گفتگوی اختصاصی نوید شاهد با خانواده شهید جاویدالاثر نعمت‌اله جابری؛
نوید شاهد - در روستای جابرانصار کنار بقعه امامزاده پیرمحمد(ع) مادری چشم به راه است. سی سال است که مادری چشم بر جاده‌ای دوخته که انتها ندارد. سی سال است که هر روز بو می‌کشد لباس‌های پارۀ تنش را. از هرکسی نشان پسرش را می‌گیرد. مادر شهید نعمت در مصاحبه با نوید شاهد می گوید: چشمۀ اشکم خشکیده، این تنها چیزی بود که داشتم و تسلای عقده‌هایم بود. به مناسبت وفات بانوی اسوه ایثار، ام‌البنین(س) پای صحبت عنبر خانم؛ مادر شهید جاویدالاثر؛ نعمت‌اله جابری و همسرش معصومه جابری نشستیم.

مادری که 30 سال چشم بر جاده‌ای بی‌انتها دوخته است

به گزارش نوید شاهد ایلام، شهید جاویدالاثر نعمت‌اله جابری فرزند شیخ طهماسب و عنبر، نهم بهمن‌ماه 1348 در روستای جابرانصار از توابع شهرستان آبدانان به دنیا آمد. مسئولیت فرماندهی دسته را بر عهده داشت و سرانجام در 25 اسفندماه 1369 در مرز مهران به شهادت رسید.

او از دوستان صمیمی شهید مرتضی ساده‌میری(هلتی)، حسین قادری و حمید الماسی‌زاده بود. او و مرتضی ساده‌میری چنان الفتی با یکدیگر داشتند که حتی شهادتشان نیز در یکروز اتفاق افتاد.

در روستای جابرانصار کنار بقعۀ امامزاده پیرمحمد(ع) مادری چشم به راه است. سی سال است که مادری چشم بر جاده‌ای دوخته که انتها ندارد. سی سال است که هر روز بو می‌کشد لباس‌های پارۀ تنش را. از هرکسی نشان پسرش را می‌گیرد.

به زیارت امامزاده پیرمحمد(ع) می‌رود و دخیل می‌بندد که فرزند رشیدش را به او برگرداند. نام پسرش ورد زبانش است و منتظر است تا همرازش بیاید و از درد دوری به او گله کند. سی سال است تنها همدم این مادر، عکسی است که در قاب تصویر، چشم در چشمش دوخته و هزاران حرف ناگفته دارد. پای دردش که نشستیم دیدیم واژۀ درد در مقابل غصۀ دوری‌اش خیلی کم و بی‌معناست. او منتظر است تا نعمت بیاید و انتظارش را پایان بخشد. بی اختیار به یاد این شعر مولانا می‌افتم که گفت: سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/ تا بگویم شرح درد اشتیاق.

به مناسبت وفات بانوی اسوه ایثار، ام‌البنین(س) پای صحبت عنبر خانم؛ مادر شهید جاویدالاثر؛ نعمت‌اله جابری و همسرش معصومه جابری نشستیم.

اشکم، تسلای عقده هایم بود

مادر می‌گوید: چشمۀ اشکم خشکیده، این تنها چیزی بود که داشتم و تسلای عقده‌هایم بود. دست گردون ابتدا پسرم نعمت را از من گرفت و بعد نعمت اشکم را. نعمتی که قرار بود در پیری و کوری عصای دستم باشد. تسلای دل دردمندم تصویریست که در قاب عکس جا خوش کرده و هر صبح که چشم باز می‌کنم چشم در چشمش می‌دوزم.

به من قول داده بود تنهایم نگذارد اما الان حتی از نعمت سنگ قبرش هم محرومم. می‌دانم شهید شده است و از شهادتش گله‌ای ندارم. او امانت بود و باید به صاحبش پس داده می‌شد اما کاش حداقل پیکرش به خانه‌اش بر می‌گشت تا یک بار دیگر دست بزنم به استخوانی که متعلق به پسرم نعمت بود. گناه ما مادرها فقط عاشقی است، من عاشق نعمتم هستم، نعمتی که جلوی چشمم قد کشید، خودم دستش را دست دخترعمویش گذاشتم، خودم بارها و بارها برای او و مرتضی ساده‌میری سفره انداختم در آن خانۀ کاه‌گلی که عطر تنش از جای جای آن به مشام می‌رسید.

بانویی از جنس صبر

مادر که سکوت می‌کند زنی گندمگون کلام او را ادامه می‌دهد او دخترعموی نعمت است. زنی صبور که روزی عشق را در خانۀ نعمت تجربه کرد.

او اشک‌هایش را با لبۀ روسری‌اش پاک می‌کند و می‌گوید: من هم عاشق نعمتم. عشقی از نوعی دیگر. اگر چه فقط دو سال با او بودم ولی چندین سال است که با عشق او سر می‌کنم. چه شب‌ها که خوابش را می‌دیدم با همان صلابت و همان تبسم. وقتی گفتند که نعمت شهید شده باور نکردم آخر من هنوز همۀ عاشقانه‌هایم را برایش بازگو نکرده بودم اصلاً هنوز به او نگفته بودم که دوباره دارد بابا می‌شود خودش گفته بود که دخترمان تنها است و باید برایش دنبال یک همبازی باشیم. پسرعمو چه زود تنهایم گذاشت.

خانۀ آرزوها نعمت و معصومه

معصومه خانم به سال‌های دور برمی‌گردد ناخودآگاه لبخند بر لبش نقش می‌بندد و با اشتیاق تعریف می‌کند: من و پسرعمو نعمت سال 1367 بدون مراسم خاصی به خانۀ کاه‌گلی آرزوهایمان پا گذاشتیم. پدرم او را خیلی دوست داشت گفت: از برادرزاده‌ام بهتر سراغ ندارم، او از این به بعد مثل پسرم است.

می‌دانستم که نعمت دو سال است که به عنوان نیروی بسیجی در جبهه خدمت می‌کند. چند صباحی بعد از ازدواجمان به صورت رسمی در سپاه پذیرفته شد و لباس سبز سپاه، قامتش را رشیدتر از پیش جلوه می‌داد. سال 1368 دخترم فاطمه به دنیا آمد خوشحال بودم که جنگ تمام شده و ما دیگر از او دور نخواهیم بود اما او هنوز در جبهۀ ایلام در حفظ سرزمینش می‌کوشید.

عشق پدر دختری

معصومه خانم افزود: اسفندماه سال 1369 بود. چند روز مرخصی گرفته بود. به خانه آمد او گفت: نیت کرده‌ام یک ماه کامل را روزه بگیرم. اما بعد از چند روز یک دفعه گفت می‌خواهم بروم. گفتم: قرار بود بمانی! عیسی جابری از همرزمان و اقوامش بود به او زنگ زده بود و گفته بود که سریعتر به ایلام بیاید چون عملیاتی در پیش دارند.

او از عشق پدر دختری می‌گوید: فاطمه را خیلی دوست داشت گفت: قول می‌دهم چند روزی بیشتر در ایلام نمانم. حتماً یک جفت گوشواره برای دخترم می‌خرم و برمی‌گردم. صبح آن روزی که می‌خواست برود سه بار آمد بالای سر دخترم که در خواب بود. هر بار نگاهی به او می‌کرد، خداحافظی می‌کرد و می‌رفت بیرون و دوباره چند دقیقه بعد برمی‌گشت. نمی‌توانست دل از فاطمه بکند. بار سوم وقتی دید فاطمه بیدار شده خیلی خوشحال شد او را بغل کرد و بوسید. گفت: دخترعمو، جان تو و جان فاطمه. مدیونی اگر بگذاری کسی دخترم را اذیت کند.

خبر شهادت و چشم انتظاری

او از چشم انتظاری‌اش گفت: اسفند 1369 تمام شد اما خبری از نعمت نبود و من منتظر بودم که او بیاید و خبر بارداری ‌ام را به او بدهم. یک روز همرزمش علی چشفر آمد و به من گفت: خواهر حلالم کن و بعد اشک از چشمانش سرازیر شد. او دچار موج گرفتگی شدید شده بود و حال مساعدی نداشت. گفتم: از نعمت خبری داری؟ گفت: نگران نباش زخمی است می‌خواهیم برویم او را برگردانیم به خانه. او به بقیه گفته بود که نعمت شهید شده ولی چون نگران حال من بود اصل ماجرا را نگفت. هر چند همه فکر می‌کردند به خاطر موج‌گرفتگی‌اش هذیان می‌گوید اما بعداً فهمیدیم حرفش راست بوده و ماجرا از این قرار بود که: در مرز مهران، تیر دشمن به سر نعمت اصابت می‌کند، علی او را بغل می‌کند و عقب‌تر می‌آورد اما چون خودش دچار موج گرفتگی می‌شود او را به یک سرباز می‌سپارد تا مواظبش باشد و از آن روز سی سال می‌گذرد که من، عنبر خانم، علی چشفر و سایرین منتظریم که خبری از نعمت بشود غافل از اینکه حکمت خداوندی در این است که حتی ما از استخوان‌های پیکر نعمت محروم بمانیم.

دو روح در یک بدن

معصومه خانم با حسرت از دلدادگی نعمت و مرتضی می‌گوید: نعمت و مرتضی ساده‌میری دو روح در یک بدن بودند. چند باری هم با نعمت آمد خانۀ ما. در زندگی‌ام کسی به صلابت و شجاعت مرتضی ندیده بودم آنها آنقدر یکدیگر را دوست داشتند که هر دو در یک روز شهید شدند.

نعمت رفته بود اما من با رفتنش کنار نیامده بودم. پسرم؛ علی چند ماه بعد از شهادت نعمت به دنیا آمد. حالا من مانده بودم و خاطرات نعمت و دو یادگار نعمت که باید با غم بی‌پدری بزرگشان می‌کردم.

حرف آخر

حرف آخر این بانوی داغ دیده خیلی شنیدنی بود: ما عشق‌های دوران جوانی‌مان را از دست دادیم و دیگر هیچ چیزی نتوانست جایش را پر کند، آخر آنها ملکوتی بودند و هیچ چیز زمینی نمی‌تواند جای خالی آنها را پر کند، تنها امیدم این است که در دنیای دیگر نعمت شفیع مادرش، من و فرزندانم باشد. تنها آرزویم دیدن چهرۀ تابان و سیمای مردانه‌اش است. دلخوشم به فرزندانم چونکه آنها را آنگونه بار آورده‌ام که همانند پدرشان عاشق وطن و خاکشان باشند و برای دفاع از وطنم حاضرم آنها را هم هدیه دهم.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده