داستانی کوتاه از کتاب سمبات
نوید شاهد - کتاب«سُمبات» نوشته «مصطفی تمنایی» اثری است که داستان‌های کوتاه طنزی از دوران دفاع مقدس برای نوجوانان روایت می کند. در ادامه داستان «تشت وضو» که از این کتاب انتخاب شده است را می خوانید.

تشت وضو/ کتاب سمبات

 

نوید شاهد:

باتری ســاز کــه پایــش را گذاشــت تــوی ســالن غذاخــوری پــادگان، یکــی از راننده هــا بــا آرنــج زد بــه ســاعد بغل دســتی خــودش:

اینهاش، یارو ارمنیه اینه.

بغل دستی خیره خیره نگاهی به باتری ساز انداخت:

 هه هــه! مگــه اینــا هــم میــان جنــگ؟! ســنش بــه ســرباز مربــاز هــم نمی خــوره. بالاســت.

 صــرف ناهــار کــه تمــام شــد، دو دســت کاســه و قاشــق پشــت غذاخــوری بود. تــوی یکــی باتری ساز غذا خورده بود و توی یکی دیگــر همــکارش. این کار هر روز ســرباز غذاخــوری بــود کــه ظــرف ارمنی هــا را نمی شســت و دور می انداخــت:

این ها رو کی راه داده این جا؟! 

تا این که یک روز عباس ترک آمد و رو به ارمنی ها گفت:

ســمبات! شــما چه طــوری این جــا می مونیــد؟! این هــا بــه ظرف هــای شما هــم دســت نمی زننــد! مــن باشــم جــای شــما، یــه لحظــه هــم این جــا نمی مونــم.

ســمبات بــا پشــت دســت هــای چــرک و روغنــی اش، عــرق پیشــانی اش را پــاک کــرد و طــوری کــه باتــری ســاز هــم بشــنود، جــواب داد:

طــوری نیســت. بالاخــره یــا مـا عادت می کنیم به این وضع، یا اونا. فعلا اولویــت بــا جنگه.

بابا! ای والله به شما! دم شما گرم.

 سمبات و باتری ساز هر دو خندیدند.

 هنــوز دوبــاره دســت بــه کار تعمیــر خودروهــای جنگــی نشــده بودنــد کــه عبــاس ایــن بــار گفــت:

حــالا کــه این طــوره، امــروز کــه جمعــه اســت، یــه کــم بــه خودتــون اســتراحت بدیــد.

 سمبات گفت:

 چی کار کنیم؟ً

 هیچی. با ما بیایید بریم شهر یه هوایی عوض کنیم.

 و بعد مینی بوس ارتشی رو به هر دو تعمیرکار ارمنی نشان داد.

 سمبات گفت:

 ـ سرپل ذهاب بریم یعنی؟

عباس سری تکان داد و رفت عقب تر منتظرشان ایستاد.

 باتری ســاز کــه کمــی از دســت خدمــه رســتوران دل خــور بــود، تــا عبــاس دور شــد، رو بــه اســتادکارش گفــت:

 ـ ســمبات! مــن نمیــام. گفتــه باشــم. بریــم کــه چــه؟! مــا کــه مســلمان نیســتیم! در ثانــی، این هــا بــه مــا نجــس می گــن. امــروز هــم جمعــه اســت و معلومــه که می خــوان بــرن تــوی نمازجمعــه شــرکت کنــن.

ســمبات دوبــاره عــرق پیشــانی اش را بــا مکافــات و بــه زحمــت مچ دســتش پــاک کرد:

نریم بدتره. زشته.

 روحانــی هنــوز گــرم ســخـنرانی نشــده بــود کــه چشــمی تــوی جماعــت رزمنده هــا انداخــت:

 ـ بــه مــن گفته انــد کــه امــروز دو نفــر بســیجی ارمنــی هــم بیــن شماســت، اون هــا را بــه مــن نشــان بدهیــد تــا ببینــم!

 یکی بلند گفت:

حاج آقا! همین جلوی پای شما نشستند.

 باتری ســاز تــوی دل گفــت کــه ای داد بــی داد، دیــدی چــه شــد! الان چه هــا کــه نـخواهیــم شــنید از ایــن حاج آقــای مــلا!

روحانــی صدای شان کرد. سمبات و باتری ساز بلند شدند و رفتند تا روبه روی روحانــی بایســتند. روحانــی ایــن بــار صــدا زد:

یکی از برادرها بره یه دیگ یا لگن پر آب کنه بیاره با یه حوله.

آن چــه می خواســت، آمــاده شــد و دوبــاره رو بــه تعمیرکارهــای ارمنــی کــرد:

  آقــا! دســت و صورتتــون رو بشــورید... پاتــون رو هــم بذاریــد تــوی ایــن لگــن... بعــد خشــک کنید و بریــد ســر جاتــون دوبــاره بشــینید تــا حرف هــای مــن روگــوش کنیــد.

باتــری ســاز هــاج و واج نــگاه مــی کــرد. یــک چشــم بــه دهــان روحانــی داشــت و یکــی بــه تشــت. آرام رو بــه ســمبات گفــت:

ایــن دیگــه چــه جــور غســل تعمیدیــه دیگــه؟! نکنــه می خــواد بــا یــه وضــو مــا رو مســلمون کنــه؟!

 بــدن ســمبات خیــس عــرق بــود. زیــر ســقف حســینیه صدایــی از کســی در نمی آمــد. همــه نــگاه می کردنــد تــا ببیننــد چــه چیــزی تــوی کلــه روحانــی اســت و آن دو ارمنــی چــه واکنشــی نشــان می دهنــد؟!

 سمبات و باتری ســاز، عیــن دو ســرباز گــوش بــه فرمــان کــه دســتوری نظامــی شــنیده باشــند، آسـتین و پاچه لباس شان را بالا زدند و ...

 کارشــان کــه تمــام شــد، ناراحــت و خجالــت زده، بــه ســر جای شــان برگشــتند تــا بنشــینند. ســمبات هنــوز پاهایــش را چارزانــو نکــرده بــود کــه ناگهــان دیــد روحانــی حســینیه عبایــش را گذاشــت زیــر بغــل، نشســت کنــار تشــت و... .

 یــک مشــت زد تــوی آب... ازش برداشــت.. دســت و صورت را شســت... وضــوی کامل گرفــت...!

 باتری ســاز هــم بــه خــودش آمــد و زل زد بــه مــرد روحانــی. حــس کــرد روی کلــه اش دارد چیزی مثل شاخ می زند بیرون! احساس غریبگــی و مظلومیــت، یــک آن از تمــام تــن و روانــش پــاک شــد و رفــت پــی کارش. رو کــرد بــه اســتادکارش:

سمبات! عجب مردی! می بینی؟!

روحانــی دوبــاره بلنــد شــد، عبایــش را مرتــب کــرد و بــرای ادامــه ســخـنرانی رو بــه جماعــت ایســتاد:

 شــما بــه این هــا می گوییــد نجــس؟! کــه گفتــه؟! بــرادران! ایــن دوســتان ارمنــی از اون  هایــی کــه شــما فکــر می کنیــد نیســتند؛ بلکــه این هــا اومدنــد تــا ترکش هــای دشــمن رو بــا شــما تقســیم کننــد!

صدای صلوات از جماعت بلند شد. 

سخنرانی که تمام شد، کار بــه ســینه زنی کشــید. باتری ســاز رو بــه اســتادکارش گفــت:

تو پدر ما را درآوردی!

 سمبات پرسید که چرا؟ باتری ساز گفت:

تو آخرش ما را مسلمون می کنی!

از آن بــه بعــد، پشــت سـر هم، گروه های صنعت کار به تعمیر کار ارمنی بــه مناطــق جنگــی می رفتنــد و بــه کار بازســازی خودروهــا می پرداختنــد.

منبع: کتاب سمبات/ مصطفی تمنایی/ ناشر: نشر شاهد

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده