مثل عطر نرگس ها ...

دوباره بوی دسته های گل نرگس همه جای شهر را پر کرده بود. اصلا زمستان های بهبهان همیشه بوی عاشقی می دهند، نرگس ها شکفته می شوند و کوچکترین نسیمی آدم را تا بهشت می برد. انگار که بهشت هم بوی نرگس بدهد.
آن روز صبح هم صدای گریه های به دنیا آمدن مجید با بوی نرگس ها بود که درهوا بلند شده بود. پسرک سبزه رو و با نمک مثل همه ی اهالی جنوب، آمده بود تا زیر ظل آفتاب گرم روزهای پیش رو، دنیا را با خوبی ها و بدی هایش تجربه کند.
مجید انگار می دانست که عقربه های زمان قرار دارند تا برای او، کوتاه بچرخند و شاید همین هم بود که برای پیشرفت و جلو رفتن همیشه عجله داشت. درس و مشقش در دوره ی ابتدایی در مدرسه ی امیرکبیر با رتبه های عالی همراه بود آنقدر که سال پنجم و ششم را با هم در یکسال خواند و وارد دبیرستان شد.
آن روزها مجید در لابلای مسئله های پیچیده و سخت ریاضیات، سعی می کرد روح بزرگش را تسلی بخشد اما وقتی در پایان دوره ی دبیرستان در مدرسه ی مطهری (پهلوی) در رشته ی شیمی در دانشگاه قبول شد احساس کرد با شیمی نمی تواند آرام و قرار داشته باشد پس دوباره با انگیزه ی بیشتری سال آخر دبیرستان را در رشته ی طبیعی (تجربی) خواند و اینبار با هدف حدمت رسانی به مردمش در رشته های پزشکی شرکت کرد و در رشته ی فیزیوترابی پذیرفته شد و باز هم آرمان بلندش راضی به پذیرش این رشته نشد تا عاقبت در سال بعد با قبولی در رشته ی پزشکی وارد دانشگاه شد.
دانشگاه برای مجید فقط مسیر رفت و برگشت و درس خواندن نبود و توانست باشد. قرار هم نبود تمامیت مجید که همه او را به اخلاق و ادب میشناختند در درس و مشق و دانشگاه خلاصه شود. که هر جا فعالیت و حرکتی برای سرکوب رژیم شاهنشاهی در شهر نسبتا کوچکشان رخ می داد می توانستی حضوری از مجید را در آن بیابی.
مجید در گروه «منصورون» با غلامحسین صفاتی دزفولی و علی شمخانی ومحسن رضایی و چند نفر دیگر همراه شده بود و چه کسی است که از اهالی خوزستان باشد و آوازه ی کوشش های چریکی مجید را برای ترور داودی یکی از افسران ساواک و عامل خفقان در بهبهان نشنیده باشد!؟
مجید پزشکی می خواند و برای انقلاب حضرت روح الله جانفشانی می کرد تا مراد قلبش به میهن آمد و در ایران، انقلاب اسلامی شد
در روزهای انقلاب باز هم مجید بود و روح بی قرارش در رسیدن به قله ای که یقینا رسیدن به آن در روزمرگی های زندگی معنا نمی شد. مجید در دادگاه انقلاب اهواز فعالیت خودش را جهت مبارزه با جریان "خلق عرب" آغاز کرد. و در کمیته انقلاب اسلامی و شهربانی، با تاسیس "کانون نشر فرهنگ اسلامی تکشیل و سامان دهی جهاد سازندگی بهبهان و فعالیت در امر محرومیت زدایی، فعالیت تبلیغاتی – فرهنگی در سپاه پاسدران انقلاب اسلامی امیدیه در کنار سردار شهید اسماعیل دقایقی مشغول کار و تلاش شد.
چه طور می شد شیپور جنگ نواخته شود و قلب و دل مجید بی قرارتر از همیشه نشود و پاهای همیشه در حرکتش را به سوی جبهه نکشاند حتی اگر مجید در سال ششم پزشکی باشد اما ... مگر امام، مراد و هدف مجید در آن روزها نگفته بود که جبهه دانشگاه نفس است و ...
و باز هم مجید و درخشش در مکانی که برای بودن و نفس کشیدنش انتخاب کرده بود. چه راست گفت که شرف المکان بالمکین...
از همان ابتدای حضورش با بر عهده گرفتن مسئولیت های نظامی و مدیریتی، با همه ی جوانی و کم سالی اش همچون یک فرمانده ی باتجربه و باهوش و با تدبیر، نیروهای دیگر را شگفت زده کرده بود. حضور مجید بود که موجب شد تا دامنه ی تعارضات بنی صدر با سپاه و بسیج و نهادهای انقلابی تا حد قابل توجه ای مهار شود.
از مهمترین فعالیت های مجید در اتاق جنگ، نقش بسیار موثرش در جایگاه جهادسازندگی در تمام سالهای دفاع مقدس و همچنین طرح و تشکیل آموزشگاه فرماندهی که نقش مهمی در پیشبرد امور نظامی سپاه داشت.
در عملیات طریق القدس برای سرکوبی دشمن و رهایی بستان، شرکت داشت و پس از سه روز گرسنگی و تشنگی از محاصره نیروهای بعثی رها شد و خود را به طور معجزه آسایی به نیروهای خودی رساند.
فرمانده قرارگاه فجر مجید بود، وقتی عملیات فتح المبین آغاز شد. و بعد از همین عملیات با سه تیپ، خط پدافندی منطقه را زیر نظر داشت.
پیش از عملیات گسترده بیت المقدس عملیات فریبنده ای را برای انحراف دشمن طراحی کرد و به اجرا در آورد که حاصلش به دست آوردن تعدادی اسیر و غنایم جنگی و زمینه سازی عملیات بیت المقدس (آزادسازی خرمشهر) بود.
هم زمان با عملیات رمضان و محرم، مجید به عنوان جانشین فرماندهی و سپس فرماندهی قرارگاه کربلا برگزیده شد و درست با همین مسئولیت بود که در نهم بهمن سال 1361 حضور پربرکت و بی قرار او در دنیا به پایان رسید...

... آن روز هم صبح یک روز زمستان بود و باز بهمن ماه، مجید با چند نفر دیگر از فرماندهان که در بین شان حسن باقری هم بود، برای بازدید از منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی و شناسایی کامل تر آنجا، راهی فکه شد. به گفته ی یکی از کسانی که آن روز در کنارش نشسته بوده، مجید در بین راه سوره ی فجر را زمزمه می کرده است...
شاید مجید می دانسته فجر روز بعد، روح بزرگ و حالا دیگر به آرامش رسیده اش در لابه لای بهشت وعده شده گام بر می دارد و بوی نرگس هایی که از بهشت به زمین های بهبهانِ آشنا با گامهای کودکی و نوجوانی و جوانی اش، رفته و بوی خدا را در همه جا پراکنده می کند ...

لیلا سادات باقری - نوید شاهد