داستانی از شجاعت راننده تانکر سوخت که شهید شد
نوید شاهد - مصطفی تمنایی در کتاب «سمبات» داستانی کوتاه با عنوان «تویوپ بابا رسول» روایت کرده که شجاعت یک راننده تانکر سوخت را روایت می کند؛ راننده ای که با از خودگذشتگی جان دیگران را نجات می دهد و شهید می شود.

سمبات/ داستانی از مصطفی تمنایی

نوید شاهد:

صــدای خنــده هنــوز از گروهــان جمــع و جــور و قطــع نشــده بــود کــه مربــی دوبــاره داد زد:

 ـ یالا! دوباره دولا شید.

 گروهــان دوبــاره دولا شــد. و دوبــاره صــدای ناجــوری از تــه گروهــان و ده متــر عقب تــر بلنــد شــد. بــاز یکــی گفــت زپلشــک و یکــی زور زد جلــوی قهقهــه خــودش رو بگیــرد. یکــی دیگــر چنــان بــه خــودش فشــار آورد تــا لب هایــش بــاز نشــود و صدایــش در نیایــد کــه صورتــش ســیاه شــد و حالــت خفگــی بهــش دســت داد. مربــی از همـه سرخ تر:

 ـ ایــن مسـخــره بازی ها چیــه؟! شــرم کنیــد. این جــا جبهــه اســت نــه لات خونــه. معــاون!

معــاون گروهــان دیگــر معطــل مابقــی جملــه مربــی نمانــد و دویــد تــه گروهــان تــا اوضــاع را بررســی کنــد. همــه ســاکت شــدند. یــک عــده همان طــور دولا مانــده بودنــد دم دهانــه لولــه ســیمانی کــه مربــی دوبــاره داد زد:

 ـ چیه؟ شما چرا معطل موندید؟! یا برید یا صاف وایسید دیگه.

 چندتایی شــان رفتنــد تــوی لولــه و چندتایــی دســت بــه کمــر برگشــتند و ســیخ ایســتادند. آخرین نفــری کــه رفتــه بــود تــوی لولــه، عیــن گلولــه ازش پریــد بیــرون و نعــره زد:

 ـ بخـوابید! بـخوابید...! اومد پایین لعنتی!

 دوستش دستش را کشید توی دل گروهان و زد توی سرش:

 ـ اوهوی اکبر لودر! بابا! بسه دیگه مسـخره بازی واسه امروز.

 ـ نه به جان مادرم! جدی میگم. اومد پایین. صاف داره میاد.

دوستش گفت:

ـ په کو؟

 ـ خــودم اون ســر لولــه دیدمــش کــه اومــده بــود پاییــن. یــه چیــز گنــده هــم زیــرش بــود.

 کل گروهان دمر خوابید. مربی چندنفر را با نعره هول داد داخل لوله:

 ـ برید تو... برید تو... پناه بگیرید... آره راست میگه کشیده پایین لامصب!

یکی دیگه از سر تپۀ خالی پشت پل، گردن کشید و بی خطاب جیغ زد:

 ـ آره، دو تا هم بسته زیر خودش.

گروهــان عیــن گلــه مورچه هـا که از رگ بار باران فرار می کند. پخش و پلا شــد. بیش ترشــان چپیدنــد تــوی دهانــه اژدهایــی لولــه بتونــی کــه تــا قبــل جنـگ معبــر آب مــزارع اندیمشــکی ها بــود. یــک ســگ ولگــرد هــم از طــرف مقابــل خزیــد تــوی لولــه و کــپ کــرد. نفــر اول گروهــان، تــا ســگ رو دیــد، ســر جاش نشســت. کلــه اش خورد به سقف لوله:

 همین رو کم داشتیم.

 پشت سری نفس زنان گفت:

 ـ بــرو جلــو، ایــن ماچــه اســت، هــار نیســت. از جــت ترســیده. خیلــی باهوشــه. هــر وقــت حملــه هوایــی میشــه، میــاد ایــن تــو.

 توپولـوف آمــد، شــیرجه اش را زد، بمب هــای خوشــه ای خودش را ریخت و گم و گور شد. گــرد و غبــار کل دشــت را گرفتــه بــود. خــاک کــه نشســت ســر جایــش، گروهــان هــم دوبــاره خــودش را جمــع جــور کــرد. هیــچ کســی آسیبـی ندیــده بــود. همه گروهان ترابری و راننده هــای درشــت  هیــکل جان سالم به در بــرده بودنــد؛ مگــر راننــده پیــر و لاغــر تانکــر ســوخت.

 مربی صدا زد:

 ـ تانکر کوش پس؟ راننده اش کو؟ فرار کرد؟! ترسو!

یکــی کــه راننــده تی تــان کمرشــکن بــود، یــک نقطــه دور را بــا دســت نشــان داد و فریــاد زد:

 حاجی! اونهاش. داره می سوزه.

 و بعــد تــوی دلــش گفــت کــه حقــش اســت، مــرد کــه فــرار نمی کنــد!

ناسلامتی ســن و ســالی هــم ازش گذشــته بــود.

 اکبــر لــودر جســتی زد، موتــور تریــل را بــا یــک هنــدل روشــن کــرد و گازش را گرفــت. پشــت ســرش راننده هــا بــا چشــم دنبالــش می کردنــد کــه اکبــر لــودر کــی می رسـد، کــی برمی گردد و چــه خبــری مــی آورد بــرای بقیــه؟

اکبــر کــه برگشــت، چشــم هایش ســرخ بــود و دورتــادور دهانــش را غبــار بیابــان گرفتــه بــود. تــا رســید و زد روی جــک، راننده هــا دوره اش کردنــد:

ـ هان!... چی شد اکبر؟ خودش زنده مونده؟

اکبر دو زانو نشست روی زمین:

ـ دمــش گــرم. دم معرفتــش گــرم. تانکــر رو کشــید عقــب تــا مبــادا کل گروهــان تــوی بمبــارون جزغالــه بشــه. دمــش گــرم. مــرد بــه اون میگــن.

 درســت یــک ســال بعــد، اکبــر لــودر تــوی مجلــس ســالگرد عمورســول بلند شــد تــا خاطــره ای تعریــف کند:

 ـ «کل گروهــان ترابــری لشــکر رو ســپرده بودنــد بــه یــک مربــی تخـریــب و تاکتیــک تــا بلکــه کمــی رزم  میــدان یــاد مــا بــده. گفتیــم خــدا رو چــی دیــدی، ما کــه اســلحه لازم نیســت دســت بگیریــم و خــط عقــب هســتیم همــش ولــی شــاید بــه کارمــون اومــد. همــون روز اول مربــی گیــر داد بــه چربی هـای شــکم مون تا تمریــن سینه خیز و گــذر از معبــر یادمــون بــده. حــالا نگــو عمورســول کــه بــرای تانک هــا داشــت ســوخت می بــرد جلــو، رســیده بــه مــا و مربــی پیلــه کــرده بهــش کــه شــما هــم بایــد تــوی آمادگــی جســمانی راننده هــا شــرکت کنــی. بنده خــدا هــم اعتراضــی نکــرد. اومــد و تــه گروهــان نشســت. ولــی هیــچ کســی رو خبــردار نکــرد کــه تــا اون جــا دوبــار تانکــرش پنچــر شــده و هــر بــار بــه تنهایــی و تــوی گرمــای پنجــاه درجــه خوزسـتان مجبــور شــده دســت تنها پنچــری کامیونــش رو بگیــره. اون قــدر کــه دیســک کمــرش می زنــه بیــرون و بــه ناچــار و عجالتا یــک تیکــه تویــوپ می پیچــه دور شــکم و  ًکمــر خــودش. خــب، طبیعتــا خیــس عــرق هــم شــده بــوده تنــش. خلاصــه، هــر بــار مربــی می گفــت کــه خیــز ســه ثانیــه بریــد یا پامرغــی تــوی کانــال حرکــت کنیــد، ســر و صــدای مسـخــره ای از تــه گروهــان بلند می شــد. تویــوپ از عــرق تــن بابارســول خیــس خــورده و تــا میــاد بجنبــه، هــی صــدا ازش بلنــد می شــد. خنــده هــم طبیعــی بــود واســه شــنونده. خــودش کلافه بــود و لــب گذاشــته بــود لای دنــدون. صــداش در نمی اومــد. ولــی کــم هم نمی خواست بیــاره از ماها که جوون تر از خودش بودیم. خلاصه، حمله هوایی شد و ما  پناه گرفتیم. خدا خدا می کردیم طوری مــون نشــه. نگــو بابارســول زودی برگشــته ســراغ کامیــون ســوخت تــا از محــل تمریــن دورش کنه! خیلـی شــرف می خــواد ایــن کار. خیلــی مردونگــی می خــواد. از اون طــرف، یــک ســگ مــاده هــم کــه چندتــا تولــه داشــت، دوید تــوی کانــال ســیمانی سرپوشــیده. حضــور ایــن ســگ باعــث شــد گروهــان متوقــف بشــه. کار خــدا بــود البتــه؛ چــون کـه اون طــرف کانــال حســابی بـا بمب خوشه ای شخم زده شد! حتی یکی دوتــا هــم عمل نکــرده تــوی زمیــن رفــت و گیــر کــرد. اگــه رد می شــدیم، معلــوم نبود چه بلایی ســرمون می اومــد. یــا حتــی اگــه بــه خاطــر ســر و صــدای ناخواســته بابارســول، ایــن ســر لولــه ســیمانی کانــال معطـل نمی شدیم!

 مــن کــه رســیدم بــالای ســر بابارســول، دیــدم دیگــه رمــق نــداره. ســوخته و ترکــش خــورده بــود. فقــط آروم می گفــت: کمــرم... کمــرم... .

 پرسیدم که این دیگه چه کاریه؟! چرا ماشین رو جابه جا کردی؟!

تازه اون جا بود که بریده بریده ماجرا رو برام گفت... .»

منبع: کتاب سمبات/ مصطفی تمنایی/ ناشر: نشر شاهد

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده