نوید شاهد - محمدجواد محجوبی یکی از رزمندگان سرافراز زنجان در خاطرات خود می گوید: ماسکم را توی قایق جا گذاشته بودم. از سنگر بیرون دویدم. باران می بارید. دنبال ماسکم رفتم داخل قایق، آنجا نبود. باران اثر شیمیایی را کم کرده بود، اما کمی از آن را استنشاق کردم.


به گزارش نوید شاهد زنجان، محمدجواد محجوبی یکی از رزمندگان سرافراز زنجان از روزهای جنگ و جبهه چنین روایت می‌کند:

چشمم افتاد به شش اسیر عراقی که در اسکلۀ لشگر عاشورا نشسته بودند. با دیدنشان خونم به جوش آمد. روز دوم عملیات بدر بود. شب گذشته، همان چند نفر، کلی برایمان دردسر درست کرده بودند، بچه ها را جلوی چشممان شهید کرده بودند که یکی شان «اباصلت رفیعی»؛ سکاندارمان بود. جنازه اش را با خودم آورده بودم و حالا می خواستم انتقامش را از عراقی ها بگیرم.

پا تند کردم سمتشان. ناگهان دست هایم پشت سرم قفل شدند. نگاه کردم. «مصطفی مولوی»؛ معاون لشگر بود.

- محجوبی، کجا میری با این حالت؟

اشاره به دستانم کرد که از عصبانیت می لرزید.

- میرم حقشون رو کف دستشون بذارم. همین ها بودن که دیشب پدر ما رو درآوردن و بچه ها رو شهید کردن.

از بازویم چسبید و به عقب کشاند.

- اجازه نداری این کارو بکنی! اگه تو عملیات بودیم مشکلی نداشت، میتونستی سوراخ سوراخشون کنی. ولی حالا اسیرن.


حس انتقام

زیر لب غر زدم.

- ای بابا! ما خودمون 48 ساعته چیزی نخوردیم، اونوقت دارن از اینا پذیرایی هم میکنن.»

عصبانی برگشتم و جنازۀ اباصلت را تحویل اورژانس دادم. خیلی خسته بودم. معده ام ضعف می‌رفت و درد می‌کرد. قایق را کنار اسکله گذاشتم و سری به سنگرمان زدم. کمی آب خوردم. مقداری نان خشک و یک کنسرو هم پیدا کردم و در حالیکه دستانم می‌لرزید، آن را باز کردم. هنوز چند لقمه ای نخورده بودم که از فرط خستگی چشم هایم بسته شد.

نمیدانم چقدر خوابیده بودم که احساس کردم کسی صدایم میزند. یکی از چشم هایم را به زور باز کردم و صورت ماسکزده «محمدعلی بیات» را دیدم.

- پاشو! پاشو شیمیایی زدن!

ماسکم را توی قایق جا گذاشته بودم. از سنگر بیرون دویدم. باران می بارید. دنبال ماسکم رفتم داخل قایق، آنجا نبود. باران اثر شیمیایی را کم کرده بود، اما کمی از آن را استنشاق کردم. سریع کیف امداد اولیه را بیرون کشیدم و آمپول های اعصاب را استفاده کردم. داشتم میرفتم سمت قایقِ لشگر که صدای کسی را از پشت سر شنیدم.

- کجا برادر؟

- دنبال ماسک، مال خودمو گم کردم.

نگاهش را روی صورتم گرداند.

- مرد حسابی، تو با این ریش های بلندت اگه ماسک هم بزنی به درد نمیخوره. همینجا بشین ببینم چیکار میشه کرد.

همان لحظه یکی از بچه های ارتشی، ماشین اصلاح به دست، به طرفم آمد. من را روی زمین نشاند و حسابی کچلم کرد!

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده