72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر
دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۰۶
ابراهیم یزدی زاده ساکن روستای کاظم آباد کرمان هستم. در کنار شغل خودم، مداحی اهل بیت و رسیدگی به هیئت روستا را انجام می دهم. مدتی بود که از بیماری خاصی رنج می بردم. شب 23 رمضان سال 1385 بود. تلویزیون مراسم تشییع و تدفین شهدای گمنام در مسجد فائق تهران را نشان می داد. با حسرت به تصاویر نگاه می کردم. همان شب درخواب دیدم که در مراسم تشییع همان پنج شهید شرکت دارم. شخصی به من گفت: شهید سوم را شما باید دفن کنی! تعجب کردم. ازبین این همه جمعیت چرا من!

 

روضه قتلگاه امام حسین(ع) را بخوان!

 نوید شاهد: ابراهیم یزدی زاده ساکن روستای کاظم آباد کرمان هستم. در کنار شغل خودم، مداحی اهل بیت و رسیدگی به هیئت روستا را انجام می دهم. مدتی بود که از بیماری خاصی رنج می بردم.

شب 23 رمضان سال 1385 بود. تلویزیون مراسم تشییع و تدفین شهدای گمنام در مسجد فائق تهران را نشان می داد. با حسرت به تصاویر نگاه می کردم.

همان شب درخواب دیدم که در مراسم تشییع همان پنج شهید شرکت دارم. شخصی به من گفت: شهید سوم را شما باید دفن کنی! تعجب کردم. ازبین این همه جمعیت چرا من!

پیکر شهید را برداشتم و داخل قبر رفتم. ناگهان دیدم داخل قبر مانند یک سالن، بسیار بزرگ و زیباست. در کنار سالن هم یک تخت قرار دارد. شهید را روی تخت قرار دادم.

ناگهان شهید برخاست و نشست. کمی ترسیدم و عقب رفتم. اما یکدفعه به یادم افتاد که: شهیدان زنده اند.

کمی باهم صحبت و درد دل کردیم. شهید به من گفت: روضه قتلگاه امام حسین(ع) را بخوان. من هم شروع به خواندن کردم. شهید هم با من سینه می زد.

آن شهید گفت: خواهشی از شما دارم. من اهل روستای خانوک در مجاورت روستای شما هستم. به آنجا برو. به پدر و مادر من خبر بده که دیروز در تهران در قبر سوم دفن شدم. نام من حسین عرب نژاد است.

در ادامه گفت: بیماری شما هم شفا خواهد یافت. شما را هم در قیامت شفاعت خواهم کرد!

صبح نماز را خواندم. با همسرم صحبت کردم. گفتم: باید به روستای خانوک بروم. اما آیا از من قبول خواهند کرد. ما خانواده ضعیفی هستیم. نکند فکر کنند برای اخاذی و ... این حرفها را می زنیم. اما همسرم گفت: باید پیام شهدا را رساند.

موتور گازی را برداشتم. مسیر سی کیلومتری تا روستای خانوک را طی کردم.

پس از پرس و جو دایی شهید را پیدا کردم. مشغول صحبت بودیم. که پدر شهید هم آمد.

ایشان با تعجب گوش می کرد. خواستم خداحافظی کنم که مرا به خانه شان دعوت کرد.

پذیرایی مختصری انجام شد. بعد هم ایشان پرسید: چهره پسر مرا در خواب دیدی!؟ گفتم: بله

ایشان وارد اتاق شد و پنج قطعه عکس آورد و سوال کرد: کدام اینها پسر من است. به عکسها با دقت نگاه کردم. هیچکدام شهید دیشب نبود! گفتم: اینها نیستند.

پدر شهید داخل اتاق رفت و عکس دیگری آورد . بلافاصله او را شناختم. خودش بود. همان شهیدی که دیشب باهم بودیم.

پدر شهید خوشحال شد و گفت: دوباره ماجرا را تعریف کن.

از اینکه صحت خوابم را فهمیده بودند خوشحال بودم. خدا را شکر کردم.

بعد از این ماجرا برادر اسدی از همزمان شهید پرونده این شهید را بررسی کرد. ایشان در لحظه شهادت نیز در کنار شهادت نیز در کنار او بوده و همکنون در سپاه کرمان است.

محل شهادت دقیقا همان محل کشف پیکر بود. سن احتمالی این شهید گمنام 16 یا 17 سال نوشته شده بود که با مشخصات شهید عرب نژاد که 16 ساله بود مطابقت داشت.

مدتی بعد برای زیارت این شهید به تهران و مسجد فائق آمدم. نحوه تدفین شهدا را نمی دانستم. شهید عرب نژاد سوم از سمت چپ است یا راست؟!

وارد مسجد که شدم تعجب کردم. پنج شهید کنار هم بودند. از چپ یا راست فرقی نمی کرد. شهید سوم شهید وسطی بود.

راوی: ابراهیم یزدی زاده
منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده