همرزم شهید "ابوالفضل نوری" می‌گوید: قرار شد تا دو و نیم نصف شب پنج نفره به قله برویم ساعت مقرر هر ۵ نفر حرکت کردیم حدود ساعت چهار و نیم صبح به قله رسیدیم. هوا تاریک روشن بود همه جا ساکت بود عراقی‌ها خواب بودند.


به گزارش نوید شاهد از زنجان، شهید "ابوالفضل نوری" بیست و دوم آبان ۱۳۳۷، در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش رحیم، کارگری می کرد و مادرش سکینه نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته زراعت و اصلاح نباتات بود.

به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و دوم فروردین ۱۳۶۲ ‏، با سمت فرمانده گردان کمیل در فکه توسط نیروهای عراقی به شهادت رسید. اثری از پیکرش به دست نیامد.

همرزم شهید "ابوالفضل نوری" از دوست صمیمی خود روایت می‌کند؛

با مقام جدی که در کار فرماندهی داشت آن روز سر قافله بچه‌ها شده و شعر می خواند و بچه‌ها پاهایشان را به زمین می‌کوبیدند و خلاصه مجلس جشن و خنده بود.

همه گرم صحبت و خنده بودند که ابوالفضل از فرصت استفاده کرده و بی سر و صدا بیرون رفت و مدتی گذشت ولی خبری نشد به دنبالش رفتم دیدم که از این رو به آن رو شده.

تنها نشسته، کم کم دو سه تا از دوستان هم آمدند وقتی علت تغییر حالش را جویا شدم جواب داد آنها خرمشهر جایی به آن بزرگی را گرفتند ولی ما با ۱۱۰ نفر نتوانستیم یک قله را بگیریم.

قله دژ یکی از مناطق حساس در منطقه غرب بود و در دست عراقی‌ها بود و به دلیل تسلطی که از آنجا به مناطق اطراف داشتند پیشروی بسیار مشکل بود.

مدتی سکوت کرد یک دفعه گفت، همگی بیایید چادر من. به دنبالش رفتم گفت کار نشد نداره فقط باید یاعلی بگیم همت کنیم....

قرار شد تا دو و نیم نصف شب پنج نفره به قله برویم ساعت مقرر هر ۵ نفر حرکت کردیم حدود ساعت چهار و نیم صبح به قله رسیدیم. هوا تاریک روشن بود همه جا ساکت بود عراقی‌ها خواب بودند و فقط نگهبان ها بیدار بودند با احتیاط قدم برداشتیم مبادا آنها متوجه ما شوند.

ابوالفضل از عراقی‌ها را گرفت و سر برید به چادرها رفته خیلی ها را خلع سلاح کردیم و به تعدادی از چادرها نارنجک پرتاب کردیم هر کسی که می خواست فرار کند مورد حمله قرار می‌گرفت.

آن روز قله دژ پر از اجساد عراقی ها شده بود. ما موفق شدیم که قله را پنج نفره و با قدرت فرمانده ابوالفضل نوری فتح کنیم.


**آرزوی در خواب برآورده شد

من و ابوالفضل خیلی صمیمی بودیم مثل دو تا دوست هر حرفی داشتیم بهم می گفتیم یک روز در کارگاه قند شکنی پدرم کار می‌کردیم ابوالفضل با یک حالت متفکرانه و آرامی گفت: می دونی بهترین آرزوی من چیه؟ با شوخی گفتم کیه که ندونه تو تازه نامزد کردی و الان هم آرزوت اینه که نامزدت را ببینی و زودتر ازدواج کنی.

ابوالفضل تبسمی نمکین کرد و باز به فکر فرو رفت بعد از مدتی که گفت: نه داداش خیلی پرتی. الان آرزوم اینه که یه بار روی حضرت علی را ببینم و بد شهید بشم.

صبح مراسم عقد ابوالفضل بود همه بیدار شده بودیم که یک دفعه ابوالفضل هراسان بیدار شد و گفت: من خواب دیدم. خواب کسی را که آرزوشو داشتم بعد به گوشه‌ای رفت و شروع کرد به گریه کردن با گریه گفت: خواب حضرت علی را دیدم.

مراسم آن روز به پایان رسید و ابوالفضل بی صبرانه و بدون اینکه لباس هایش را عوض کند به جبهه رفت و جاویدالاثر شد.

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده