خاطره ای از محمد هادی یوسف اللهی
نوید شاهد - غائب حاضر عنوان خاطره ای است از محمد هادی یوسف اللهی در مورد برادر شهیدش که در زمان حیات آمدن او به عیادتش را می دید و پس از شهادت نیز در خواب از آینده خبر می داد.

کرامات شهدا - غائب حاضر

نوید شاهد: برادرم حسین در جبهه از ناحیه پا مجروح شده و در بیمارستان کرمان بستری بود. مادرم پس از نماز صبح مرا از خواب بیدار کرد و گفت: هادی کمی گل گاوزبان جوشانده برای حسین ببر تا ناشتا بخورد. به بیمارستان رفتم و به اتاق حسین که در طبقه چهارم بیمارستان بود داخل شدم. وقتی بالای سر حسین رسیدم، دیدم خواب است، ولی چشمانش را باز کرد و گفت: هادی بالاخره آمدی؟ پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ گفت: نه همین الان خواب می دیدم که تو داری از پلّه های بیمارستان بالا می آیی، همینطور طبقه طبقه بالا آمدی و وارد اتاق من شدی. مسیرت را دنبال کردم تا اینکه به بالای تخت من رسیدی، برای همین در همان لحظه که رسیدی چشمانم را باز کردم.

یکبار دیگر در سال 62 که حسین شیمیایی شده بود – مجروحیت پنجم او بود-(عراق اولین مرتبه در عملیات خیبر از گاز شیمیایی استفاده کرد) وی را برای ادامه معالجه به بیمارستان شهید لبافی نژاد تهران اعزام کردند. در اداره بودم که از سپاه کرمان تلفن کردند و خبر مجروحیت او را به من دادند. مرخصی گرفته و به خانه رفتم و به همراه برادر دیگرم محمد شریف با ماشین سواری به طرف تهران حرکت کردیم. براثر عجله ای که داشتیم ساعت 1/5 بعد از ظهر از کرمان حرکت و این راه طولانی را در 9 ساعت طی کردیم و در ساعت5/10 شب به بیمارستان رسیدیم. اسفند ماه بود و هوا هم سرد و نگهبانان بیمارستان به ما اجازۀ عیادت و ملاقات نمی دادند. ولی هر طور بود آنها را راضی کردیم. وقتی از پلّه ها بالا می رفتیم یک نفر که از پلّه ها پایین می آمد، پرسید: شما برادر حسین هستید؟ پرسیدیم: چطور؟ گفت: حسین الان به من گفت: برادرهام دارند از کرمان می آیند برو آنها را راهنمایی کن. لذا از نزد او به پایین آمدم تا شما را به اتاقی که در آن بستری است راهنمایی کنم.

وقتی وارد اتاق حسین شدیم دیدیم دارد به ما لبخند می زند. وضع مزاجی او خیلی خراب بود و بدنش بر اثر سوختگی حاصل از گازهای شیمیایی مثل زغال سیاه شده و صورتش هم سوخته بود. قبل از هر چیزی از او پرسیدم: حسین جان تو از کجا می دانستی که ما داریم می آییم؟

گفت: من از لحظه ای که از کرمان حرکت کردید تا تهران شما را دیدم و تا از پلّه ها بالا آمدید به این دوستم گفتم به استقبال شما بیاید و شما را با اتاق من راهنمایی کند.

پرسیدم: آخر چطور ما را می دیدی؟ گفت: خواهش می کنم دیگر از من چیزی مپرس و همین را هم فراموش کن. من هم که عادت او را می دانستم که اگر نخواهد چیزی را بگوید اصرار فایده ای ندارد، دیگر از او سوالی در این مورد نکردم. در تهران ده روز پیش او بودیم. به دلیل وضع سوختگی اش، وی را برای معالجه ابتدا به آلمان و سپس به فرانسه بردند.

از عجائب حوادث پس از شهادت حسین، خوابی بود که از او دیدم. من چون تاریخ دقیق خوابهایی را که می بینم می نویسم به یاد دارم که در 11 ذی الحجه مطابق با 9 فروردین سال 78 این خواب را دیدم. قبل از اذان صبح بود که حسین به خواب من آمد. لباس نظامی پوشیده بود. به من گفت: تابستان امسال حادثه و اتفاق بسیار مهمی می افتد. من از خواب بیدار شدم و در حالی که دلم بر اثر این خواب شور می زد دوباره خوابیدم و عجیب تر این بود که وقتی خوابیدم دوباره به خواب من آمد و باز همین جمله را گفت.

وقتی در 18 تیرماه 78 قضایای کوی دانشگاه تهران پیش آمد به حقیقت خوابی که دیده بودم و مطلبی که حسین گفته بود پی بردم.

منبع: کتاب لحظه های آسمانی/ غلامعلی رجایی/ ناشر: نشر شاهد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده