سه‌شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۳۰
نوید شاهد - دوست شهید "محمدرضا وفائی‌نژاد" نقل می‌کند: «معلم پای تخته نوشت: موضوع انشا، آزاد. محمدرضا سرش پایین بود و تندتند می‌نوشت. معلم پرسید: ‌کی می‌خواد اول از همه انشااش رو بخونه؟ محمدرضا زود دستش را بلند کرد ...» نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می‌کند.

موضوع انشا، آزاد


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمدرضا وفائی‌نژاد بيست و ششم مهر ۱۳۴۲ در شهرستان سمنان به دنيا آمد. پدرش حسين، فروشنده بود و مادرش طاهره نام داشت. دانش‌‏آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و هشتم آبان ۱۳۶۲ در پنجوين عراق به شهادت رسيد. پيكر وی مدت‌‏ها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص، در امامزاده يحيای زادگاهش به خاک سپرده شد.


دوازده سال در منطقه ماند

انگار دشمن منتظر ما بود. همین که به منطقه رسیدیم، ما را زیر آتش گرفت. دود و آتش همه‌جا را گرفته‌بود. در یک لحظه محمدرضا را دیدم. ترکشی به او خورد و روی زمین افتاد. خیلی دلم می‌خواست خودم را به او برسانم و با کمک بقیه رزمنده‌ها پیکرش را با خودمان بیاوریم ولی تلاش ما برای این کار بی‌نتیجه ماند. ناچار او را در همان حال گذاشتیم و خودمان پیشروی کردیم. دوازده سال بعد استخوان‌های پاکش به وطن بازگشت.

(پدر شهید به نقل از هم‌رزم شهید)


موضوع انشا، آزاد

معلم پای تخته نوشت: «موضوع انشا، آزاد. » حمید گفت: «آقا! می‌شه راجع‌به شغل آینده‌مون بنویسیم؟»

مسعود گفت: «اجازه آقا! ما می‌خوایم در مورد یکی از شعرهای حافظ بنویسیم!»

محمدرضا سرش پایین بود و تندتند می‌نوشت. معلم پرسید: «‌کی می‌خواد اول از همه انشااش رو بخونه؟»

محمدرضا زود دستش را بلند کرد. چند لحظه بعد پای تخته سیاه شروع به خواندن کرد:

- موضوع انشا: شهید و شهادت

همه می‌دانیم که کشور عراق جنگ را به ملت مظلوم ما تحمیل کرده‌است. من هم دوست دارم طبق فرمان رهبرم به جبهه بروم و از دین و وطنم دفاع کنم.

انشا که به آخر رسید، بغض توی گلوی بیشتر بچه‌ها جا خوش کرده‌بود.

هر وقت موضوع انشا آزاد بود، محمدرضا از جبهه و جنگ یا شهید و شهادت می‌نوشت. وقتی دفترش را به معلم داد، همه می‌دانستیم باز هم بیست می‌گیرد.

(به نقل از دوست شهید، حمیدرضا میرکو)


مفاتیح محمدرضا

ساک را دستش گرفته‌بود و با لبخندی زیبا نگاهم می‌کرد. گفت: «مامان! نمی‌آی بدرقه‌ام کنی؟»

با بغضی سنگین گفتم: «دلم می‌خواد بلند شم اما انگار پاهام مال خودم نیست!»

دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: «بگو یا على و بلند شو! به سختی روی پاهایم ایستادم و گفتم: «محمدرضا! آخر هم به حرفم گوش ندادی!»

بعد از چند روز ساکش را برای‌مان آوردند. توی ساک مفاتیح کوچکی بود که دوازده سال مرا سرگرم کرد تا استخوان‌های محمدرضا به ایران برگردد.

(به نقل از مادر شهید)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت


داوزده سال دوری از وطن؛ مروری بر زندگی شهید محمدرضا وفائی‌نژاد





برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده