

روز ورود امام به خاك وطن از شادي در پوست نمي گنجيد. همان شب همه دوستان را به خانه دعوت کرده و شیرینی خوران راه انداخته بود. همسرش می گوید آنقدر مهمان دعوت کرده بود که در خانه جا نبود. صدای امام را ضبط کرده بود و با دوستانش بارها آن را گوش مي كردند.

در سال1357 و زمانی كه سه روز از آمدن امام از پاریس می گذشت، در بيمارستان قمر بني هاشم(ع) خوي پاسداري مي داد كه خبر هجوم اهالي فريب خورده «بدل آباد» با شعارهاي جاويد شاه به خوي مي رسد. شهید بابالو و ساير برادران مجاهدش برای مبارزه با آنها رفتند. يكي از دوستانشان که از ناحيه پا تير خورده بود  و ديگردوستانشان می گویند عباس جلوتر نرو. چندين بار برادر شيخ حسن می گوید عباس آنها سنگر گرفته اند، جلوتر نرو. ولي عباس مي رود و مي گويد تا خون در بدن دارم دفاع مي كنم و ساعت سه بعدازظهر همان روز در يكي از باغهاي ربط تير مي خورد و به درجه رفيع شهادت مي رسد. جنازه او را به بيمارستان منتقل مي شوداما بعلت محاصره بودن بيمارستان خانواده اش موفق به تحويل جنازه نمي شوند و فرداي همان روز ساعت9 صبح جنازه تحويل گرفته مي شود و در خيابانهاي شهر توسط مردم تشييع مي شود.

در تشييع جنازه محمد پناهي شهيد اهل سلماس دستهايش را بلند كرده بود و از خدا براي خودش شهادت آرزو مي كرد. هميشه از شهادت سخن مي گفت و شب شهادتش اصلاً خواب به چشمش نمي رفت و تا صبح با همسرش از شهادت در راه خدا سخن مي گفت و سرانجام بیستم بهمن 57 در مبارزه با گروه اشرار به وصال یار می رسد.

مي دانست كه دنيا خانه عبور و جهان آخرت خانه قرار است. مي خواست از گذرگاه خود براي محل اقامت خود بهره بگيرد و دل خود را از جهان خارج سازد، قبل از آنكه بدن او از اين دنيا خارج شود. هيچ وقت به زندگاني دنيوي خشنود نمي شد و به آن انس نمي گرفت و مي دانست دلبستگي به دنيا و لذات حيواني و شهوات، سرچشمه تمامي انحرافها و ‌آلودگي هاست.

شهيد اين شعر را هميشه در زبانش تكرار مي كرد و در هر لحظه اي از عمرش اين شعر را مي گفت:

خلق اطفالند جز مرد خدا

                                نيست بالغ جز رهيده از هوا

گفت دنيا لعب و لهو است و شما

                                كودكي و راست فرمايد خدا

از لعب بيرون نرفتي كودكي

                                بي ذكاوت روح كي باشد زكي

 

 

فرازی از وصیت شهید در آخرین روزهای انقلاب

من به آرزوي ديرينه خود يعني كوبيدن نظام سلطنتي رسيده ام و خداوند لطف كرد و اين انقلاب و رهبر را نصيب ما كرد.  در شهادت من ناراحت نباشيد که همه خانواده ام را به خدای بزرگ می سپارم.

 

خاطره ای کوتاه از شهید

شهيد عباس در23 سالگي به قصد زيارت حرم امام رضا(ع) به مشهد سفر كرد. پس از اينكه چند روز در انجا اقامت كرده بود، خطاب به مادرش گفته بود؛ مادر، روزي در كنار حرم ايستاده بودم. ديدم يك نفر يك100 توماني سفته اي انداخت. مادر قسم به خداوند همه دستشان را بلند مي كردند. همه با شور مي خواستند آن سفته را از هوای حرم امام رضا(ع) بگيرند. امّا من اصلاً حركت نمي كردم. ديدم همان سفته افتاد جلوي خودم که همه مرا نگاه مي كردند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده