نوید شاهد خراسان رضوی، گفتگو با مادر شهیدان "موسوی" که صبوری را چاشنی زندگی‌اش کرده است، برای علاقمندان منتشر می‌کند که در ادامه می‌خوانید.
مادر شهیدان سید علی اکبر موسوی و سید جواد موسوی

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، به نقل از روزنامه شهرآرا، بعضی آدم‌ها نقش چندانی در این دنیا ندارند. می‌آیند و می‌روند آب هم از آب تکان نمی‌خورد. انگار «نه خانی آمده و نه خانی رفته» اما آدم‌هایی هم هستند که حضورشان دنیا را که هیچ، دنیای آدم‌های دیگر را هم تغییر می‌دهد. "طاهره اولیای بقال" یکی از همین آدم‌هاست. قرارمان با این ساکن محله کارخانه قند آبکوه یا جانباز امروزی، صبح یکی از همین روز‌هایی بود که هوای گرمش خلق آدم را تنگ می‌کرد. زنگ در خانه‌اش را که می‌زنیم پیرزن در طبقه دوم مقابل در ورودی انتظارمان را می‌کشد. طاهره خانم لاغر اندام است و ریزنقش. مو‌های سفیدش از گوشه روسری بیرون زده و روی صورت استخوانی‌اش ریخته است. عروس و دختر طاهره خانم داخل خانه از ما استقبال می‎کنند. پیرزن گوشه‌ای می‌نشیند و ما را هم دعوت به نشستن می‌کند. در این گزارش با زندگی طاهره اولیای بقال آشنا می‌شوید. او مادر شهیدان موسوی و قدیمی محله کارخانه قندآبکوه است.

از سن و سالش که می‌پرسم به دخترش نگاه می‌کند انگار منتظر است جوابی بدهد. مریم خانم با لبخند می‌گوید: مادرم ۸۳ سال دارد.

طاهره خانم در کوچه زردی به دنیا آمده و در همان محله بزرگ شده و پدرش در میدان شهدا، بقالی داشته و امورات خانه‌شان با همان بقالی می‌چرخیده است: «ما دو خواهر و دو برادر بودیم. من فرزند بزرگ خانواده و در کار‌های خانه کمک دست مادرم بودم با این حال مادرم نمی‌گذاشت به من سخت بگذرد.»

خانم اولیای بقال، ۱۴ سال بیشتر نداشت که پای سفره عقد نشست. ماجرای ازدواج طاهره خانم هم شنیدنی است: «پدر شوهرم با پدرم دوست بودند. آن وقت‌ها آقای موسوی بزرگ، برای پسرش دنبال دختر می‌گشت از پدرم راهنمایی خواست. پدرم هم همسایه‌مان را معرفی کرد، چون آن‌ها را می‌شناخت و می‌دانست آدم‌های خوبی هستند دختر‌های سربه زیر و خوبی هم داشتند. مادرشوهر و پدرشوهرم به خانه ما آمدند تا با مادرم به خانه همسایه بروند، من گوشه‌ای نشسته بودم و با خواهر کوچکم بازی می‌کردم، آن‌ها من را دیدند و رفتند. 

چند روز بعد دوباره چند بزرگ‌تر به خانه ما آمدند. من هم فکر می‌کردم برای خواستگاری دختر همسایه آمده‌اند. از مادرم پرسیدم پس چرا به خانه همسایه نمی‌روید مادرم خندید و حرفی نزد. از من خواست برای میهمان‌ها قلیان چاق کنم. یکی دو ساعت بعد میهمان‌ها رفتند. بار سوم که آمدند شب عید غدیر بود. من از دنیا بی‌خبر سرگرم بازی با خواهرم بودم. چند مرد و چند زن دوباره به خانه ما آمدند. من هم به خیال خودم دوستان پدرم هستند در اتاق کناری سرگرم بازی بودم. مادرم صدایم کرد انگشتری دستم کردند و دوباره به اتاق دیگر برگشتم. آن شب مادرم گفت آن‌ها تو را که دیدند، دیگر دختر همسایه را نخواستند. امشب آن‌ها تو را نامزد کردند. طاهره قرار است عروس خانواده موسوی بشوی.»

از این ماجرا ۲ ماه گذشت. خانواده آقای موسوی بعد از محرم و صفر آمدند و عروسشان را بردند: «جشن عروسی در خانه پسرعموی شوهرم برگزار شد. یک هفته‌ای هم در خانه آن‌ها ماندیم تا در جزیره، خانه‌ای برایمان کرایه کردند.»

خیابان بیابان
وقتی طاهره خانم خودش را مستأجر جزیره می‌خواند دختر و عروسش می‌خندند. دخترش می‌گوید: «مادرجان این محله کلی پیشرفت کرده همه جا پر از خانه و آپارتمان شده است هنوز هم جزیره صدایش می‌زنی؟» پیرزن مو‌های سفیدش را زیر روسری مخفی می‌کند و می‌گوید: «این محله برای من همیشه جزیره است. من زمانی را به یاد می‌آورم که تمامی خیابان کارخانه قند ۱۰ خانه هم نداشت. تا جایی که چشم کار می‌کرد بیابان بود. ما در زمینی ۳ هزار متری مستأجر بودیم که تنها دو اتاق در آن بود. یکی دست ما و دیگری مال صاحبخانه بود. عروس ۱۴ ساله بودم که به این محله آمدم، از خیابان جانباز تا تلاش کنونی به تعداد انگشتان دست هم خانه نبود. همیشه فکر می‌کردم از داخل شهر من را به جزیره آورده‌اند. هنوز هم بعد از این همه سال این محله به چشم من، جزیره متروک و دورافتاده‌ای است.»

او حرفش را این‌طور ادامه می‌دهد: «تمامی این جزیره پر از باغ‌های میوه و خانه باغ بود. جوی بزرگی از وسط این محله می‌گذشت. من و خواهر همسرم عصر‌ها اطراف این جوی راه می‌رفتیم و تفریح می‌کردیم. دو سه سالی در خانه مستأجری ماندیم تا وقتی دختر ۱۰ ماهه‌ام در این خانه فوت کرد. شوهرم در باغ آستان قدس زراعت می‌کرد. آن سال کشاورز نمونه باغ امام رضا (ع) شد و به او یک هزار متر زمین در محله کارخانه قند به عنوان جایزه دادند. این زمین را همسرم ساخت و در آن ساکن شدیم. بچه دومم سیدعلی اکبر در این خانه به دنیا آمد.»

طاهره خانم ۱۶ شکم زایمان کرده و تنها ۵ فرزند از آن زایمان‌ها عمرشان به دنیا بوده است و بقیه در خردسالی از دنیا می‌رفتند. البته الان از آن ۵ فرزند هم فقط یک دختر دارد و یک پسر: «علی اکبر و جوادم در جبهه شهید شدند. دخترم هم ۳۸ ساله بود که به خاطر سرطان سال ۸۸ از دنیا رفت. حالا از ۱۶ شکم زایمان تنها دو فرزند برایم باقی مانده است.»

بازیگوشی‌های علی اکبر
فاصله شهادت سیدعلی اکبر و سیدجواد ۵ سال بود جالب اینکه این دو برادر ۵ سال با هم فاصله سنی داشتند: «علی اکبر سال ۱۳۴۰ به دنیا آمد. فرزند دومم بود همان‌طور که گفتم فرزند اول فوت کرد و علی اکبر حکم فرزند اولم را داشت. او را مانند تخم چشم‌هایم دوست داشتم. پسرم از نوجوانی انقلابی تمام عیاری بود طوری که وقتی ۱۷ ساله بود ماشین پدرش را برمی داشت و به این بهانه که برای خرید خواروبار مغازه پدرش به بازار می‌رود ماشین را گوشه‌ای پارک می‌کرد و به تظاهرات می‌رفت. ما تنها بقالی محله را داشتیم برای همین علی اکبر کمک دست پدرش بود. وقتی دیر برمی‌گشت و از او علتش را سؤال می‌کردیم زیر لب می‌گفت ماشین خراب شده بود. کلمه ماشین را بلند می‌گفت و خراب را آرام. برای اینکه دروغ نگفته باشد یک قطعه را باز می‌کرد و خودش می‌بست. یکی دو بار همسایه‌ها ماشینمان را دیده بودند که گوشه‌ای پارک است و به پدرش خبر دادند. خودمان می‌دانستیم سیدعلی اکبر به تظاهرات می‌رود، چون از وقتی پدرش به تظاهرات می‌رفت او هم پدرش را همراهی می‌کرد. با این حال تا وقتی این موضوع علنی نشده بود از ترس اینکه پدرش مانع شود مخفیانه به تظاهرات می‌رفت. بعد از مدتی برای اینکه همسایه‌ها ماشین را شناسایی نکنند رویش چادر می‌کشید.»

او یکی دیگر از بازیگوشی‌های سیدعلی اکبر را به یاد می‌آورد و می‌گوید: «وقتی ارتشی‌ها به سمت مردم حمله می‌کردند علی اکبر برای دفاع چوب با خودش به تظاهرات می‌برد. وقتی با چوب به خانه می‌آمد از او ماجرای چوب توی دستش را می‌پرسیدیم من و من می‌کرد و می‌گفت لازم می‌شود شاید مسافرت رفتیم بالاخره یک چوب همراهمان باشد خوب است.»

طاهره خانم از به یادآوردن بازیگوشی علی اکبر خنده‌اش می‌گیرد؛ اما وقتی از نحوه شهادتش می‌پرسم آهی می‌کشد و چهره‌اش در هم می‌رود: «بعد از انقلاب علی اکبر در کمیته خدمت می‌کرد. تازه داماد بود. دو ماهی بیشتر از ازدواجش نگذشته بود که یک عصر در خانه را زدند. پدرش در را باز کرد و بعد از چند لحظه علی اکبر را صدا زد و گفت که در کمیته کارش دارند. صدایش می‌آمد که با همسرش حرف می‌زد آخرین کلماتی که از زبان علی اکبر شنیدم این بود که به همسرش می‌گفت پدرم صدایم می‌زند بروم ببینم چه شده است. امام فرمان داده بود مردم اسلحه‌هایی را که در روز‌های انقلاب در دست داشتند تحویل بدهند آن روز هم اسلحه آورده بودند. پسرم می‌رفت تا اسلحه‌ها را تحویل بگیرد. پاسگاه فعلی که نزدیک کارخانه قند است آن موقع کمیته بود. انگار به دلم افتاده بود. از صبح که بیدار شدم دلم شور می‌زد. نزدیکی‌های ظهر بود که شوهرم از میدان بار آمد. با ماشین برای خرید به میدان رفته بود و کلی میوه و خواروبار در ماشین داشت. چند نفر از همسایه‌ها نگذاشته بودند ماشینش را خالی کند با اصرار به این بهانه که می‌خواهیم زمینی بخریم و به همفکری شما احتیاج داریم او را با خود به بیمارستان بردند. کمی بعد برادرعروسم آمد و گفت باید به بیمارستان برویم علی اکبر به دستش تیر خورده است. همه راه با خودم دعا می‌کردم که دستش ناقص نشده باشد وقتی به بیمارستان رسیدیم دلم ریخت. همه آنجا بودند انگار فقط ما در بیمارستان نبودیم. همه مردم کارخانه قند آنجا بودند فامیل و همسایه‌ها هم بودند آن وقت بود که فهمیدم ماجرا چیز دیگری است و علی اکبر شهید شده است.»

او ماجرای شهادت علی اکبر را این‌طور تعریف می‌کند: «آن روز یکی از افرادی که اسلحه را به کمیته آورده بود تا تحویل بدهد پسربچه‌ای به همراه داشت. پسرک از غفلت بقیه استفاده کرده بود و با اسلحه به سمت علی اکبر شلیک کرده بود. تیر درست به سر پسرم خورده بود. پدرش رضایت داد؛ اما معلوم نشد ماجرا چه بود و چرا آن پسربچه بین آن همه آدم به پسر من آن هم درست به سرش شلیک کرد. هیچ بعید نیست که سوءقصد بوده، اما پدرش دلش را صاف کرد و رضایت داد.»

نمازش قضا می‌شد روزه می‌گرفت
مادر شهیدان موسوی درباره پسرش علی اکبر این‌طور توضیح می‌دهد: «اگر یک روز بیدار می‌شد و می‌دید سپیده زده و نمازش قضا شده آن روز را روزه می‌گرفت. به مسائل اخلاقی و شرعی خیلی پایبند بود. همیشه دوست داشت پاسدار شود بالاخره هم به این خواسته‌اش رسید. علی اکبر ۳ ماه داماد بود که شهید شد خبر نداشت که همسرش دوماهه باردار است. دختر علی اکبر ۷ ماه بعد به دنیا آمد و حالا ۳۹ ساله است ازدواج کرده و بچه هم دارد.»

واقف مسجد ابوالفضلی
سید محمد موسوی همسر طاهره خانم واقف زمین مسجد ابوالفضلی است. بنا بود مسجدی در ۳ طبقه در آن زمین احداث شود؛ اما پولی که جمع شد جوابگوی هزینه احداث مسجدی با آن وسعت نبود به همین دلیل حسینیه ابوالفضلی برای برگزاری نماز و مراسم‎های مذهبی احداث شد تا بالاخره خیران محله دست به دست هم دهند و مسجدی در ۳ طبقه احداث کنند.

از سوی دیگر پدر شهیدان موسوی، یکی از بزرگان محله بود چنان‌که اگر دعوایی می‌شد برای ریش سفیدی و ایجاد صلح به سراغ آقا سید می‌آمدند. اگر بنا بود به خواستگاری بروند حتما آقای موسوی را برای ریش سفیدی و بزرگ‌تری با خود می‌بردند حتی برای خرید زمین و خانه هم سراغ سید می‌آمدند. سید ۴ سال پیش از دنیا رفت و طاهره خانم ماند و دو فرزندش.

جواد و هوای جبهه
سیدجواد می‌توانست به راحتی سربازی نرود، چون خانواده موسوی یک شهید در راه انقلاب داده بود. سیدجواد می‌توانست کنار همسر و دو فرزندش بماند. می‌توانست بماند و به دنیا آمدن فرزند سومش را ببیند؛ اما وقتی امام (ره) اعلام کرد جوان‌ها به جبهه بروند جواد هم رفت. به پشت سرش هم نگاه نکرد. نگفت همسرم بعد از من چطور ۳ فرزند قد و نیم قدمان را به عرصه برساند. جواد دلش نلرزید و به جبهه رفت. جواد جوانی ۲۰ ساله بود و دلش هوای شهادت داشت؛ اما اینکه چطور مادر شهید علی اکبر موسوی دوباره سیاهپوش شهادت جوادش می‌شود از زبان خودش بخوانید: «نمی‌توانستم بگویم نرو. نمی‌توانستم. مگر دلم راضی می‌شد روی حرف امام (ره) حرف بزنم؟ جواد رفت و سه بار هم از جبهه برگشت؛ اما بار چهارم که رفت دیگر برنگشت. پسرم در شلمچه شهید شد و به علی اکبرم پیوست.»

مادر شهیدان سید علی اکبر موسوی و سید جواد موسوی

فرزند امانت است
طاهره خانم از ماجرای شهادت جواد می‌گوید. از روز‌هایی که علت رفت و آمد اقوام به خانه‌شان را متوجه نمی‌شد: «جواد شهید شده بود. خواهر و برادرهایم خبر داشتند؛ اما به ما حرفی نمی‌زدند. بابای بچه‌ها همان روز‌ها عازم سفر به سوریه بود. او با هواپیما به تهران رفت تا از آنجا به سوریه سفر کند؛ اما برادرم و شوهر خواهرم به تهران رفتند تا او را برگردانند. همسرم را به این بهانه که طاهره خانم هم می‌خواهد با شما به زیارت بیاید و شما تنها نروید به مشهد برگرداندند. برای برگشت هم کلی مشکل داشتند آن روز‌ها شرایط برای پرواز فراهم نبود و صدام قصد داشت هواپیمایی که همسرم سوارش بود روی هوا هدف قرار بدهد.

آن پرواز دوباره به فرودگاه تهران برگشت و مسافر‌های ما مجبور شدند با قطار به مشهد برگردند. همسرم از همه جا بی‌خبر در راه با همسفرهایش شوخی می‌کرد. خبر نداشت در مشهد برگزاری مراسم تدفین انتظارش را می‌کشد. تا وقتی از قطار پیاده شوند همسرم از چیزی خبر نداشت. سوار تاکسی که شدند برادرم به همسرم گفته بود رزمندگان عملیات قبلی همه شهید شدند. از آن‌ها هیچ رزمنده‌ای برنگشت. آرام آرام به همسرم گفته بودند و او را به بهشت رضا آوردند. از طرف دیگر اقوام به خانه ما می‌آمدند و رفت‌وآمد زیاد بود. ما تصور می‌کردیم برای جا خالی باش همسرم می‌آیند. یک روز قبل از اینکه حاج آقا موسوی از تهران برگردد خواهرم در خانه ما بود. زغال قلیان روی پتو چپه شد خواهرم گفت کاش پایم می‌شکست برای آوردن این خبر به اینجا نمی‌آمدم آن موقع هم نفهمیدم ماجرا از چه قرار است. قبل از اینکه همسرم برگردد به ما هم گفتند که سیدجواد شهید شده است.»

از نظر طاهره خانم دلیلی برای اعتراض و گلایه به خدا وجود ندارد، چون او از ته قلب اعتقاد دارد فرزند امانتی است که به آدمی سپرده می‌شود و خدا هر وقت بخواهد آن را بازپس می‌گیرد: «راضیم به رضای خدا. صلاح این بوده که فرزندانم در راه خدا شهید شوند پس من چه کاره‌ام که راضی نباشم. خدا این‌طور خواسته خودش داده و خودش پس گرفته است.»

علی اکبر مادر نداشت جواد هم ندارد؟
مریم موسوی تنها دختر طاهره خانم به اینجای ماجرا که می‌رسد وقتی نگاه‌های متعجبم را درباره صبوری مادرشان می‌بیند، می‌گوید: «مادرم در هیچ کدام از مراسم‌ها گریه نکرد. چه وقتی علی اکبر شهید شد چه در مراسم جواد. کسی اشک مادرم را در مراسم دختر جوانش هم ندید. وقتی برای جواد مراسم گرفته بودیم خانمی که مادرم را نمی‌شناخت از او پرسید در مراسم شهادت علی اکبر که مادری ندیدیم گریه کند علی اکبر که مادر نداشت جواد هم مادر ندارد؟ حاجیه خانم گفته بود نه جواد هم مادر ندارد.»

او بغضش را قورت می‌دهد و می‌گوید: «کسی گریه مادرم را ندید. از مادرم صبورتر سراغ ندارم با این‌حال وقتی مادرم به انبار می‌رفت تا لوازم بیاورد گوشه‌ای می‌نشست و اشک می‌ریخت چند باری او را در این حال دیده‌ام.»

جواد آدم خاصی بود
از طاهره خانم درباره خصوصیات اخلاقی جواد می‌پرسم او لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: «وقتی جواد به دنیا آمد برای اینکه بچه‌های من پشت سر هم می‌مردند مادرم تا ۳ ماه جنسیت جواد را از همسایه‌ها و اقوام مخفی کرد تا مبادا به اعتقاد خودش چشم بخورد. مادرم می‌گفت شیری که تو به بچه‌هایت می‌دهی شیرخوبی نیست و بچه‌هایت می‌میرند. برای همین جواد که به دنیا آمد هر زنی را که می‌دید بچه شیرخوار دارد بچه را به بغلش می‌داد تا شیرش بدهد. حتی تا ۳ ماه جواد اسم نداشت و بمانی صدایش می‌زدند. جواد را زنان زیادی شیر دادند شاید به همین خاطر با هر مدل آدمی کنار می‌آمدو باهمه به رسم مروت رفتار می‌کرد.»

طاهره خانم خاطره دیگری را به یاد می‌آورد: «جواد دوم راهنمایی در یکی از درس‌هایش نمره کمی گرفته بود. دوستانش او را ترسانده بودند که به پدرت خبر می‌دهیم تا تو را تنبیه کند. جواد از ترس تنبیه سه شب به خانه نیامد. من سر یکی از بچه‌هایم باردار بودم درد زایمان داشتم و ترس گم شدن جواد بی‌قرارم کرده بود هر جایی که فکرمان می‌رسید به دنبال جواد گشتیم. یکی از اقوام او را در حرم دیده بود؛ اما جواد تا چشمش به فامیلمان افتاده بود خودش را مخفی کرده و به صحن دیگری فرار کرده بود. آن فامیل آمد و گفت که جواد را در حرم دیده است. برادرم برای نماز صبح به حرم رفت جواد را در صف نماز پیدا کرد بدون اینکه واکنشی نشان دهد پشت سر پسرم به نماز ایستاد. نماز که تمام شد صدایش زده و گفته بود پسرم در حرم چه کار می‌کنی و مادرت حال ندار است و ... اصلا به روی خودش نیاورده بود که از گم شدن جواد خبر دارد. برادرم او را با خودش به بیمارستان آورد؛ اما سر همین ماجرا بچه در شکمم مرد و خیلی اذیت شدم.»

شوهر یکی، خدا یکی
هر بار که طاهره خانم از همسرش حرف می‌زند خدابیامرز از دهانش نمی‌افتد. او در بین صحبت‌هایش از پدر بچه‌ها به نیکی یاد می‌کند. برایم جالب است که ببینم طاهره خانم بعد از ۶۵ سال زندگی مشترک با همسرش اختلاف داشته، دعوا می‌کردند یا خیر؟ طاهره خانم ریز می‌خندند چشم‌هایش برق می‌زند. سرش را به علامت خیر تکان می‌دهد. می‌گویم: مگر می‌شود در طول این ۶۵ سال دعوا نکنید؟ یعنی قهر هم نمی‌کردید؟ می‌گوید: «چرا مادرجان دعوا هم بود، قهر هم بود؛ اما فوری آشتی می‌کردیم. چون همیشه من کوتاه می‌آمدم و بالای حرف حاجی حرف نمی‎زدم. خاطرم هست مادرم روز ازدواجم گفت این مرد هم شوهرت است و هم خدایت. من هم آدم معتقدی بودم همیشه حرف حرف آقای موسوی بود. برای همین اختلافی نداشتیم.»

طاهره خانم این روز‌ها داغدار برادرش است. لباس مشکی به تن دارد و داغ دیگری را تجربه می‌کند. حاجیه خانم موسوی را در محله به عنوان شیرزنی می‌شناسند که نه شهادت فرزندان کمرش را شکسته و نه از دست دادن همسر.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده