نوید شاهد - برش چهارم کتاب "جرعه آخر" روایت می‌کند: مادر گفت؛ از صبح که درِ خونه رو پشت سَر خودت میبندی و بیرون میری تا نیمه‌های شب که به خونه برمی‌گردی، همه‌اش دلهره دارم. یداله به قاب عکسی که کنار چراغ گردسوز روی طاقچه قرار داشت نگاه کرد و گفت: نگران نباش. توی این شهر کسی نمیتونه به من بگه، بالا چشمت ابروست.


به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب "جرعه آخر" در 289 صفحه به روایت گوشه‌هایی از زندگی شهید "یداله ندرلو" می‌پردازد. این کتاب به قلم مسعود بابازاده سال 1395چاپ نخست خود را با انتشارات صریر تجربه می‌کند.

در برش چهارم "جرعه آخر" می خوانیم:

- جناب سروان، با چوب.

- چند نفر بودین؟

- همینایی که می بینین.

- یعنی شما ده، بیست نفر، هم خودتون دعوا رو شروع کردین و هم کتک خوردین؟ تازه شکایت هم دارین؟

- بله جناب سروان.

- شماها حقتون بوده کتک بخورین. پس معلومه این دو نفر خیلی شجاعت داشتن.

- ما شکایت داریم.

- برین پدرسوخته ها. دیگه این طرفا پیداتون نشه.

افسرنگهبان رو به یداله و دوستش کرد و گفت: شما هم برین پی کارتون. بهتره برگردین همون زنجان.

***

زیور خانم قابلمه ی داغ حلیم و سفره ی نان را از دست مشهدی نعمت گرفت و کنار سفره گذاشت. بوی بربری تازه و دارچین در فضای اتاق پیچید.

یداله با صدای باز و بسته شدن در اتاق بیدار شد. با آب حوض دست و صورتش را شست و پشت درخت زردآلو رفت تا اول صبحی جلوی چشم پدر آفتابی نشود.

زیور خانم بعد از دادن صبحانه ی شوهرش او را تا دم در همراهی کرد. مشهدی نعمت سیگارش را روشن کرد و به طرف محل کارش در «میدان وَرَکچی لَر» به راه افتاد. زیور خانم در را بست و به انبار رفت. سطل را از آب حوض پر کرد و با سلام وصلوات جلوی در خانه پاشید. کبوترها به طرف زیور خانم دویدند و دور و برش را گرفتند. او هم چادرش را جمع وجور کرد و دانه های گندم را دورتر پاشید.

یداله در گوشه ی حیاط رادیو را روشن کرد. صدای آواز «شیرخدا» پخش می شد:

بسم الله الرحمن الرحیم

یا رحمن و یا رحیم

دم به دم، دَم از ولای مرتضی باید زدن

دست دل بر دامن آل عبا باید زدن

یداله صدای رادیو را بلندتر کرد: یکی و دوتا و سه تا و چارتا و پنج تا ... .

مرشد پس از یکی دو دقیقه نواختنِ ضرب به خواندن ادامه داد:

لا فتی الا علی

لا سیف الا ذوالفقار

این نَفَس را از سر صدق و صفا باید زدن

مادر دستمالی به سینی مِسی کشید و چشمش را به عکسی دوخت که توی سینی قلمکاری شده بود. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! به حق علی(ع)، پسرم رو عاقبت به خیر کن.

به آشپزخانه رفت و کبریتی به فتیله ی چراغ آشپزی کشید. چند مشت نخود و لوبیا توی سینی ریخت و سرش را از پنجره بیرون برد و داد زد: «گئوزلرین قوربان. یورولدون

یداله جواب داد: «نَنَه جان! رُخصت وِیر. گَلیرَم

مادر به اتاق برگشت و یکی از کاسه ها را به دست گرفت و تعداد ملاقه های حلیم را که توی کاسه میریخت با صد ای ضرب تُنبک شیرخدا هماهنگ کرد.

سروصورت و بَدن یداله خیسِ عرق بود. شیرخدا برنامه‌ی ورزش صبحگاهی را تمام کرد و گفت: هموطنان عزیز! همیشه شاد و خرم باشید. خدا یار و نگهدار شما.

رادیو ساعت هفت بامداد را اعلام کرد. گوینده ی زن ادامه داد: و اکنون مروری داریم به مهمترین اخبار داخلی در بیست و چهار ساعت گذشته. دیروز ظهر، شاهنشاه آریامهر و شهبانو فرح از ... .

یداله رادیو را خاموش کرد. با حوله عرقِ سر و صورتش را خشک کرد و پیراهنش را پوشید. کبوترها دورش حلقه زدند. برایشان مشتی گندم پاشید و به انبار رفت. کنار قفسی نشست و درِ آهنی آن را از لولا جدا کرد و به گوشه ی حیاط انداخت. دست و صورتش را شست و گفت: ننه! من از میله های قفس بَدم میاد.

مادر جواب داد: من هم بدم میاد. آدم باید مواظب خودش باشه.

یداله کنار سفره نشست و با لقمه های بزرگ کاسه ی حلیم را مثل آینه برق انداخت.

زیور خانم به هیکل پسرش نگاه کرد و گفت: همه جا خانمها حرف از مردونگی تو میزنن؛ اما اگه از حق طرفداری نکنی و به مظلوم کمک نکنی شیرم رو حلالت نمیکنم.

یداله جواب داد: ننه! مرام من با مرام همه ی لاتها و گُنده لات های شهر فرق میکنه.

مادر کاسه ی حلیم را دوباره پر کرد و پرسید: پس تو نبایس با اونطور آدمها نشست و برخواست کنی.

یداله جواب داد: ننه! جز خدا، هیچکس از هدف من خبر نداره.

مادر پرسید: از کاروبار چه خبر؟

یداله گفت: میدونی که پیش یه اوستا، کار میکنم. اگه پول جمع کنم، دُکان می خرم.

مادر لیوان بزرگ چای را جلوی او گذاشت و گفت: الحمدلله، خودت صنعتکاری. اگه حواست به کار باشه، میتونی پول جمع کنی.

یداله جواب داد: من حواسم جَمعه. فکر من نباش.

مادر سَر تکان داد و گفت: من و پدرت نگرانیم.

یداله جواب داد: من یکی فرق میکنم.

مادر گفت: از صبح که درِ خونه رو پشت سَر خودت میبندی و بیرون میری تا نیمه های شب که به خونه برمی گردی، همه اش دلهره دارم.

یداله به قاب عکسی که کنار چراغ گردسوز روی طاقچه قرار داشت نگاه کرد و گفت: نگران نباش. توی این شهر کسی نمیتونه به من بگه، بالا چشمت ابروست.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده