کتاب «مهندس جهادی» قصه‌ ای از زندگی سردار شهید «حجت الله ملاآقایی» است که عاطفه بخشایی آن را به رشته تحریر درآورده است.
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ کتاب «مهندس جهادی»، خاطراتی از سردار شهید «حجت الله ملاآقایی» با قلم عاطفه بخشایی از سوی موسسه فرهنگی هنری رسول آفتاب در سال 1398 با شمارگان هزار نسخه و در 70 صفحه به نگارش در آمده و روانه بازار کتاب شده است.
کتاب «مهندس جهادی» روانه بازار شد
گزیده‌ای از متن کتاب

نامه‌های اخطار...

مدتی از جبهه رفتنش گذشته بود که برای مرخصی آمد. حتی یک کلمه هم از دانشگاه و این که تماس گرفته اند یا نامه فرستاده اند، چیزی نپرسید. دلم نمی آمد مسئلهی نامه های اخطاری که از دانشگاه برایش آمده بود را مطرح کنم. چند باری که فرصت مطرح کردنش پیش آمد، آنقدر من من کردم و آخرش منصرف شدم.

دلشوره داشتم. نمی خواستم حتی یک لحظه فکر کند که دلم نمی خواهد به جبهه برود. تا می آمدم لب باز کنم یاد حرفش می افتادم؛ همان بار اولی که می خواست اعزام شود گفت: «دوست دارم مثل مادر وهب باشی و اگر سرم را برایت آوردند، آن را قبول نکنی. آنقدر قوی باشی که به زنها و مادرهایی که عزیزانشان را به جبهه فرستادند دلگرمی بدهی و استواری را بهشان نشان بدهی)
از طرفی هم پیش خودم می گفتم: نکند بعدها که موضوع نامه ها را بفهمد و بداند که به او نگفتیم، دلخور شود؟! فکرم آرام نمی گرفت. دست به دامن پدرش شدم تا او راهی جلوی پایم بگذارد. صبح، بعد از خوردن صبحانه از حاج آقا در مورد نامه ها و گفتنش به حجت پرسیدم. همان طور که آستین کتش را دست می کرد و برای رفتن به مغازه آمده می شد، جوابم را داد:

نمیشه خانم! حتما باید بهش بگیم. این نامه ی سومه! یعنی اگه نره اخراج میشه و این همه تلاش و هزینه، هیچی! همین امشب بهش می گیم.» تمام طول روز فکرم مشغول بود. حرف هایم را توی ذهنم مرور می کردم تا شب جوری بیان کنم که فکر نکند دلم نمی خواهد به جبهه برود و چون نمی توانم مستقیم بگویم، این موضوع را بهانه کرده ام.

شب بعد از شام، حاج آقا گوشه ای نشسته و حجت کنارش بود که حاج آقا اشاره کرد چای بیاورم تا سر صحبت را باز کند. اما زمانی که تا سرد شدن چای لازم بود، فرصت حرف زدن را محیا می کرد. حاج آقا که استکان چایش را توی نعلبکی می ریخت، سرش را به سمت حجت چرخاند: «باباجان! تو این مدتی که نبودی سه تا نامه ی اخطار از دانشگاه واست اومده. آخریش رو پستچی همین چند روز پیش آورد و داد به مادرت.»

در قندان را برداشتم و بهشان قند تعارف کردم. بعد بلند شدم و نامه ها را به دستش دادم. ایناهاش مادر! مثل این که توش نوشته؛ اگه این بار هم نری دیگه نمیتونی مهندس بشی و از دانشگاه اخراجت می کنن.

نگاه سرسری به نامه ها انداخت. ابروهایش در هم رفت و قندی را که برداشته بود، گوشهی نعلبکی اش گذاشت: «مگه شما از رفتن من راضی نبودین؟! صحبت از نامه ها یعنی چی؟ دوست دارین من مهندس بشم و بهم بگن آقای مهندس یا نه، برم شهید بشم و پیش حضرت زهرا سربلند بشید؟!»

خرده نان های ریخته شده روی فرش را که با دست جمع کرده بودم، توی مشتم ریختم و با لحن دلخورانهای گفتم: «خب معلومه راضی ام به جبهه رفتنت مادرا بعد از این که رفتی من حرفی زدم؟ گفتم نرو؟!»

سریع متوجه ناراحتیام شد و لبخندی گوشه‌ِ لبش نشاند تا دلم را به دست بیاورد: «نه مامان! خواستم بگم که اینم مثل حرفهای دیگه م. نمی تونم تا وقتی کشورم تو جنگه، بی تفاوت باشم و برم دنبال درس و دانشگاه.»

علاقمندان به تهیه این کتاب می‌توانند با مراجعه به کتابخانه تخصصی ایثار و شهادت شهرستان های استان تهران و یا با شماره تماس 54132240-021 تماس حاصل نمایند.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده