سه‌شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۰۷:۵۴

شيوه هاي شخصيت پردازي
« شيوه هاي شخصيت پردازي در داستان متعدد است . نويسنده با توسل به ابعاد مختلف شخصيت او را به خواننده معرفي مي كند و در جريان داستان به نقطه ي اوج و پايان داستان راهنمايي مي كند.
شخصيت داستاني مانند انساني واقعي است؛ داراي ابعادي متفاوت كه بعضي از آنها از چشم انسان پوشيده اند و بعضي در معرض چشم همه قرار دارند. بعد اصلي و زيربنايي شخصيت، انديشه و روان است و طبيعي است كه روان افراد قابل درك و لمس نيست، ولي اعمال، رفتار ، گفتار و حتي قيافه ي ظاهري افراد نشان دهنده ي ابعاد پنهاني و دروني آن هاست.»
نويسنده براي بيان خصوصيات دروني و بيروني و معرفي اشخاص داستاني خود از شيوه هاي گوناگون شخصيت پردازي استفاده مي كند. چرا كه شخصيت داستاني مانند يك انساني واقعي است و مدل و الگويي از واقعيت اجتماعي خود است و نويسنده اين شخصيت ها را از محيط اطراف خود واز بطن اجتماع خود مي گيرد و در داستان پرداخت مي نمايد.
هنري فيلدينگ مي گويد:« تنها راه هايي كه از رهگذر آن ها مي توانيم درباره ي آن چه در ذهن ديگران مي گذرد، اطلاع حاصل كنيم، همانا گفتار و كردار خود آنان است.»
« بنابراين ما با درون افراد از طريق گفتار، رفتار و قيافه شان آشنا مي شويم.
بيشاپ مي گويد:
« اگر انگيزه ي شخصيت روشن و مشخص نباشد، اعمال او غيرقابل توضيح يا باورنكردني است.»
انگيزه ي شخصيت اساساً از دو منبع ناشي مي شود:
1- از طبيعت درون شخصيت كه قبل از شروع رمان شكل گرفته است.
2- از سلسله اي از حوادث بيروني كه بعد از شروع رمان نياز ها و انتظارهاي خاصي براي شخصيت ايجاد مي كند.»
« پس، داستاني كه شخصيت ها را در عمل نشان مي دهد، خود به خود براي ما كه دايماً دركنش متقابل با ديگران مي باشيم جذابيت دارد. شخصيت هاي چنين داستاني، از جهان خود ما و انسان هاي اطراف ما هستند، لذا با خواندن داستان، درك عميق ترين از شخصيت خودمان و ديگران كسب مي كنيم. زيرا انگيزه ي رفتار و گفتار اشخاص ساخته شده، همه نشأت گرفته از خصوصيات خلقي و رواني آن ها هستند. اما از آن جا كه در دنياي واقعي پيرامون ما آدم ها از افشاي اسرار دروني و خصوصي خود تا حدودي سرباز مي زنند و شناخت آدم ها و آگاهي يافتن از درون آن ها در زمينه ي شخصيت پردازي كاري مشكل است اما نويسندگان و كارآگاهان نمي توانند بگذارند اسرار خصوصي زياده از حد، سربسته بماند. آن ها با شناخت دقيق و بهره گيري از تجربيات خود اسراردروني و رازهاي پنهان آدم ها را كه در عالم واقع سربسته است، آشكار و برملا مي سازند.
جان اشتاين بك در مورد رمان « شرق بهشت» مي گويد:
« دراين رمان درون خيلي از آدم ها را برملا كرده ام، تا آن جا كه بعضي از آن ها دارند از دستم كمي عصباني مي شوند؛ اما چاره اي ندارم. فكر نكنم هيچ اثري هنري اي به قدر رمان هاي طويل، به تمركز احتياج داشته باشد. گاهي شخصيت انسان ها به نظرم مثل جنگلي متعفن و تاريكي مي آيد كه پر ازهيولا و ديو است و عين تونل هاي جزيره ي كاني كه همه چيز در آن مي جهد و جيغ مي كشد، آن قدرخطرناك است كه جرأت ندارم درآن قدم بگذارم. اغلب مرا متهم مي كنند كه اشخاص داستان هايم معمولي نيستند. وقتي اشخاص داستان هايم را به حال خود رها كنم و آن ها را درانتظار بگذارم، وضع خيلي مسخره اي به وجود مي آيد. اگر آن ها مرا با قلدري به راهي بكشانند و كاري كه خودشان مي پسندند، انجام بدهند من با قلم از آن ها پذيرايي مي كنم. اما تا من مدادم را بر ندارم آن ها نمي توانند از جايشان جنب بخورند. چون منجمدند و همان طور روي يك پايشان، يخ زده اند و همان لبخندي را بر لب دارند كه ديروز، وقتي دست از كار مي كشيدم، داشتند.»
آلدوس هاكسـلي طي مصاحبه اي در مورد چگونگي تبديل اشخاص واقعي به شخصيت هاي داستاني مي گويد:
« دراين مورد، سعي من براين است تا چگونگي حالات و شرايط و رفتار برخي از افرادي را كه مي شناسم نزد خودم مجسم كنم؛ البته من شخصيت هايم را فقط تا حدودي براساس اشخاصي كه مي شناسم خلق مي كنم و طبعاً كار ديگري هم نمي شود كرد. اما شخصيت هاي داستاني، آدم هايي هستند كه بسيار ساده شده اند؛ يعني پيچيدگي شان خيلي كمتر از اشخاصي است كه ما مي شناسيم. بعضي از ويژگي هاي " مري" در تعدادي از شخصيت يكي از كتاب هاي من است. و باز بعضي از صفات " نورمن داگلس" را در وجود" اسكوگن پير" در رمان " كردم يلو" گذاشته ام.»
شخصيت هاي داستاني از خود هيچ گونه اراده اي ندارند و تنها نويسندگان هستند كه به كمك قلم خود زندگي، كوشش، روح انسان دوستي و حتي يأس و بدبيني را درون شخصيت هايشان مي دمند. يك از ويژگي هاي شاخص يك داستان موفق، شخصيت پردازي است. نويسنده در شخصيت پردازي، بايد هميشه همراه با شخصيت هاي داستانش باشد و با آن ها زندگي كند و با آن ها انس و علاقه داشته باشد و احساس ها، خاطره ها، خوبي ها، بدي ها، زشتي ها و زيبايي ها و تداعي هاي ذهني را از زبان شخصيت هاي داستاني بيان كند. يعني داستان خود را به كمك شخصيت هاي داستاني در قالب رفتارها و گفتارهايشان پيش ببرد.
شخصيت پردازي به چند طريق انجام مي شود كه هركدام يك جهت و سو از ابعاد وجودي شخصيت را نشان مي دهند.
نويسندگان و نظريه پردازان داستان روش هاي شخصيت پردازي را به دو دسته تقسيم كرده اند:
شخصيت پردازي مستقيم و شخصيت پردازي غيرمستقيم.
1- شخصيت پردازي مستقيم
درشيوه ي ارايه ي مستقيم، نويسنده به طور مستقيم با طبقه بندي و تشريح به ما مي گويد كه شخصيت شبيه چيست؟ يا كس ديگري در داستان هست كه به ما مي گويد قهرمان شبيه كيست؟ اگرچه در روش غيرمستقيم هم نويسنده شخصيت را درحين عمل به ما نشان مي دهد تا ما براساس آن چه او انجام مي دهد يا مي گويد يا فكر مي كند، بتوانيم استنباط كنيم كه اوشبيه كيست.
« در روش مستقيم نويسنده درباره ي شخصيت خود صريح نظر مي دهد:
« او عادل است، هيچ حسادتي ندارد و...»ولي در روش غيرمستقيم رفتار شخصيت بايد نشان دهنده ي عدالت و ايثار باشد؛ هنگامي كه توانايي انجام كاري دارد. به نفع خود از قدرت استفاده نكند و به حقوق ضعيفان حساسيت داشته باشد يا به رقابت در فضايي سالم علاقه مند باشد و ...
روش ارايه ي مستقيم به دليل واضح بودن و صرفه جويي، لازم است، اما هرگز به تنهايي نبايد از آن استفاده كرد. شخصيت ها تا وقتي كه وجود دارند،بايد عمل كنند. وقتي كه شخصيت ها عمل نكنند، داستان به يك مقاله شبيه تر خواهد شد. افزون براين ، روش مستقيم به تنهايي هيچ وقت متقاعدكننده نيست.»
« محسن سليماني دركتاب « تأملي ديگر در باب داستان» در تعريف « شخصيت پردازي به طريق مستقيم» مي گويد:
« درمعرفي مستقيم شخصيت، نويسنده رك و صريح با شرح يا با تجزيه و تحليل، مي گويد كه شخصيت او چه جور آدمي است و يا به طور مستقيم از زبان كس ديگري در داستان، شخصيت داستان را معرفي مي كند.»دراين شيوه ي شخصيت پردازي، راوي- نويسنده براي معرفي شخصيت، او را مستقيماً تعريف مي كند و درهرجايي كه هست چون فقط مي خواهد شخصيت را تعريف كند- بدون لحاظ كردن جايگاه او- ويژگي هاي دروني و بروني شخص مورد نظر خودرا تعريف مي كند. دراين شيوه نويسنده معمولاً با كلي گويي، تعميم دادن و تيپ سازي، فرد مورد نظر را به خواننده معرفي مي كند. اين شيوه كه معمولاً در داستان نويسي امروز ديگر جايي ندارد در قرن هيجدهم و نوزدهم بسيار معمول بود.»
« آبرامز همين دو روش را به شيوه اي ديگر « توصيفي و نمايش نامه اي» مي نامد.
درروش نمايش نامه اي نويسنده فقط شخصيتش را وادار به صحبت و عمل مي كند و خواننده اش را رها مي كند تا استنباط كند كه چه وضعيت و خلق و خويي پشت آن چه شخصيت انجام مي دهد، پنهان است.
درروش توصيفي نويسنده خودش آمرانه مداخله مي كند تا وضعيت و ويژگي اخلاقي شخصيت هايش را توصيف و ارزيابي كند. براي مثال، در بخش آغازين و زيباي « غرور و تعصب» از جين آستين ابتدا آقا و خانم « بنت» را به ما نشان مي دهد در حالي كه با يكديگر درباره ي مرد جواني سخن
مي گويند كه « پارك ندرفيلدر» را اجاره كرده است. سپس به ما درباره ي آن ها توضيح مي دهد و رمان ادامه مي يابد، بعدها به خاطر نظر و عمل « فلوبر» و « هنري جيمز»، « گفتن» تخلف از هنر تلقي شد و تنها « نشان دادن» مورد توجه قرار گرفت.
ويژگي ديگر شخصيت پردازي مستقيم اين است كه در شيوه ي مستقيم نويسنده به طور واضح و مختصر به معرفي شخصيت مي پردازد؛ اما هيچ وقت نمي توان به تنهايي از اين روش استفاده كرد.

2- شخصيت پردازي غيرمستقيم
شخصيت غيرمستقيم آن است كه نويسنده از طريق رفتار، انديشه ها، گفتار و حتي نام شخصيت اطلاعاتي را به طور غيرمستقيم در اختيار خواننده قرار مي دهد، از آن جا كه انگيزه و هدف شخصيت هاي داستاني بر ما پوشيده است، حتي گاه برخود شخصيت ها هم پوشيده فرض مي شود. ولي اين قسمت هاي نهفته در رفتار نشان داده مي شود. عمل كسي كه در داستان دروغ مي گويد، يا جنايت مي كند، از رواني آشفته و صدمه ديده حكايت مي كند كه خود مي تواند علل متفاوت داشته باشد.
دراين گونه داستان ها ممكن است نويسنده هيچ گاه نگويد كه اين شخصيت داستان، فردي قاتل يا دروغگوست و لازم هم نيست كه بگويد، اما با اولين دروغ يا اولين جنايت بر ما به درستي روشن خواهد شد كه با چه نوع شخصيتي مواجه ايم. اين شخصيت ها در اعمالي كه انجام مي دهند، درون خود را نشان مي دهد. روح و انگيزه و روان افراد تنها را اعمال به خصوص نشان داده نمي شود، بلكه در جزييات رفتار و گفتار خود را نشان مي دهند كه با دقت و موشكافي مي توان به آن ها پي برد.»
« در روش شخصيت پردازي غيرمستقيم، نويسنده با عمل داستاني، شخصيت داستان را معرفي
مي كند و ما از طريق افكار، كردار و گفت و گوهاي خود شخصيت او را مي شناسيم. دراين شيوه، شخصيت داستان اگر مغرورو خودخواه باشد، نويسنده نمي گويد اين شخصيت داراي چنين خصلتي است، بلكه با رفتار و گفتاري كه از شخصيت در داستان سر مي زند خواننده به خصلت هاي او پي مي برد.
درمعرفي غيرمستقيم، نويسنده به صراحت درباره ي شخصيت چيزي نمي گويد، بلكه صفات و خصوصيات او را غير مستقيم نشان مي دهد.
در شيوه ي غيرمستقيم معمولاً زاويه ي ديد راوي محدود است و نحوه ي بيان داستان هم به طور معمول نمايشي است . يعني اگر نويسنده بخواهد شخصيتي را مستقيماً بازسازي كند، معمولاً دوربيني جلوي او مي گذارد و از او فيلم برداري مي كند، نه اين كه ويژگي هاي او را شرح دهد، دراين شيوه كه با جزءنگاري-مثل توجه با ناخن هاي فرد، يك خال كوچك، حالت انگشت ها و نظاير آن ها- سروكار دارد، جزء، دلالت بركل مي كند. از كشيدن انگشت ها و به اصطلاح « شكستن» آن ها مي توان به شخصيت عصبي و ناراحت فرد پي برد.
براي شخصيت پردازي غير مستقيم از اين عوامل مي توان ياري و سود جست:
1- كنش
2- گفتار
3- نام
4- محيط
5- وضعيت ظاهري.»
« ميرصادقي براي شخصيت پردازي در داستان به سه شيوه اشاره مي كند.
1- ارايه ي صريح شخصيت ها با ياري گرفتن از شرح و توضيح مستقيم. به عبارت ديگر، نويسنده با شرح و تحليل رفتار و اعمال و افكار شخصيت ها، آدم هاي داستانش را به خواننده معرفي مي كند.
2- ارايه ي شخصيت از طريق عمل او با كمي شرح و تفسير يا بدون آن. اين روش عرضه كردن شخصيت ها جزء جدايي ناپذير نمايشي است، زيرا از طريق اعمال و رفتار شخصيت هاست كه آن ها را مي شناسيم.
در صحنه ي تئاتر هنرپيشه با رفتار و گفتار شخصيت هاست كه خواننده به ماهيت آن ها پي مي برد.
3- ارايه ي شخصيت بي تعبير و تفسير به اين ترتيب كه با نمايش اعمال و كنش هاي ذهني و عواطف دروني شخصيت خواننده، غيرمستقيم شخصيت را مي شناسد. اين روش، رمان هاي « جريان سيال ذهن» را به وجود آورده است كه دراين نوع، اعمال و حوادث در درون شخصيت ها رخ مي دهد و خواننده غيرمستقيم درجريان شعور آگاه و ناآگاه شخصيت هاي داستان قرار مي گيرد.
ويرجينياوولف، جيمزجويس و ويليام فاكنر در آثارشان از اين روش بهره برده اند و استادانه نيز آن را به كار بسته اند.»
شخصيت پردازي غيرمستقيم به چند طريق انجام مي شود كه عبارتند از:
الف: رفتار( اعمال)
ب: گفت و گو
ج: نام
هـ: قيافه ي ظاهري
و: توصيف
ز: جريان سيال ذهن

الف: شخصيت پردازي از طريق رفتار ( اعمال)
رضا براهني در اين مورد مي گويد:
« رفتار انسان، قسمت اعظم تفكرات، احساسات و اعمال او را شامل مي شود و قصه نويس از طريق رفتار متفكرانه، عاطفي و يا عيني اشخاص، به موقعيت شخصيت ها پي مي برد.»
ناصر ايراني مي گويد:
« آن چه در جهان داستان تعيين كننده است عمل شخصيت هاست. شخصيت ها اگر زنده خلق شوند خود با عمل شان عيار وجود خود را آشكار مي سازند؛ به ويژه با گفتارشان كه نوعي عمل است.»
« اولين و ساده ترين نقش يك شخصيت نقش كنش گري اوست. از اين لحاظ مي توانيم بگوييم كه شخصيت فاعل و يا نهادي است كه ياكاري را انجام مي دهد و يا گزاره اي را به او نسبت مي دهند. بنابراين از اين نظر شخصيت از زمره ي بازيگران قصه است.
ولاديمير پروپ قهرمانان قصه هاي عاميانه ي روس را از لحاظ كنش و عمل بررسي كرده است.»
« كاراكتر يا شخصيت انساني در سه مورد پديد مي آيد:
1- در پيوند با كيفيات روحي و اخلاقي خود شخص
2- در پيوند با همنوعان.
3- در پيوند با محيط مادي، يعني چيزهاي بي جاني كه وي را احاطه كرده اند.
اما بيشتر از همه، فرد در رابطه ي متقابل با محيط اجتماعي و همنوعان خود است كه داستان را پديده مي آورد زيرا كه محيط اجتماعي هر آدمي نقش عمده اي در شكل گيري انديشه و منش او ايفا مي كند. از طرفي هم محيط در آدم ها مؤثر است و هم آدم ها مي توانند، در محيط اجتماعي و زندگي تأثيرگذار باشند. به هرحال، نويسنده بدون خلق محيطي كه شخصيت داستاني در آن حضور داشته باشد قادر به خلق اثرداستاني خود نمي باشد. اشخاص داستان ممكن است با محيط داستان سازگار و يا با آن در تبادين باشند، اما به هرحال بايد در برابر محيط خود واكنش نشان دهند و با قول و فعل خود نشان دهند كه ازآن متأثر شده اند. محيط در شكل دادن شخصيت افراد عامل بسيار مهم و نيرومندي است و اشخاص داستان حتي اگر به طور موقت هم درمحيط معيني قرار گيرند از تأثير آن بركنار نيستند. اين تأثير را بايد به نحو محسوس و مشهودي نشان داد. ناديده گرفتن و منعكس نساختن اين تأثير سبب مي شود كه داستان خلاف واقع جلوه كند. اشخاص داستان هر قدر هم كه واقعي باشند چنان چه درجايي مانند سرزمين پريان قرار گيرند چيزي جز اشباح عجيب و غريب نخواهند بود.»
سامرست موام مي گويد:
« موجوداتي كه رمان نويس ساخته، بايد طوري باشند كه خواننده با شخصيت تك تك آن ها توجه كند و كارهاي آن ها، بايد از خصوصيات روحي و فكري و اخلاقي آن ها ناشي شود. رمان نويس هرگز نبايد به خواننده اجازه دهد كه بگويد:" فلان و بهمان آدم،"هيچ وقت اين طوري رفتار نمي كنند"، بلكه برعكس، خواننده بايد مجبور شود كه بگوييد:" اين درست همان چيزي است كه من انتظار داشتم فلان آدم رفتار كند." فكر مي كنم اگر قهرمان ها، خودشان جالب توجه باشند خيلي بهتر است.
دكتر حسين اديبي در كتاب « زمينه ي انسان شناسي» مي گويد:
« كنش هاي فردي، با توجه به كنش هاي افراد ديگر صورت مي گيرد، يعني شخص با توجه به رفتارها و ايستارهاي ديگر، كنش خود را شكل مي دهد. مي توان بين من فاعلي و من مفعولي تمايزي قايل شد. از آن جا كه افراد مجبورند از طريق تفسير و تعبير مستمر رفتارها و ايستارهاي ديگران، رفتار خود را شكل دهند و انتخاب كنند، اين من مفعولي است كه مي آموزد چگونه رفتاري بايد داشته باشد و پاسخ هاي من فاعلي مبهم است.»
« اعمال هر شخصيت داستاني مي تواند غيرمستقيم بيان كننده ي ويژگي هاي او باشد. از اين ديد: كنش داستاني به دو دسته تقسيم مي شود:
كنش عادتي و غيرعادتي.
الف/1: كنش عادتي عملي است كه مرتب تكرار مي شود
ب/2: كنش غيرعادتي آن است كه فقط يك بار اتفاق مي افتد و ازهمين تكرار و اتفاق مي توان به روحيه ي شخصيت پي برد.
به طور نمونه در داستان « گل دسته ها و فلك»، نوشته ي « آل محمد»، راوي دارد دوران كودكي خود را برايمان تعريف مي كند كه هميشه در كوچه و مدرسه چشمش به گل دسته هاي مسجد بوده و مرتب در وسوسه ي بالارفتن از اين گل دسته ها بوده است و بالاخره هم با كمك دوستش، اصغر ريزه، از آن ها بالا مي رود. اين عمل كه هسته ي مركزي داستان است وقتي انجام مي شود داستان به نقطه ي اوج خود مي رسد و غيرمستقيم روحيه ي پرجنب و جوش و كنجكاو راوي را نشان
مي دهد.»
ب: شخصيت پردازي از طريق گفت و گو
« گفت و گو يكي از طبيعي ترين نيازهاي انسان است. انسان درهرحالتي بايد سخن بگويد، در خوشحالي، غم و حتي هنگام كار. گفت و گو به عنوان ابزاري مهم و ظريف از چند جنبه در داستان رعايت مي شود . شخصيت در داستان بدون گفت وگو معني ندارد. مگر اين كه كاملاً تنها باشد، گرچه در آن صورت هم نياز به گفت و گوي دروني يا يادآوري گفت و گوها در ذهن شخصيت هست. ولي اگر شخصيت در محيطي اجتماعي باشد، مجبور است كه با ديگران ارتباط داشته باشد. زيرا گفت و گو نيز مانند عمل و حتي بيشتر از عمل، نشان دهنده ي ويژگي هاي روحي شخصيت داستان است. كلمات به كار رفته، تأكيد برهجاهاي خاص، موضوع و مضمون گفت و گوها، مكث ها، پستي و بلندي صدا، تلفظ هاي نادرست يا غلط و لغزش هاي زباني، همه نشان دهنده ي پيشينه ي ذهني، تجربي و رواني افراد داستان است.»
اليزابت بوئن مي گويد:
« گفت وگو بهترين وسيله ي نشان دادن روابط بين اشخاص است؛ در واقع روابط بين اشخاص را به گونه اي واضح و روشن به نمايش مي گذارد و در شكل ايده آلش بايد آن چنان قوي و مؤثر باشد كه ديگر نيازي به تحليل و تبيين اين روابط نباشد.
شخصيت هاي رمان مي توانند با استفاده از گفت و گو كه قدرتمندترين و عيني ترين عمل متقابل اشخاص است، كمتر به اعمال جسماني، ستيزه، قتل و روابط متقابل عاطفي دست بزنند، چرا كه گفت و گو نمايانگر اعمال متقابل اشخاص است.»
« درست همان طور كه رفتار هر قهرمان بايد ناشي از خصوصيات روحي، فكري و اخلاقي او باشد، حرف زدن او هم بايد همين طور باشد. يك زن مدپرست، بايد مثل يك زن مدپرست حرف زند. يك زن هرزه مثل يك زن هرزه، يك ليمونادفروش مثل يك ليمونادفروش و يك وكيل عدليه مثل يك وكيل عدليه. گفت و گوها، نبايستي پرت و پلا باشد و نه آن كه فرصتي به دست نويسنده دهد تا عقايد خود را تبليغ كند؛ صحبت ها، بايد براي نشان دادن خصوصيات اخلاقي و روحي و فكري كساني كه حرف مي زنند، براي جلو بردن داستان، به كار مي رود.»
« لئوناردبيشاپ درمورد شخصيت پردازي از طريق گفت و گو مي گويد:
« گفت وگو يكي از ظريف ترين و مشهودترين ابزار نويسنده است و صحت گفته هاي وي را درباره ي اشخاص تأييد مي كند. اگر نويسنده با استفاده از روايتي توضيحي به خواننده بگويد كه شخصيتي از استاد دانشگاه- قهرمان- متنفر است. صرفاً عقيده ي خود را بيان كرده است. اما اگر شخصيت تنفر خود را از طريق گفت وگو ابزار كند، واقعيتي قانع كننده بيان شده است.»
هنگامي كه نويسنده از گفت وگو استفاده مي كند، روابط شخصيت ها با هم رسماً آغاز مي شود. نويسنده با به كارگيري گفت وگو كاري مي كند تا روابط اشخاص با هم شروع شود، تعمين پيدا كند، تصديق يا مجدداً تصديق شود، تداوم پيدا كند يا تمام شود.»
« ميخاييل باختين، منتقد روسي، نظر مستدلي دارد، به نظر او، گرچه اشخاص داستان و آدم هاي روزمره براي بيان اميال دروني خود از نشانه هاي عمومي- زبان- استفاده مي كنند- نشانه هايي كه در اختيار همه هست- ولي نحوه ي استفاده از آن ها كاملاً مشخص است. به سخن ديگر، هر شخصيتي دراراي زبان مخصوص خود است. به اعتقاد باختين نويسنده بايد به تقليد از انسان روزمره، شخصيتي را خلق كند ولي اين شخصيت به نسبت روزگار خود نمي تواند تا آخر ساكت بماند و بايد حرف بزند. اين اولين نقش اوست.
باختين در ادامه مي گويد:
« نويسنده شخصيت را براي گفت و گو خلق مي كند. شخصيت در درجه ي اول براي سخن گفتن خلق مي شود؛ سخن گفتني كه با آن هستي او پديدار مي شود، سخن گفتن منجر به كنش مي شود پس هر سخن كنشي است و هركنش برابر با سخن گفتن. بنابراين شخصيت داستاني در درجه ي اول يك انسان سخن گوست. از سوي ديگر هر شخصيتي داراي زبان مخصوص به خود اوست. زباني كه اگرچه متأثر از زبان عمومي است ولي از آن متفاوت است. " پس زبان شخصيت داستاني نياز به ترجمه دارد. " شخصيت موجودي است كه با آن چه مي گويد تعريف و شناخته مي شود.»ازنخستين تحليل هايي كه درباره ي داستان شده است، به اهميت گفت وگو و ويژگي هاي آن نيز پرداخته شده است.
ارسطو مي گويد:« هرچه اشخاص به زبان مي آورند، نماينده ي فكر آن هاست. هرگاه كه بخواهند چيزي را نفي يا اثبات كنند يا انفعالاتي چون رحم، ترس، خشم و غيره را برانگيزند يا امور كوچك تر و بزرگ تر جلوه دهند.»
« گفت وگو صحبت هاي رد و بدل شده ميان شخصيت ها را ارايه مي كند تا فعل و انفعال فكر و ويژگي هاي دروني و خلقي افراد را نشان بدهد. ما از گفت وگوي شخصيت ها با هم پي به ويژگي هاي خلقي و خصلت هاي روحي آن ها مي بريم.»
« بنابراين گفت وگو وسيله اي براي روانكاوي مادي اشخاص و توصيفي موجز از ويژگي هاي روحي شخصيت است.
رمان نويس مي تواند با در نظر گرفتن هر شخصيتي همه ي ويژگي هاي اشخاص اعم از طبقه، سن، سطح فكر، سرشت، قدرت و .. رابيان كند. اما اين وظيفه ي گفت و گوست كه اين حقايق يا ويژگي ها را درنمايش نشان دهد.»
شوپنهاور گفته است كه:« سبك فيزيونومي فكر است و حتي از چهره ي آدمي براي درك شخصيت، وسيله ي مطمئن تري است.
اگر لحن، همان طور كه اشاره كرديم، نتيجه و زاييده ي رواني زباني باشد كه يك شخص يا يك شخصيت به كار مي برد، مي توان گفت كه به وسيله ي لحن، به وضع و موقعيت و خلقيات اشخاص بيشتر پي مي بريم تا مثلاً توصيف عيني ظواهر او.
يك مرد شرير، به محض اين كه دهن باز كرد، بوي شرارت درفضا مي پراكند، حتي هر قدر هم ظاهر الصلاح باشد؛ ويك مرد نجيب، به زباني نجيب سخن مي گويد حتي اگر كريه ترين چهره ها را داشته باشد.
لحن- سخن- تا حدي شناسنامه ي شخصيت است، منتها از يك سو ارتباط پيدا مي كند با سبك و زبان عمومي يك قصه و از سوي ديگر ارتباط پيدا مي كند با خلق و خوي شخصيت و حركات و سكنات او و اعمالي كه دريك وضع رواني خاص از شخصيت سر مي زند.»
« سيما داد در تعريف گفت و گو مي نويسد:« گفت و گو گفتار شخصيت هاست كه ممكن ات ميان اشخاص داستان رد وبدل شود يا در ذهن، شخصيت واحدي تحقق يابد.»
درهرحال داد گفت و گو را هم سنگ توصيف دانسته كه سبب مي شود طرح داستان –پيرنگ- گسترش يابد، درون مايه نشان داده شود، شخصيت معرفي شود و عمل داستاني پيش برود.
داد ادامه مي دهد:
« نويسندگان در داستان هاي خود از دو گونه گفت و گو استفاده مي كنند:« گفت وگويي كه فكر و انديشه را به طور مستقيم ارايه مي دهد»
« داستان هايي كه گفت و گوها در آن بيشتر جنبه ي نمايشي دارد و افكار و انديشه ها و منظور نويسنده را به طور غيرمستقيم بيان مي كند و خواننده بايد با حدس و گمان، منظور نويسنده را طي گفت و گو دريابد، مثل داستان هاي " ارنست همينگوي" اغلب نويسندگان اين دو شيوه رابا يكديگر در آميزند.»
« محمود اسعدي در كتاب « نقد خلاق» بهترين و منطقي ترين راه شناخت افكار شخصيت هاي داستاني و پيشبرد روند داستان را استفاده از گفت وگو مي داند.»
گوستاوفلوبر در مورد دشواري ساختن گفت و گوي داستاني مي گويد:
« چه دشوار است گفت و گو نوشتن، به خصوص وقتي آدم مي خواهد هر گفت و گويي شخصيت خاص خودش را داشته باشد. كاري است بزرگ و سنگين كه آدم بخواهد از گفت وگو به عنوان ابزاري براي ترسيم چهره ها و شخصيت ها بهره جويد و در عين حال نگذارد چيزي از حيات و سرزندگي و دقت خود آن گفت و گو كم شود، يعني به گفت و گويي برجستگي و اعتبار ببخشد كه بر سر مسايل پيش پا افتاده، ادامه مي يابد. من هيچ كس را نمي شناسم كه توانسته باشد در هيچ كتابي از پس اين كار برآمده باشد.»
« از نظر ابراهيم حسن بيگي گفت وگو حيات داستان محسوب مي شود. او براين باور است كه بدون گفت و گو داستان معنايي ندارد و در حقيقت، گفت وگو ابزاري است كه داستان برحول محور آن پيش مي رود.
حسن بيگي از گفت وگو براي نشان دادن فضاي داستان استفاده مي كند. او همچنين با گفت وگو خلقيات شخصيت هايش را به ما نشان مي دهد و خود از لابه لاي گفت و گوهاي شخصيت هاي داستاني اش به گذشت زمان آگاه مي شود.»
پس، گفت وگو يكي از ابزارهايي است كه نويسنده، در شخصيت پردازي غيرمستقيم به كار مي برد. گفت و گو يكي از مهم ترين و تخصصي ترين عناصر داستان به شمار مي رود كه در داستان بايد با توجه به شرايط زماني، مكاني و موقعيت اجتماعي بيان شود. در گفت وگو هر يك از شخصيت هاي داستان، با زبان خاص خود گفت وگو مي كنند. و براي نوشتن گفت وگو نيز نويسنده بايد به
گنجينه ي لغات شخصيت ها، جايگاه اجتماعي آنان، روان شناسي، جغرافيا و حتي زمان و ... شخصيت هاي مورد نظر دقت كند.
گفت وگو بهترين وسيله ي انتقال اطلاعات و روانكاوي شخصيت و عامل پيش برنده ي آكسيون- عمل يا كنش- داستان مي باشد.
نويسنده بايد به كمك گفت وگو خصوصيات طبيعي، اجتماعي، اخلاقي و رواني اشخاص داستاني خود را به وسيله ي آن چه كه بيان مي شود، به خوبي منعكس سازد. زيرا كه هر تكه از گفت وگوي شخصيت ها، نقش بزرگي در تكميل و به انجام رساندن داستان بر عهده دارد.
ج: شخصيت پردازي از طريق نام
« يكي ديگر از راه هاي شخصيت پردازي در روش غيرمستقيم استفاده از نام است. هر شخصيتي لاجرم بايد نامي داشته باشد. نويسنده به راحتي مي تواند براي القاي هدف خود در شخصيت پردازي از نام استفاده كند. تنها نويسندگان خيلي مبتدي از اين فرصت براي شخصيت پردازي استفاده
نمي كنند. اگر به فهرست داستان ها بنگريم، هميشه در نامگذاري شخصيت ها تعمدي بوده است تا نام در راستاي ويژگي هاي فرد باشد، ولي سبك نامگذاري نويسندگان با يكديگر متفاوت است.
اهميت نامگذاري را حتي نويسندگان دوره ي رمانس و افسانه نيز مي فهميدند. در ادبيات كهن فارسي داستان هاي بسياري داريم كه نام قهرمانان آن ها خير و شر است و هركدام از آن ها متناسب با نام خود عمل مي كنند؛ براي مثال « هزار و يك شب» و « هفت پيكر».
نويسنده با طرح و پرداخت داستان، اسمي نيز براي شخصيت داستاني اش انتخاب مي كند. نامگذاري اشخاص داستان با توجه به شرايط جامعه است كه در هر زماني اسم هاي خاصي مرسوم مي شود، حتي نامگذاري اشخاص داستاني هم متأثر ازاين سنت و ويژگي مي باشد و نام هاي شخصيت هاي داستاني به نوعي بيانگر فكر و ايده نويسنده و بازتاب جامعه اوست.
« هر تسميه اي نوعي زنده كردن، جاندار كردن وفرد ساختن است. چنان كه در" كمدي هيجدهم" نام تمثيلي يا شبه تمثيلي به چشم مي خورد؛ مثل اسم هاي " آل ورثي" يا" تواكام" در آثار "فيلدينگ" يا "ويت وود"،" مالاپ روپ"، " سر بنيامين"،" بك مايت" كه نام هاي " بن جانسن"،
" بانين"،" اسپنسر" را به خاطر مي آورد.»
« فيليپ هامون نشانه شناس فرانسوي در مقاله ي « نشانه شناسي شخصيت هاي داستاني» مي گويد: اسم يك شخصيت مي تواند به چهار صورت، ويژگي هاي او را بيان كند:
1- ارتباط بصري: هامون در اين باره O وI را مثال مي زند كه اولي مي تواند در اسم شخصيتي كه چاق است، به كار رود و I براي فردي كه بلند قد است.
2- ارتباط آوايي: دراين مورد مي توان به نام آواها اشاره كرد كه ارتباط ميان دال و مدلول از طريق موسيقي كلام انجام مي شود.
3- ارتباط از طريق توليد آوا: گاهي نويسنده براي شخصيت خود نامي انتخاب مي كند كه تلفظ آن مشكل است و مي خواهد از طريق موسيقي كلام احساس را به خواننده منتقل كند.
4- استفاده از اسم هاي نمادين: گاهي اسم يك شخصيت اشاره به بعضي از مفاهيم اساطيري و ادبي بيرون از داستان مي كند.»
« درداستان ها هم چون نمايش نامه نام افراد گاه بيانگر شخصيت قهرمانان است . به طور مثال گابريل اوك- به معني درخت بلوط- تداعي كننده ي شخص قابل اعتماد و قدرتمندي است كه بسيار پاك و خوش قلب است. او در داستان مي تواند كشاورز شود. به عبارتي همه ي خصوصيات شناخته شده در درخت بلوط درباره ي او نيز مطرح است. داستان « به دور از جمعيت ديوان»، نوشته ي توماس هاردي.»
« توجه به تداعي معاني اسم شخصيت ها از آغاز قرن بيستم شروع شد. نويسندگان و همين طور شاعران سمبوليست، متوجه ارتباط شكل ظاهري كلمات و بار عاطفي آن ها، آهنگ كلمه و حس آميزي توأم با آن شد.
مارسل پروست معتقد بود كه اسم خاص داراي جادوست و در رمان « در جست وجوي زمان از دست رفته» به خصوص به حس آميزي و بار عاطفي اسم شخصيت هايش توجه داشت.
زبان شناسان و منتقدان ادبي نيز به آهنگ و شكل ظاهري اسم هاي داستاني و رابطه ي نام ها با مضمون داستان توجه كرده اند. به طور مثال حدود پنجاه سال پيش بوريس آيخن باوم منتقد بزرگ روس، فرم شكافي جالبي درباره ي داستان « شنل» اثر گوگول انجام داد. اهميت اين فرم شكافي دراين بود كه نشان مي داد ميان آوا و طنين اسم هاي خاص اين داستان با مضمون مورد نظر گوگول ارتباط تنگاتنگي وجود دارد.»
مجيد امامي در كتاب « شخصيت پردازي در سينما» مي گويد:
« نام شخصيت مي تواند سرنخ شالوده ي شخصيت باشد. سرنخي كه كمك مي كند آن بعدي از شخصيت كه مورد نظر است، برجسته تر شود. در مورد شخصيت هاي يك بعدي اين منظور بسيار مستقيم و در نتيجه غيرواقعي از آب در مي آيد. انتخاب نام " آقاي كارمندنيا" براي شخصيت محوري يك نمايش يا داستان، همواره مخاطب را از دريچه ي موقعيت شغلي و كاري آن شخصيت به خود خوانده، ابعاد ديگر را تحت تأثير اين بعد مطرح مي كند . در مجموع عوامل قابل محاسبه اي كه درانتخاب نام شخصيت مؤثرند، عبارتند از:
1- دادن سرنخ از درون شخصيت و كمك به تكامل طرح دروني.
2- افشاي تناقضات ظاهري و باطني.
3- رعايت و تأكيد بر استناد جغرافيايي يا تاريخي داستان و شخصيت ها.»
« هرنامي از چند طريق، كلمات ، حالات، خاطرات و افراد ديگري را به ذهن مخاطب مي آورد كه از فرهنگي به فرهنگ ديگر فرق مي كند. كامل تر از همه، سارتر با شكافتن واژه ي « فلورانس» به دقت تمامي تداعي هاي آن را براي خود يادآور مي شود.
«فلورانس» نام شهر است و نام گل و نام زن، پس مي تواند در آن واحد هم گلشهر و زن شهر و هم گل دختر باشد وشيء عجيبي كه بدين گونه رخ مي نمايد، سيلان شط را دارد- شط Fleure= - وحرارت ملايم و سرخ طلا را – طلا or =- و در آخر خود را با شرمينگي و آراستگي تسليم مي كند- عفت و آزرم decence = - وبا فرود آمدن و محو شدن تدريجي و مداوم صفت « س» آخر كلمه ي شكفتگي پر آزرم خود را تا بي نهايت ادامه مي دهد.
براين مجموع، تأثير خفي و مكنون زندگي خصوصي شخص نيز افزوده مي شود. مثلاً براي من فلورانس علاوه بر اين ها زني است ، يك زن بازيگر آمريكايي كه در فيلم هاي صامت دوران طفوليت من بازي مي كرد و من از او هيچ به ياد ندارم جز اين كه بلند بود، مانند دستكش هاي بلند سفيدي كه در بعضي رقص ها به دست مي كنند. هميشه كمي خسته، عفيف و پاكدامن بود و هميشه شوهردار و قدر ناشناخته بود و من او را دوست مي داشتم و نام او فلورانس بود.»
پس، نام ها درجهان داستان، هويت افراد را مشخص و معلوم مي كنند. استفاده و انتخاب بجا و درست نام اشخاص داستاني بستگي به اهميت موضوع مورد نظر نويسنده دارد و نويسنده، با توجه به شرايط داستان و موقعيت و مضمون داستان، نام اشخاص داستاني خود را انتخاب مي كند.
البته گاهي زيبايي اسم، تلفظ شيرين آن، خاصيتي كه آن را در ذهن پايدار مي سازد يا عجيب و غريب و غيرعادي بودن آن، و از اين قبيل، دلايل ساده تري است كه باعث مي شود نويسنده يك نام را از ميان هزاران نام شايسته انتخاب كند.ديگر اين كه معناي مستتر در هرنام است كه مي تواند ماهيت دروني شخصيت را بهتر عيان كند.
د: شخصيت پردازي از طريق قيافه ي ظاهري
« توصيف ظاهر، يك از ابعاد شخصيت پردازي است كه اهميت آن از قديم الايام مورد توجه بوده است. يعني به مشخصات و ويژگي هاي ظاهري فرد در راستاي داستان توجه مي شده است. « ظاهر» پيش تر از « گفتار» به عنوان يك وسيله ي نشان دادن انسان ها شناخته شد. قهرمانان حماسه ها همه از ظاهري متناسب با رفتارهاي خاص خود برخوردار بودند، يعني داراي جثه اي بزرگ و تقريباً همه موصوف به صفت زيبايي بودند.در مكتب هاي مختلف ادبي نيز به قيافه از چشم انداز خاصي نگريسته مي شد.
رمانتيسم به ظاهر افراد با اندكي مبالغه مي نگريست و زيبايي شخصيت ها با تفصيل بيشتري شرح داده مي شد.
ناتوراليسم نيز زشتي و ناپاكي طبقات پايين اجتماع و توصيف ظاهر شخصيت ها را كه معمولاً از طبقات پايين بودند، با رنگ هاي زننده تري نشان داده مي شد.رئاليسم به واقعي بودن قيافه و خصوصيات طبيعي پرداخته مي شد.
درهرحال، همه ي مكتب ها به قيافه ي ظاهري هم چون يكي از مجال هاي اظهار ديدگاه هاي خود مي نگريستند. نويسندگاني مثل اسكات، اليوت و هوگو هنگام معرفي شخصيت خود يك پاراگراف تمام را به توصيف قيافه ي شخصيت خود اختصاص مي دادند و گاه جزييات ظاهري را تك تك و به ترتيب توصيف مي كردند. درآثار اين نويسندگان به خصوص شخصيت هاي شرور به دقت بسياري توصيف مي شدند و نويسندگان سعي مي كردند ويژگي هاي ظاهري آن ها رابراساس جديدترين نظريات روان شناسي و قيافه شناسي توصيف كنند. نويسندگاني چون هوگو و بالزاك براي يافتن
شخصيت هاي خود به محله هاي بدنام و محل تجمع افراد شرور پاريس مي رفتند وبعضي از قيافه هاي افراد داستان خود را از تبهكاران بزرگ به وام مي گرفتند. داستايوسكي نيز سعي داشت وضعيت رواني شخصيت هاي داستانش را در قيافه ي آن ها نشان دهد.
در رمان هاي جديد رفته رفته از ارزش توصيف ظاهري كاسته شد و در رمان هاي بسياري بخش توصيف ظاهر حذف شده، مانند « بيگانه» از « آلبركامو» و « درجست وجوي زمان از دست رفته» نوشته ي « مارسل پروست».
در بعضي داستان ها حتي قهرماناني بي چهره مي بينيم، قهرمان هايي كه تنها وجود آن ها يا عمل آن ها مهم است و قيافه هايشان هيچ اهميتي ندارد، مانند « پيرمرد و دريا» اثر « ارنست همينگوي» و « خشم و هياهو اثر « ويليام فالكنر».
مي توان گفت، چون توصيف ظاهري يكي از روش هاي مستقيم شخصيت پردازي است و رمان در مسير خود هميشه به سوي روش هاي غيرمستقيم رفته است، بنابراين از اهميت توصيف ظاهر رفته رفته كاسته شده است تا شكل جديد خود را يافتهاست . چنان كه حتي داستان هايي مي توان يافت كه هيچ اثري از توصيف ظاهر درآن هاي نيست.»
« در همه ي آثار ادبي، توصيف چهره و اندام بخشي از شخصيت پردازي به شمار مي رود. مسلم است كه بسياري از ويژگي هاي روحي نيز در چهره بازتاب مي يابند و چهره نيز به نوبه ي خود آشكاركننده ي خلقيات است.
نويسندگان هنگام خلق شخصيت هاي آثار خود، ظاهري فيزيكي براي آن ها قابل مي شوند، مشخصات چهره، اندام، حالات صورت و طرز حركت اندام هاي قهرمانان داستان ها اغلب در همان اوايل ظهورشان در داستان براي خواننده آشكار مي شوند.
چخوف از جمله نويسندگاني است كه اطلاعات فيزيكي و ظاهري را درمورد شخصيت ها و قهرمانان داستانش به شكل توصيف ظاهر اتخاذ مي كند و در اختيار خواننده قرار مي دهد.
داستايوسكي اهميت توصيف چهره ي شخصيت هاي انساني را چنين بيان مي كند:
« هنرمند چهره را بررسي مي كند و ايده ي پايه اي چهره را حدس مي زند. فقط در لحظههاي نادر نيست كه چهره ي انسان خصوصيات اساسي و ذاتي ترين ايده ي او را نشان مي دهد.»
هـ : شخصيت پردازي از طريق محيط
« محيط داستان عبارت از شرايط و اوضاع خاصي است كه داستان درآن واقع مي شود؛ به سخن ديگر، محيط داستان عبارت است از زمان و مكان و چگونگي موقعيت اشخاص در داستان.
نويسنده هنگامي كه طرح داستان خود را مي ريزد، دوره ي معيني از زمان را انتخاب مي كند و اين همان مدت زماني است كه آكسيون داستان در آن واقع مي شود. مكان يا محل وقوع داستان- محل آكسيون داستان- عنصر فوق العاده مهمي است. انتخاب محيط، يعني زمان و مكان داستان، تا حد قابل ملاحظه اي به نقش و موقعيت اشخاص داستان بستگي دارد. كارهايي كه اشخاص داستان
مي كنند، لزوماً بر انتخاب محيط داستان تأثير مي گذارد، چنان چه طرح داستان مستلزم اكسيون خاصي باشد، محيط محل داستان، بايد آن چنان باشد كه اكسيون با آن بيگانه ننمايد.»
لئونارد بيشاپ مي گويد:« جزييات محيط كاركردهاي گوناگوني در داستان دارد. مثلا بر درستي زمان صحه مي گذارد و واقعيتي ديدني را تصوير مي كند تا شخصيت ها نقش خود را درآن ايفا كنند و دست نويسنده را باز مي گذارد تا بتواند در بيرون از محدوده ي علايق شخصيت، جهاني فراخ تر خلق كند. به علاوه از طريق اين جزييات مي توان افراد مختلف را نيز وصف كرد.
بالاخره نويسنده براي اين كه شخصيت و محيط را خوب با هم بياميزد، بايد از جزييات به عنوان بخشي از احساسات و افكار شخصيت استفاده كند.»
« از مجموع فضاهاي مختلف قصه هاي يك نويسنده وحتي به وسيله ي آن، بخشي از جهان بيني قصه نويس به وجود مي آيد. از مطالعه ي مجموعه ي آثار " صادق هدايت" و " صادق چوبك" و " جلال آل احمد" به راحتي مي توانيم به فضاي ذهني اين سه نويسنده و حرف هايي كه آن ها با يكديگر دارند پي ببريم. در آثار هدايت تيرگي، بيمارگونگي و احساس شدن هاي پي در پي و بدبيني عميقي از هر نوع وجود دارد. " بوف كور" تبلور كامل چنين فضايي است كه به هاله اي از شعر، و اشراق در زيبايي، پوشيده است . زني كه به دنبال مردش مي گردد؛ سگي كه بوي اربابش را در تمام پرسه زدن هايش مي جويد؛ مردي كه از آن چشم هاي اثيري زندگي مي خواهد و به جاي آن كه زندگي را بيابد، صاحب چشم ها را مي كشد. مردي كه از عروسكي عشق مي طلبد؛ اين همه آدم هاي بيمارگونه كه عاشق مي شوند، شكست مي خورند، در تيرگي و وحشت مي غلتند و اغلب خودكشي مي كنند، هميشه واقعيت خود را در زمينه و محيطي كه به طبيعت آن ها تعلق دارند، به دست مي آورند.»
بنابراين محيط از عناصر مهم داستاني است كه عمل شخصيت ها درآن صورت مي گيرد، هم چنين نماينده ي شخصيت و روحيه و خصلت هاي اشخاص داستاني است كه درآن زندگي مي كنند.
و : شخصيت پردازي از طريق توصيف
توصيف جلوه اي از دنياي دروني و احساسات شخصيت يا هرآن چه كه موجب تحرك و پويايي داستان مي شود به ما ارايه مي دهد. ما بـا توصيف چيزهاي تازه تري درباره ي شخصيت اصلي و آرزوها و رؤياهايش مي آموزيم. اما به طور كلي آن چه توصيفات فيزيكي را اعتبار مي بخشد واكنش شخصيت ها نسبت به محيط خودشان است.
ديويدلاژ داستان نويس مي گويد:« توصيف در يك داستان خوب هرگز يك توصيف صرف نيست. خطر توصيفات جزء به جزء اين است كه تزيينا منظم متوالي و پي در پي در تركيب با بي تكليفي داستان خواننده را مي خواباند.»
فيليس بنتلي در كتاب « ملاحظاتي چند درباب هنر روايت» تعريف كوتاه و دقيقي از توصيف، در اصطلاح شناسي داستان، به دست داده است:
« وقتي رمان نويس جهان گردنده ي داستان خويش را متوقف مي سازد و به ما مي گويد كه چه مي بيند، ما اين نوع روايت را توصيف مي خوانيم.»
« توصيف نوعي از بيان است كه با تأثيري كه دنيا بر حواس ما مي گذارد، مربوط مي شود. توصيف؛ كيفيت اشياء اشخاص، اوضاع و احوال و اعمال و رفتار را ارايه مي دهد. هدف توصيف القاي تصوير و تجسم موضوع است، به همان گونه كه در وهله ي اول به چشم ناظر مي آيد. توصيف اغلب شكل مستقل و مجزايي از خود ندارد و غالباً به عنوان بندي يا پاره اي در داستان مي آيد.
توصيف عميق و غني بسته به توانايي نويسنده است. نويسنده بايد از جزييات دريافتي، انتخابي به عمل آورد و آن ها را به نحوي زنده و ملموس و واقعي ارايه كند؛ به طوري كه همان تأثيري كه آن ها بر نويسنده گذاشته اند، به خواننده نيز القا شود و همان حال و هوايي كه نويسنده حس كرده، خواننده نيز احساس كند. بنابراين توصيف كليدي است براي نظرگاه نويسنده تا تأثيري را كه مفاهيم و اشياي جهان واقعي بر ذهن و حواس او مي گذارند، به شيوه اي عيني و ملموس و در شكلي تصويري و ترسيمي ارايه كند. توصيف در ايجاد فضا و رنگ داستان سهم عمده اي دارد.»
« توصيف شخصيت ها براي نويسندگان مبتدي و بي تجربه كاري مشكل است و همين عامل سبب بي علاقگي آن ها و انتخاب شيوه ي عدم توصيف ظاهر شخصيت هاست، چرا كه نويسندگان مبتدي معتقدند توصيف جسماني شخصيت ها زايد است و تخيل خواننده را محدود مي كند و نمي گذارد خود آن ها شخصيت ها را در ذهن شان خلق كنند .اما اين شيوه ي كار، واقع گرايانه نيست. اگر نويسندگان ديگر نيز همين اعتقاد را داشتند چه بسيار شخصيت هاي بزرگ ادبيات نظير " امابوواري"،" خانواده ي كارامازوف"،" احاب"،" دن كيشوت" و " كووازيمودو"، كه اينك نبودند. اما خوانندگان ، اين شخصيت ها را بهتر از بستگان خود مي شناسند.»
« توصيف چيزها، در واقع قرار گرفتن آگاهانه در درون و در مقابل آن چيزهاست. ديگر منظور تصرف آن چيزها نيست و هيچ چيزي را بدان الصاق نمي كند. در آغاز آن ها را چنان به كار مي برد كه گويي انسان نيستند. مدام دور از دسترس مي مانند و در پايان نه در اتحادي طبيعي تفهيم مي شوند و نه دوباره با درد و محنت پس گرفته مي شوند. اكتفا كردن به توصيف يعني كنار گذاشتن آشكار هر شيوه ي ديگر براي نزديكي به شيء: غم خواري به عنوان غير واقع گرايي، تراژدي به عنوان دگرشدگي، قوه ي استنباط به عنوان تنها قلمرو علم.»
ژان پل سارتر عقيده دارد:
« موضوع مورد بحث در داستان بر اثر طول و كثرت توصيفات كه ازآن مي كنند، جسميت و موجوديت نمي يابد، بلكه به سبب پيچيدگي و تعدد روابطي كه با اشخاص مختلف داستان دارد، به عمق هستي مي رسد و آن گاه واقعيت ر مي نمايد كه به دفعات بيشتري آن را لمس كنند، بچرخانند، بردارند، بگذارند وخلاصه اشخاص داستان از حد آن برگذرند و به سوي هدف هاي خاص خود فرا روند. هم چنين است جهان مخلوق داستان، يعني مجموعه ي اشيا و آدميان، براي اين كه به حداكثر نقل خود برسند. بايد " آفرينش آشكارگر" كه از طريق آن خواننده، جهان داستان را كشف مي كند نيز درحين عمل التزام مخيل باشد، به عبارت ديگر هر چه علاقه ي خواننده به تغيير و تبديل جهان مخلوق داستان بيشتر باشد، آن جهان زنده تر مي شود.»
« هيچ گاه توصيف نويسنده به تنهايي نمي تواند كارساز باشد، بلكه بايد در كنار توصيف ويژگي هاي شخصيت نيز نشان داده شود، بايد دايم از طريق رويدادها، ويژگي هاي اشخاص را اثبات كرد. با گفتن اين كه شخصيتي شوخ، زيرك، پليد، دست و دل باز، تنبل و بداخلاق است، شخصيتي خلق نمي شود بلكه بايد توصيف توأم با عمل باشد.»
آنـتوان چخوف، نويسنده ي روسي، در نامه اي كه به يك دوست نويسنده اش مي نويسد، درباره ي توصيف مي گويد:
« به عقيده ي من يك توصيف واقعي از طبيعت، بايد خيلي خلاصه باشد و شكلي پيوسته داشته باشد. توصيف هاي تكراري يي مانند: " خورشيد در حال غروب در امواج درياي تيره تن مي شست و طلاي بنفش خود را مي پراكند، و غيره " بايد فراموش شود.
در توصيف طبيعت نويسنده بايد جزييات كوچك را غنيمت بشمرد و آن ها را به گونه اي جمع بندي كند كه هنگام خواندن، وقتي چشم هايتان را مي بنديد، بتوانيد تصوير را مجسم كنيد. پيام صريحاً اين است: " با جزييات، موشكافانه برخورد كن."»
ز: شخصيت پردازي از طريق شيوه ي جريان سيال ذهن« اصطلاح « جريان سيال ذهن» را ويليام جيمز وضع كرده است طبق كشف او:« خاطرات، افكار و احساس ها بيرون از دايره آگاهي اوليه وجود دارند»
علاوه براين، به صورت زنجير بر آدم ظاهر نمي شوند بلكه به صورت جرياني سيال آشكار مي شوند. به اين اعتبار اصطلاح جريان سيال ذهن كاربرد روان شناسي دارد و مورد استفاده ي روانشناس هاست. منتها بعد ها به صورت اصطلاح ادبي به كار گرفته شده است و از اين لحاظ به ارايه ي جنبه هاي رواني اشخاص داستان دلالت مي كند. رمان جريان سيال ذهن را موضوع اصلي آن معين مي كند. همين نكته بيشتر از تعيين شگردها، اهداف يا مضامين چنين رماني از ديگر رمان ها متمايزش مي سازد. به اين معني كه موضوع اصلي در چنين رماني عبارت است از سيلان لاينقطع و نامنظم و پايان ناپذير ذهن يك يا چند پرسوناژ. به عبارت ديگر ذهن پرسوناژ حالت پرده اي را دارد كه مواد داستان روي آن ارايه مي شود.»
« درشيوه ي جريان سيال ذهن، نويسنده ادراكات و افكار شخصيت هاي داستان خود را همچون رويدادهاي به ظاهر بدون هيچ دليل و غرض و هدف خاصي، با بي نظمي در كنار هم قرار مي دهد و ارايه مي كند؛ در نتيجه افكار و احساسات، بي توجه به تطابق منطقي آن ها ظاهر مي شوند و اختلاف ميان خواب و بيداري از ميان برداشته مي شود و قواعد دستوري زبان درهم مي ريزد.»
به طوركلي مي توان گفت:« اين شيوه، شيوه ي جديدي است كه درآن زمان و مكان واقعي درهم ريخته مي شود و زمان اثر، گاه درگذشته و گاه درآينده است. دراين شيوه نيز سير توالي زمان و مكان درهم ريخته مي شود وبه خاطر همين، خيلي از ابعاد شخصيت پردازي تغيير پيدا مي كند.
گفتار در داستان هاي قبل از قرن بيستم همواره منطقي و داراي سير خاص خود بود؛ يعني بين دو شخصيت به صورت سؤال و جواب طرح مي شد و ادامه پيدا مي كرد، اما درداستان هاي سيال ذهن ممكن است سؤالي چندين بار تكرار شود يا اول جواب و بعد سؤال طرح شود، يا به هر شكلي ديگر ممكن است . براي نقل گفتار به كار آيد. اعمال نيز در داستان هاي سيال ذهن همينطورند. يعني ممكن است عملي كه پيامد عمل ديگري است، در داستان قبل از آن بيايد و ذهن راوي از پيامد به عمل نخستين برسد در حالي كه در رمان منطقي اين امر ممكن نيست.»
شيوه ي جريان سيال ذهن به بيان ذهنيت و روان آدم ها و روان كاوي شخصيت هاي داستاني مي پردازد.
از نمونه هاي برجسته ي رمان جريان سيال ذهن، مي توان به رمان « خشم و هياهو» نوشته ي ويليام فاكنر و « شازده احتجاب» نوشته ي « هوشنگ گلشيري»، رمان « سمفوني مردگان» نوشته ي « عباس معروفي» و داستان هايي از « شهريار مندني پور» و همچنين به بعضي از داستان هاي « سيد مهدي شجاعي» اشاره كرد كه به اين شيوه نوشته شده اند.

منبع:
عبداللهيان/حميد/پيشين/ص62
موام/سامرست/پيشين/ص10
داد/سيما/پيشين/ص254
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده