نوید شاهد - شهید "عبدعلی منصوری" از جمله شهدای جنگ تحمیلی است که در بیست و ششم خرداد ماه 1365 در منطقه عملیاتی چنگوله به درجه رفیع شهادت نایل آمد که همزمان یک فرزند وی نیز در جبهه بود. نوید شاهد ایلام در سالگرد شهادت به ذکر خاطره‌ای از ماجرای خبر دادن شهادت پدر به پسر رزمنده می‌پردازد.
به گزارش نوید شاهد ایلام، شهيد عبد علي منصوري شهيد فرزند ولي سال 1312 در خانواده‌اي مذهبي و مستضعف در روستاي منار آباد شوهان شهرستان مهران ديده به جهان گشود. از همان کودکی در كنار پدر به كار كشاورزي پرداخت شهيد براي كسب درآمد راهي شهر شد و با كارگري توانست به معاش خانواده كمك كند. همزمان با جنگ تحميلي عراق عليه ايران، شهيد به عنوان يک بسيجي به صفوف رزمندگان اسلام پيوست. شهيد شجاعانه در جبهه‌هاي نبرد با دشمن  می‌جنگید و چندين بار هم مجروح شد. سرانجام یکم مرداد ماه 1365 در منطقه عملياتي چنگوله در تپه 230 به دیدار معبود خویش شتافت. مزار شهید در جوار امامزاده علی صالح(ع) قرار دارد. از وی پنج فرزند به يادگار مانده است.

ماجرای خبردادن شهادت پدر به پسر از زبان یکی از همرزمان

عصر روز اول مرداد سال 65 بود که رأس ساعت 18:00 عصر، برادر مرتضی ساده میری، فرمانده گروهان حُر با بنده تماس گرفت و گفت: برادر محمد! ایلخان منصوری که یکی از رزمندگان گروهان است، پدرش (عبدعلی منصوری) در محور چنگوله شهید شده! حالا هرطور که صلاح می دونی، خبر شهادت پدرش رو به او بده و مدتی هم مرخصی برایش ثبت کن تا به مراسمات ختم و بزرگداشت پدر شهیدش برسد.

از آن جایی که تا غروب فرصت چندانی نبود و نیز آقای ایلخان منصوری (فرمانده یکی از تیم های گروهان ثارالله) را به همراه تعدادی از نیروها، برای مأموریت شناسایی اعزام کرده بودم و مهمتر از همه، چون جاده های ارتباطی عقبه خودی به علت تحرکات گروهک فرسان (گوش برها)، ناامن بود؛ در نظر داشتم که تا فردا صبح، صبر کنم و خودم نیز به همراه ایلخان، برای شرکت در مراسم تشییع و خاک سپاری، به ایلام بروم.

در این فکر بودم که چگونه خبر شهادت پدر ایلخان را به او بدهم، تا دچار تألم روحی و شوک ناگهانی نشود! بالاخره راه حلی به ذهنم رسید و آن یک دروغ مصلحتی بود!

شب با ایلخان تماس گرفتم و گفتم: ایلخان! قصد داریم تعدادی از رزمنده ها رو که صلاحیت و توان فرماندهی دسته و گروهان دارند، برای گذراندن دوره آموزشی، به یکی از مراکز نظامی اعزام کنیم. منم دوست دارم بین مسئولین گروهان، تو رو معرفی کنم؛ ولی این پیام، دیر به دستم رسید! پس همین الان، کوله پشتی و بقیه وسایلت رو جمع و جور کن، اسلحه ات را تحویل تسلیحات بده! فردا بعد از نماز صبح، به ایلام می رسونمت، تا از دوره آموزشی جا نمونی!

ایلخان هم قبول کرد. روز بعد، پس از خواندن نماز صبح، به طرف ایلام حرکت کردیم. بنده قصد داشتم که نزدیکی های ایلام، خبر شهادت پدرش را به او بدهم. به سرعت، پـس از گذشت از محور چنگـوله،روستاهای چنگوله و چالاب شوهان1، مهران، گلان و صالـح آباد به نزدیکی روستای ماربره2 رسیدیـم. در آن جا یک ایست و بازرسی بود که نگهبان و دژبانی در آن وجود نداشت! ما هم چون عجله داشتیم، از دژبانی عبور کردیم و از روستای ماربره گذشتیم.

از آیینه به پشت سر نگاه کردم، دیدم که یک دستگاه موتور سیکلت تریل 125، با چراغ روشن، ما را تعقیب می کند! سرعتم را کم کردم تا به ما برسد. دیدم که آقای عزیز جمشیدی، مسئول دژبانی ماربره بود. سلام کرد و گفت: برادر عباسی! از شما انتظار نداشتم که بدون توجه به قانون، از دژبانی عبور کنی!

منم گفتم: درست می گویی؛ ولی کاری پیش اومده که مجبوریم به سرعت بریم!
و طوری که ایلخان متوجه نشود، به او گفتم: تشییع جنازه پدر ایلخان منصوریه!
داستان شهادت پدر منصوری را برایش تعریف کردم؛ ولی قبول نکرد که به طرف ایلام حرکت کنیم!
و گفت: باید برگردین به قرارگاه بانروشان، پیش فرمانده گردان انتظامات!
با توضیحات بنده قانع نشد؛ خلاصه به قرارگاه بانروشان برگشتیم. دوست صمیمی بنده، یعنی برادر علی غیوری زاده، فرمانده گردان انتظامات بود. بدون آن که برادر منصوری متوجه شود، علت عجله و عبور از دژبانی و داستان شهادت پدر منصوری را برایش تعریف کردم.

گفت: به اینها اجازه خروج بدین، تا بتونن به تشییع جنازه برسن!
ما هم پس از خداحافظی سوار شدیم و قصد حرکت به طرف ایلام را داشتیم که ناگهان سروکله علی ارغوانی که مسئول قضایی تیپ بود، پیدا شد. آقای عزیز جمشیدی علاوه بر انتظامات، گزارشی هم به قضایی داده بود. آقای ارغوانی، فردی سخت گیر و کم گذشت بود. با چهره ای برافروخته و تحکم، به من گفت: به هیچ عنوان اجازه نمی دم که برین. باید به دادسرای نظامی کرمانشاه معرفی بشین!
سرانجام، برادر غیوری زاده و دیگران، ارغوانی را قانع کردند که به ما اجازه عبور بدهند. ما حرکت کردیم؛ اما به علت این همه وقت تلفی، متأسفانه به مراسم تشییع جنازه شهید عبدعلی منصوری نرسیدیم! ایلخان، هنوز هم از شهادت پدر بی خبر بود!

ماجرای خبردادن شهادت پدر به فرزند

در ورودی ایلام گفتم: ایلخان! راستش علت این همه عجله امروز و فراز و نشیب های پیش اومده، این بود که پدرت سخت مجروح شده و الان توی بیمارستانه! نخواستم توی خط، این خبر رو بهت بدم؛ چون ممکن بود تا صبح، ناراحت بشی و عذاب بکشی!
ایلخان، نگاهی به من کرد و انگار که این حرف مرا باور نداشت و یقین داشت که پدرش شهید شده است؛ اما گفت: خوب اشکالی نداره! پدر منم مثل بقیه رزمنده ها! اگه پدرم مجروح شده؛ قبل از او، هزاران نفر برای این نظام، سینه شان رو سپر گلوله ها و ترکش های دشمن کردن و اگه شهید هم شده؛ بازم قبل از پدرم، خیلی از همین مردم فداکار کشورمان، جان خودشان رو به انقلاب و راه حضرت امام، تقدیم کردند.

از این جواب ایلخان، تعجب کردم البته، با این حرف هایش، مقداری کار را برای من آسان تر کرد و دیگر از گفتن این خبر، دلهره ای نداشتم. به همین دلیل، وقتی نزدیک منزل ایشان رسیدیم، گفتم: ایلخان! راستش رو بخوای، وقتی که می بینم برای هر اتفاقی تو زندگیت، آمـادگی لازم رو داری، دیگه راحت تـر می توانم بگم که پدر بزرگوارت شهید شده…!
ایلخان، با خونسردی و آرامش عجیبی گفت: پدرم، فدای امام حسین (ع)! مگه خون پدرم از خون شهدای دیگه رنگین تره؟!
بدینوسیله، بعد از 24 ساعت، خبر شهادت پدر را به فرزند رزمنده اش دادم.

منبع: کنگره 3000 شهید استان ایلام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده