گفت و گوی نوید شاهد با پرستار جانباز دوران دفاع مقدس:
نوید شاهد - :ابوالفضل شریفی" جانباز شیمیایی دفاع مقدس گفت: از هجده سالگی در جبهه‌های دفاع مقدس به عنوان تخریب‌چی و بعد پرستار و فرمانده بهداری خدمت کردم و الان هم کاری از دستم بر بیاید مضایقه ندارم.

از پرستاری در بیمارستان نجمیه تا آموزش در پادگان امام حسین

خبرنگار نوید شاهد با "ابوالفضل شریفی"، جانباز دوران دفاع مقدس به گفتگو نشسته که ماحصل آن تقدیم حضورتان می‌شود.

 نامش ابوالفضل و جانباز 45 درصد است. پرستاری را در بیمارستان نجمیه تهران آموخته، دوران جنگ تحمیلی در پادگان امام حسین (ع) آموزش دیده و در جبهه‌های حق علیه باطل مشق عشق کرده است. سال 1361 در سن هجده سالگی به عنوان بسیجی روانه جبهه‌های جنوب شده، وقتی قرار شد صحبتی با هم داشته باشیم نمی‌دانستم از کسی که پرستار بدن‌های خسته و پر از زخم همرزمانش بوده و حالا اینطور مظلومانه در دفتر کارواشی کار می‌کند چه باید بپرسم که جواب دادن به آن برایش سخت نباشد و من هم تاب شنیدنش را داشته باشم.

داستان مجروح شدنش را پرسیدم و او این‌طور تعریف کرد: سال 1361 در سن هجده سالگی به عنوان بسیجی روانه جبهه‌های جنوب شدم و تخریب‌چی بودم. در عملیات «فتح المبین» و در «کرخه نور» مجروح  شدم. چهار نفر بودیم، 8 مین دورمان منفجر شد، شهید رنجبر که سمت راست من بود به شهادت رسید و بقیه مجروح شدیم. یک ترکش پشت گوشم خورد و الان پشت جمجمه‌ام جا خوش کرده است. چند ترکش هم به پای چپ و راستم اصابت کرد، چشمم را که باز کردم بیمارستان  شیراز بودم و بعداز یک هفته به بیمارستان شماره 2 تهران انتقالم دادند. 2 عمل روی صورتم انجام دادند و از بیمارستان مرخص شدم. تمام مدت مادرم از من پرستاری می‌کرد، حالا او پرستار شبانه روزیم شده بود. زمانی که جبهه بودم پدرم فوت کرد و مادرم که حالا بعد از  پدرم تنها شده بود از روی حس مادرانه می‌گفت: «دیگر جبهه نرو و همینجا خدمت کن» اما من تکلیف داشتم و باید بر می‌گشتم. سال 1363 در بیست سالگی به عنوان فرمانده بهداری و این بار به جبهه‌های غرب برگشتم و در کردستان خدمت می‌کردم. پرستاری عشق است و من این عشق را در درونم داشتم و دارم. امیدوارم هیچ وقت جنگ نباشد و همیشه شعارم این بوده که «اِی جنگ بری دیگه برنگردی»؛ اما اگر کاری از دستم بر بیاید انجام می‌دهم.

وقتی می‌خواستم خاطره‌ای از آن دوران برایمان تعریف کند نگاهش در گذشته دوید و با آه و سکوت چند دقیقه‌ای که به اندازه چندسال حرف داشت یکی از خاطره‌هایش را انتخاب کرد و گفت: کردستان که بودم یکی از بچه‌ها در کمینی که دموکرات‌ها زده بودند مجروح شد. با توجه به شدت جراحتش باید از بهداری که در روستای «میرده» قرار داشت به بیمارستان امام خمینی سقز انتقالش می‌دادیم. شمع ماشین فرمانده گردان که همراه آمبولانس می‌آمد، به خاطر باریدن شدید باران به اصطلاح آب کشیده بود و ماشین موقع بالا رفتن از سربالایی خاموش شد. از یک طرف نگران حال مجروح بودیم و از طرفی باید کمک می‌کردیم ماشین فرمانده را درست کنیم. جای خطرناکی ایستاده بودیم، من در آمبولانس بودم کنار مجروح نشستم، حدود بیست دقیقه طول کشید تا ماشین درست شود و دوباره راه بیفتیم. فردای آن روز فرمانده گردان که من را دکتر صدا می‌کرد آمد و گفت: دکتر جان، دیشب مخبرها به دشمن خبر دادند که ما از آنجا رد می‌شویم و قصد کمین زدن به ما را در روستای «تموغه» داشتند، خدا با ما یار بود و وقتی از ماشین پیاده شدیم گمان کرده‌اند ما متوجه شده‌ایم که قصد کمین دارند. بله! به قول فرمانده گردان خدا مثل همیشه با ما یار بود و توانستیم مجروحمان را به سلامت به بیمارستان انتقال دهیم.

به خاطر شیمیایی بودنش انگار نفس برای ادامه دادن کم ‌آورد. مکث کرد و نفس عمیقی کشید و منتظر سوال بعدی شد. من هم با کمی تردید از این که ممکن است برای جواب دادن اذیت شود، پرسیدم: پرستاری در جنگ و شرایط جبهه سخت تر بود یا در شرایط کرونا؟

عینکش را جابجا کرد و گفت: هر کدام سختی‌های خاص خود را دارد، ما در جنگ خیلی بی‌تجربه بودیم؛ چون در شهرها پرستاری می‌کردیم و شرایط جبهه با شرایط بیمارستان‌های شهر خیلی فرق داشت. الان هم کرونا شرایط سختی را برای کادر درمان به وجود آورده و در واقع یک جهاد است و جهادگران سخت کوشی هستند این شرایط هم قاعدتاً سختی‌های بسیاری دارد.

با بغضی که خبر از دلتنگی برای همرزمان شهیدش داشت ادامه داد: حالا که صحبت از پرستار است اینجا باید یادی کنم از پرستاران مدافع حرمی که در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم جانانه ایستادند، جنگیدند، سختی های بسیاری به جان خریدند و به شهادت رسیدند.

می‌دانستم نفسش یاری نمی‌کند و دیگر صحبت کردن برایش سخت است، نمی‌خواستم بیشتر از این اذیت شود. بقیه سوال‌هایم را کنج ذهنم نگه داشتم که شاید جایی دیگر و زمانی دیگر بتوانم جوابشان را بگیرم. خداحافظی کردم و سوالات مانده در ذهنم را با خودم مرور کردم و هربار بیشتر جوابی برایشان پیدا نمی‌کردم. با خودم گفتم راستی اگر این‌ها آدم‌ها از جنس ما و اهل زمین هستند، پس چرا این همه بوی خدا و بهشت می‌دهند؟

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده