خاطره ای از شهید "مهدی ظل انوار"؛
یکی از همرزمان شهید "مهدی ظل انوار" در خاطره ای می گوید: شب عملیات بود. بچه هاي گردان امام حسین(ع) را دو قسمت کرده بودیم، عده اي قرار بود با شنا عرض کانال ماهی را طی کنند و خود را به دژ عراق برسانند...
شنا در کانال ماهی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "مهدی ظل انوار" در ششم شهریور ماه 1336 در شیراز دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را از 7 سالگی شروع کرد. دوران دبيرستان را با بهترين نمرات سپري كردو در سال 1355 وارد دانشگاه شيراز شد. سال 1356 به خاطر فعالیت های سیاسی از دانشگاه اخراج شد.مهدي كه امكان ادامه تحصيل از او گرفته شده بود و در ادارات دولتي نيز نمي توانست استخدام شود در كنار برادرش كمال بكار پرداخت. پس از پيروزي انقلاب و بازگشت دانشجويان اخراجي به دانشگاه مهدي نيز به دانشگاه باز گشت. وی پس از مدتی به سپاه پاسداران پیوست و پس از يك آموزش كوتاه مدت راهي جبهه هاي غرب و كردستان شد و در شرايط سخت كردستان به مبارزه بر عليه مزدوران پرداخت. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در در 19 دي ماه سال 1365 درعملیات کربلای 5 همراه برادرانش کمال و جمال در یک روز به شهادت رسید.


متن خاطره: شنا در کانال ماهی

17 بهمن سال1365 بود، دوازده روز از عملیات کربلاي 4 می گذشت. در محوطه گردان امام حسین(ع) بودم که سید محمد کدخدا با خوشحالی به سمت من آمد و گفت: محمد، مژده بده!
گفتم: خیره!
گفت: بچه های گروهانت را آماده کن، قراره به همین زودي بریم عملیات!
خبر به سرعت باد در بچه های گردان پیچید، شادي و نشاط عجیبی بین بچه هاي گردان جاری شد. البته چیزي از گردان نمانده بود. غیر از فرمانده گردان، حاج مهدي زارع که در کربلاي 4 شهید شده بود، تقریباً یک گروهان از بچه های گردان هم در عملیات پیش شهید شده بود.
سریع رفتم در چادرم، از بین لباس هایم، لباس غواصی ام را که در کربلای 4 به تن کرده بودم، بیرون آوردم. جای ترکشی که در کربلاي 4 به تنم نشسته بود روي شانه چپش خودنمایی می کرد. آن را مرتب تا زدم، در کیسه اي گذاشتم و گوشه چادر پنهان کردم تا برای شب عملیات آماده باشد.

از چادر که بیرون رفتم، سید محمد کدخدا را دیدم که به اتفاق مهدي و کمال دارند به سمت من می آیند. سید محمد گفت: اوجی، براي این بچه ها هم لباس جور کن!
گفتم: مگه من مسئول تدارکاتم!
سید محمد با خنده گفت: آشنا هستن!
رفتم سراغ مسئول تدارکات، تعدادي لباس غواصی مستعمل و دو تکه داشت که به درد آن ها نمی خورد. برگشتم تا به آن ها بگویم لباس نداریم. تا وارد چادر شدم، دیدم مهدي لباسش را کنده و در حال پوشیدن یک لباس غواصی یک تکه است.  مهدي با بدن خشک، دو پایش را کرده بود توي پاچه هاي لباس، دست فلجش (شانه اش در عملیات بیت المقدس رفته بود.) را هم کرده بود در آستین راست. چون دستش راستش بالا نمی آمد، پوشیدن لباس در همین مرحله متوقف شده و نمی توانست لباس را بیشتر از این بالا بکشد.
تا من را دید فریاد زد: محمد، بیا کمک دارم خفه می شم.

به سمتش رفتم. از جاي پارگی های روي لباس غواصی فهمیدم لباس من است که از گوشه چادر برداشته است و می پوشد. با عصبانیت گفتم: آقا مهدي این که لباس منه!
درحالی که دست هایش را می کشید که آزاد شود، گفت: نه دیگه، حالا لباس منه!
گفتم: اگه لباسم را پس می دی، آزادت کنم!
گفت: نه، من دیگه این لباس را به تو نمی دم، برو براي خودت لباس پیدا کن!
گفتم: حالا که نمی دی، الهی در همین لباس شهید بشي و من با دستاي خودم تو را تو قبر بذارم.
لبخندي زیبا روي لب هاي مهدي نقش بست و گفت: ان شاالله!

یکی دوساعتی گیر پوشیدن و در آوردن همین لباس بود، از طرف دیگر، آقا کمال هم آشنایی با لباس غواصی نداشت. او هم ساعتی مشغول پوشیدن و در آوردن لباسش بود. حسابی آن شب را سر پوشیدن این لباس ها به این دو برادار خندیدیم.
شب عملیات بود. بچه هاي گردان امام حسین(ع) را دو قسمت کرده بودیم، عده اي قرار بود با شنا عرض کانال ماهی را طی کنند و خود را به دژ عراق برسانند. مابقی هم قرار بود بعد از شکسته شدن خط، بلافاصله با قایق خود را برسانند. سید محمد فرمانده گردان، مهدي که معاون گردان بود، من و حاج محمد باصري که فرمانده گروهان ها بودیم و آقا کمال به اتفاق تعدادي دیگر از رزمنده ها با لباس غواصی وارد آب شدیم. جمال که معاون گروهان من بود، قرار شد با تأخیر، با قایق، بچه های مانده را بیاورد.
وارد آب شدیم. به نیمه راه که رسیدیم، آتش دشمن هم شروع شد. به هر ترتیب که بود، با فاصله زمانی و مکانی خودمان را رسانیدیم به دژ عراق.

چند متر مانده به دژ، سید محمد را دیدم. در آن سرماي آب صورتش برافروخته و سرخ بود. تا من را دید گفت: مهدي و کمال رفتند!
خبر شهادت مهدي و کمال را می داد، توي دلم گفتم: آقا مهدي این از اولین دعام!
سید محمد گفت: یا الله بچه ها، خودتان را بکشید بالا!
چند قدم بعد، سید محمد هم شهید شد...
روز بعد با یکی از بچه ها رفتیم معراج شهداي اهواز. هر سه برادار ظل انوار کنار هم بودند. مهدي و کمال با لباس غواصی، جمال با لباس خاکی.
تشیع یک هفته بعد بود. خودم را برای مراسم رساندم شیراز. از اتفاق قسمت من شد مهدي را در قبر بگذارم. مهدي را که در قبر می گذاشتم، صورت آرامش را که به سمت قبله می چرخاندم، توي قلبم گفتم: آقا مهدي، این هم از دعاي دومم!

انتهای متن/
منبع: کتاب سهمی برای خدا
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده