"بهرام مسعودیان" پیشکسوت گردان تخریب لشکر 32 انصار الحسین همدان:
چهارشنبه, ۰۲ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
عملیات کربلای پنج نمونه عینی اخلاص و تواضع شهیدانی بود که خالصانه و غریبانه در راه حفظ وطن جان شیرین خود را تقدیم انقلاب کردند.

شهدای کربلای پنج، غریبانه و مظلوم به شهادت رسیدندنوید شاهد همدان:

بهرام مسعودیان از رزمندگان پیشکسوت گردان تخریب لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع) و از جوانان حاضر در عملیات کربلای پنج:

شب بیست و هشتم دیماه سال 1365 در مرحله سوم عملیات "کربلای ۵" و حوالی اواخر شب، از فرماندهی خبر رسید که بچه های تخریب به عنوان پشتیبان گردان شهید "حاج ستار ابراهیمی" و به صورت نیروی عملیاتی وارد کارزار بشوند.

از توفیق الهی حقیر هم آر پی جی به دست و به عنوان معاون یکی از دسته های عملیاتی و به فرماندهی شهید "محمود خوش شعار" به همراه ۱۳ الی ۱۴ نفر از دوستان حرکت کردیم.

منطقه مثل قیامت بود و از بالا و پایین و چپ و راست صدای انفجار، بوی باروت و سوختگی بعضی نخل ها مشام را پر کرده بوددر بین مسیر پیاده، به کرات به پیکرهای شهدای مظلوم بر می خوردیم و با حسرت می گذشتیم. 

صدای انفجار ثانیه ای قطع نمی شد. شهید محمود خوش شعار در آن لحظه گفت، به سرعت حرکت کنیم و توقفی نباشد.

در شهرک دوئیجی بودیم و فقط پشت سر هم و ستون یک می دویدیم تا در موضعی بتوانیم جان پناه بگیریم. شهید خوش شعار به بنده گفت؛ بهرام، من جلوی ستون و تو عقب ستون حرکت کن که کسی رو جا نگذاریم. در بین راه که حقیر آخر ستون حرکت می کردم و کم و بیش پیکر شهدا، زمین رو آسمانی کرده بود، بی اختیار صدای ضعیف مجروحی توجه ام را جلب کرد.

حالا با آن همه سر و صدا؛ این صدای نحیف در خواست کمک که به گوش بنده رسید، شاید خودش کرامتی از سوی مجروحی بود که دقایقی دیگر آسمانی می شد. صدایی آشنا و در کمال جانسوزی که می گفت، تو رو خدا کمکم کنید! صدای شهید "حامد آزما" بود.

به سرعت ایستادم که به وضع مجروح رسیدگی کنم که دیدم از چند ناحیه شکم و شاید پاها ترکش خورده بود. همینطور که بالای سرش نشستم و خوب نگاهش کردم دیدم حامد آزما است که در آن شرایط افتاده است. خیلی آرام سرش را روی زانویم گذاشتم و بوسیدمش و در حالی که دستش را در درون دستم می فشردم، با تمام قوت و قدرت چند بار فریاد زدم محمود برگرد حامد اینجاست.

شهید آزما چندبار گفت تو رو خدا کمکم کنید بلند شم، خودم میام، بعد از دقایقی ساکت و بی حرکت در حالیکه ازش خون زیادی رفته بود، بی رمق و ساکت فقط به صورتم خیره شده بود و نگاه می کرد. لحظاتی بعد بچه های دسته برگشتن و بحالت نیم خیز که مورد اصابت ترکش قرار نگیرن دور و برم را گرفتند.

در آن وضعیت به شهید خوش شعار گفتم: محمود جان یا باید ببریمش یا یه جایی کنار خاکریزی قرارش بدیم که بیشتر از این صدمه نخوره. بلافاصله زیر بغل های حامد را با کمک شهید خوش شعار گرفتیم و با صدای ناله ضعیف حامد، بلندش کردیم. چند قدم بیشتر نتوانستیم ببریمش زیرا حامد خیلی درد می کشید. در آن لحظه یک دفعه حسن فتحی سر رسید و گفت بذارینش رو کول من.

من گفتم: حسن جان نمیشه خیلی داره اذیت میشه. ولی با اصرار حسن فتحی پیکر بی جان حامد را بر روی دوشش انداختیم و من و محمود هم از دو طرف حائل شدیم که حامد نیفته و حسن آقا هم بسرعت می دوید.

صدای انفجار و بوی دود و باروت همچنان فضا رو گرفته بودبالاخره بعد از کلی دوندگی و گم کردن مسیر اصلی، وارد یک معبر کانال مانندی شدیم و بچه های دسته، موضع گرفتند. یادمه با شهید خوش شعار آهسته مشورت می کردیم؛ با توجه به اینکه از جلو و پشت سرمان دارن به ما شلیک می کنند، چکار کنیم و وظیفه ما چیه؟ بچه ها رو عقب بکشیم، جلو بریم یا همانجا بمانیم تا وضعیتمان مشخص بشه؟ و از شما چه پنهان به هیچ نتیجه ای ام هم نرسیدیم.

در این هنگام بود که صدای بلندی در آن شلوغی با فریاد شنیده شد که گفت: کسی پشت سرت نیست، بزن. و این بزن، یکی دیگه از همرزمانمان یعنی شهید ‌"شاهپور یوسف نهنجی" را آسمانی کرد.

شاپور از بچه های غریب و مظلوم تخریب و از خانواده ای بسیار ساده که از لحاظ معاش زندگی هم، سخت گذران میکردند٬ بود. بعد از اینکه صدای بزن همراه با صدای شدید انفجار آر پی جی و دود و غبار حاصل از اون فروکش کرد، تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده و با محمود بالای سر شاپور رفتیم.

شهید شاهپور در تاریکی آن شب در یکی دو متری پشت سر آر پی جی زن بود که در تاریکی همدیگر را ندیده بودند و آتش عقبه آر پی جی یکی از نیروهای گردان مستقر، را به عرش پرواز داده بود.

هیکل تنومند شاهپور در اثر شدت آتش عقبه آر پی جی، به شدت پخته و بزرگتر شده بود و تمام امحا و احشاء شهید از شکمش کاملا بیرون زده و سوخته بود و بوی گوشت سوخته اش تا یکی دو متری کاملا احساس می شد.

با محمود بالای سرش نشستیم و محمود خیلی آرام دستی به موهایش کشید و سرش را نزدیک صورت شاهپور کرد و خیلی آرام به او گفت: شاهپور جان کاری نداری؟ شفاعتمان کن و چند جمله دیگر که الان یادم نیست و از زیر عینک قطرات اشک به گونه اش سرازیر شد.

شاید به عنوان فرمانده و بزرگتر بچه های دسته، به دل مهربانش خیلی سخت می آمد که رزمندگانش را تنها بگذارد و برود و شاهپور خیلی زود پر کشید و شهید شد و اصلا نه صداشو شنیدیم و نه ناله ای از وی بلند شد.

شهید خوش شعار دستور حرکت داد، خواستیم پیکر شهید رو حمل کنیم، شدت جراحات و سنگینی پیکر از سویی و آتش مدام دشمن از طرف دیگر مانع بود. چند دقیقه کوتاهی با شهید محمود خوش شعار بالای سر شهید نجوا کردیم و بعد از این اتفاق بود که در همان کانال، محمود بچه ها را جمع کرد و گفت: حامد و شاهپور را جا گذاشتیم ولی بیایید به هم قول بدهیم از این به بعد هر اتفاقی افتاد کسی را جا نگذاریم. اما تقدیر چیز دیگری بود.

حالا دیگر نیمه های شب رسیده بود. در آن غوغای سر و صدا و انفجار با هر سختی که بود به یک خاکریز رسیدیم و سینه کش در خاکریز همه دراز کشیدند.

من و محمود و شاید شهید "حمید نوری" تعدادی گونی خاک از دور و بر جمع کردیم و با آنها یک سنگر روباز بزرگ درست در شیب خاکریز درست کردیم تا بچه ها حداقل از اطراف ترکش نخورند. ساخت این خاکریز با تشدید بمباران و خمپاره زنی دشمن مقارن شد.

قیامتی شده بود تماشایی و بیشتر بچه های دسته به جز شهید "خوش شعار"، شهید "مهدی کریمپور" و شهید "حمید نوری" و شاید کسی دیگر که یادم نیست به داخل سنگر آمدند. به هر حال یادم هست که شهید کریمپور دستانش را به کمر زده بود٬ چند قدمی راه میرفت و دوباره برمی گشت و مقداری هم اظهار ناراحتی می کرد. صدای زوزه خمپاره ای میخکوبمان کرد که دیدیم مهدی کریمپور با همون کلاه قهوه ای رنگ کاموایی رو سرش بر روی زمین افتاده و پهلو و سینه اش خونی شده است.

با محمود نشستیم بالای سرش که نیمه جان افتاده بود. صورتش نورانی شده بود و در دل شب تاریک منطقه عملیاتی٬ یک حس معنوی زلالی از چهره اش تلالو می کرد.

بدون آنکه بتونه صحبتی کنه با حالت ضعف اشاره به ساعتش کرد و حمید نوری هم ساعت را از دستش درآورد و در دست خودش کرد و شاید می خواست بگوید این را به عنوان یادگاری به خانواده ام بدهید.

چند بوسه از پیشانی شهید کردم و تلقین شهادتین و التماس شفاعت خواستم. غافل از اینکه شهدا شهادتین عملی به تحفه برده بودند و من غافلاز این مسئله بودم.

پیکر مطهر شهید مهدی کریمپور را به نزدیکی سنگر کشانیدم و با فریاد از محمود و حمید نوری خواستم که به داخل سنگر وارد شوند. داخل سنگر همه نیروهای موجود، کنار همدیگر خودمان را جا داده بودیم و داشتیم با شهید خوش شعار مشورت می کردیم که حالا چیکار کنیم.

محمود گفت بهرام جان اینجا خیلی خطرناکه. باید سنگر رو خالی کنیم و از سمت راست به سرعت نیروها رو ببریم. با هم قرار گذاشتیم این بار من از جلو حرکت کنم و محمود پشت سر نیروها. یادم هست به بچه ها آماده باش و حرکت دادیم و گفتیم دوستان هر کسی توی راه افتاد، قول بدهیم تنهایش نگذاریم و همدیگر را هم شفاعت کنیم.

در آن لحظات یاد غربت سیدالشهدا(ع) افتادم که در ظهر داغ نینوای سال ۶۱ هجری چطور غریب و مظلوم از همه طرف تیرباران شد. به رزمندگان گفتم تا من بلند شدم پشت سرم بیاید و تا گفتم یا علی بلند شوید برویم، سوت و انفجار خمپاره همه سنگر را به هم ریخت و یک خمپاره روی شیبی که رویش سنگر ساخته بودیم افتاد و من فقط یک صدای بلند تو گوشم(دنگگگگگگ) شنیدم و گرد و خاک زیادی که در هوا متصاعد شده بود.

سنگر کلا به هوا رفت و همه بدون استثناء به قدر کمالاتشان از خوان کرم الهی ترکشی خوردند. چند ثانیه ای طول کشید تا غبار و دود فرو نشست ولی همچنان بخاطر اصابت ترکش از سر، بشدت گیج بودم و همه چیز را ۱۰ تا می دیدم. مدتی گذشت تا خودم را پیدا کردم. همه مجروح و خونی و خاک آلود روی زمین سرد منطقه افتاده بودیم. دیدم محمود خوش شعار و حمید نوری هم افتاده بودند.

فکر کنم جواد رنجبران یا کسی دیگر هم مجروح افتاده بود و با هر زحمتی بود من و محمود خودمان را به طرف هم کشاندیم و به سختی دست همدیگر را گرفتیم و با بیحالی و ضعف گفتم محمود جان چطوری؟ ترکش به کجات خورده؟ محمود هم از من بدتر و بیحالتر گفت: تو چطوری؟ در چه وضعی هستی؟

حمید نوری هم کشان کشان خودش را نزدیک ما رساند. خیلی ناله می کرد. ترکش به پهلویش خورده بود و محمود هم شکم یا نزدیک قلبش ترکش خورده بود. حالت تهوع داشت و چند بار خون از دهنش بیرون زد.

شاید این وضع حدود ۸ - ۷ دقیقه طول کشید و محمود که خیلی حالش بد بود یکباره ساکت شدبعد از شاید ۴۰ - ۳۰ ثانیه در حالیکه به سختی انگشتان دستمان را به یکدیکر گرفته بودیم، به سختی صدایش را شنیدم که گفت بهرام جان، من رفتم، حلالم کن. حمید جان حلالم کن، از همه حلالی بخواهید. با ضعف و سختی شهادتین رو ادا کرد و بعد از چند ثانیه با ناله و ملتمسانه ۲ بار پشت سر هم گفت خدایا قبول کن. خدایا خلاصم کن و دیگر ساکت شد.

در آن لحظه به ذهنم گذشت که خدا قبولش کرد و از همه دردها خلاصش کرد. مطمئن بودم شهید شده ولی چند بار ملتمسانه با ضعف و نا امیدی صدا کردم، محمود، محمود، محمود جان و از هوش رفتم.

شهدای کربلای پنج، غریبانه و مظلوم به شهادت رسیدند

شهید حامد آزما


شهدای کربلای پنج، غریبانه و مظلوم به شهادت رسیدند

شهید محمود خوش شعار


شهدای کربلای پنج، غریبانه و مظلوم به شهادت رسیدند

شهید جواد رنجبران


شهدای کربلای پنج، غریبانه و مظلوم به شهادت رسیدند

شهید شاهپور یوسف نهنجی


شهدای کربلای پنج، غریبانه و مظلوم به شهادت رسیدند

شهید مهدی کریمپور


شهدای کربلای پنج، غریبانه و مظلوم به شهادت رسیدند

شهید حمید نوری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده