دوشنبه, ۰۶ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۵۲
تصمیم گرفت قبل از رفتن استخاره بگیرد و بعد از استخاره‌ای که گرفت، گفت: «انگار قسمت این است که من ابتدا به زیارت خواهر امام حسین(ع)، حضرت زینب(س) برم. وقتی برگشتم ان شاءالله هر جور که شده با هم به کربلا می‌ریم.» آن روزها در حالت آماده باش اعزام به سوریه بود...
سفر به کربلا همراه با پدر شهید خانواده

به گزارش نویدشاهد حریم حرم: شهید زنده است؛ این جمله را بیش از همه ما خانواده آن شهیدی درک می‌کنند که در یک سفر کربلا، حضور مرد خانواده را هر لحظه کنار خود حس کرده‌اند. چه آن زمانی که هر طور که شده! مقدمات سفر خانواده خود را به کربلا را فراهم می‌کند، چه آن زمانی که در سفر به خواب فرزند بزرگش می‌آید تا کمی دلتنگی‌هایش را مرهم باشد و چه آن زمانی که از همسر خود کمی آب حرمین کربلا را برای شست و شوی مزار خود طلب می‌کند. ماجرایی شگفت انگیز که برای خانواده شهید مدافع حرم سعید سامانلو رقم خورده است.


روایت کامل ماجرا از زبان همسر شهید بخوانید:


«در سن نوزده سالگی با من ازدواج کرد. آن زمان من هجده سالم بود. قبل ازدواجمان به کربلا مشرف نشده بود و بعد از ازدواج هم با اینکه خیلی دلمان می‌خواست به کربلا برویم به خاطر شرایط ویژه‌ی تغذیه‌ پسرم علی، امکان سفر به کربلا را نداشتیم.

سال آخر قبل از شهادتش وقتی نزدیک اربعین شد، گروهی از دوستان شهید به او پیشنهاد دادند که با آن‌ها به پیاده روی اربعین برود. شهید سامانلو با من این موضوع را در میان گذاشت و من بسیار استقبال کردم. تصمیم گرفت قبل از رفتن استخاره بگیرد و بعد از استخاره‌ای که گرفت، گفت: «انگار قسمت این است که من ابتدا به زیارت خواهر امام حسین(ع)، حضرت زینب(س) برم. وقتی برگشتم ان شاءالله هر جور که شده با هم به کربلا می‌ریم.» آن روزها در حالت آماده باش اعزام به سوریه بود که بعد از چند روز راهی سوریه شد و به شهادت رسید.

حدود هفت ماه بعد از شهادتش، یعنی هفته‌ دوم مهرماه، یک روز از طرف سپاه محمد رسول الله(ص) تهران با من تماس گرفتند و گفتند فقط من همراه دو پسرم همراه جمعی ازخانواده‌های شهدای مدافع حرم تهران در یک کاروان امکان مشرف شدن به کربلا را داریم و باید نهایتا تا روز بعدش گذرنامه‌هایمان را به دستشان برسانیم. خیلی تعجب کردم. تحقیق کردم و متوجه شدم ما تنها خانواده‌ شهید اهل قم هستیم که اسم ما در کاروان خانواده‌های شهدای مدافع حرم تهران قرار دارد. قرار شد خواهر همسرم که عازم تهران بود گذرنامه‌هایمان را ببرد اما فراموش کرد این کار را انجام دهد. همسرش با پیک گذرنامه‌ها را فرستاد. ظاهرا در راه در بسته باز می‌شود و گذرنامه‌ من کف ماشین می‌افتد و گذرنامه‌ بچه‌ها به سپاه تهران می‌رسد. مجددا از طرف سپاه با من تماس گرفتند که چرا گذرنامه‌ خودم را ارسال نکردم. در حالی که مشغول انجام مقدمات سفر بودیم، اجازه‌ داشتن یک همراه به من داده شده بود. تصمیم گرفتم حالا که این اتفاق‌ها افتاده است مادرم را هم با خودم و بچه‌ها همراه کنم، این بار همسر خواهر شهید گذرنامه‌ من را از پیک گرفت و همراه گذرنامه‌ مادرم، شخصا به تهران برد و تحویل داد.

جمعه روز حرکت بود و پنج شنبه صبح زود یک نفر از طرف سپاه رفت تا کار های ویزا‌ی ما را انجام دهد. او در این رابطه با تعجب به من گفت :« شخصی که مسئول صدور ویزاها بود بدون هیچ حرفی گذرنامه‌های شما و بچه‌ها را امضا کرد و ویزاتون صادر شد اما نوبت به مادرتون که رسید این آقا شکایت کرد که چقدر دیر برای ویزا گرفتن اقدام شده! می‌گفت روز قبل از حرکت خیلی برای این کار دیره. ویزای مادرتون صادر نشد و برای افراد بعد از شما هم ویزا صادر نکردن!»

خلاصه جمعه حرکت کردیم سمت فرودگاه و در کل مسیر تا رسیدن به کربلا پسر بزرگم علی ناراحت و گرفته بود؛ هرچی ازش می پرسیدم علی جان چی شده مادر باز هم درست جوابم را نمی‌داد تا رسیدیم نجف و به محض رسیدن به هتل علی هم چنان ناراحت رفت روی تخت دراز کشید و شروع کرد به گریه کردن. با علی صحبت کردم و علی گفت: « بابام همیشه می‌گفت من دوست دارم شما رو با خودم کربلا ببرم و الان ما اومدیم اینجا و بابام همراه ما نیست.» سعی کردم آرامش کنم. با همان ناراحتی چند دقیقه خوابید و سرامیسه بیدار شد و گفت: «خواب بابامو دیدم که تو فرودگاه همراه ما بود. به من گفت علی جان بابا من خیلی سختی کشیدم که این سفر رو جور کنم اما تو این سفر نمی‌تونم مرتب پیش شما باشم وقتی نیستم تو باید مواظب مامان و داداشت باشی بعد بهش گفتم بابا تو با ما نبودی که! بعد بابا بهم گفت چرا من از اول سفر با شما بودم و من کاراتونو کردم که جور شد و اومدین.» علی انرژی دوباره گرفت و خوشحال شدیم.

همان روز مسئول کاروان را دیدم و ماجرای خواب علی را برایش تعریف کردم. او هم دلیل قرار گرفتن اسم ما در لیست خانواده شهدا تهرانی را برایم گفت: « با سردار کاظمینی برنامه ریزی کردیم که به نوبت خانواده شهدا مدافع حرم تهران را کربلا ببریم. ما مشغول برداشتن و مرتب کردن پرونده شهدا مدافع حرم تهران بودیم و پرونده شهدا شهرستان ها در اتاق ما نبود. سردار از اتاق رفت بیرون و برگشت، دید که پرونده شهید سامانلو که از قم روی پرونده‌هاست. خیلی تعجب کردیم و پرونده شهید رو در اتاق مربوطه گذاشتیم. اما دفعه بعد باز هم پرونده شهید سامانلو رو دیدیم روی پرونده‌هاست. باز هم تعجب کردیم و مجددا پرونده را برگرداندیم. اما صبح فردا دوباره پرونده را روی پرونده شهدای تهرانی دیدیم. مجددا پرونده شهید را به محل شهدای قم برگرداندیم و من پرونده شهدای انتخاب شده را داخل گاو صندوق گذاشتم و در اتاق را هم قفل کردم و هر دو کلید تا فردا پیش خودم نگه داشتم. فردا اول وقت رفتم سراغ گاوصندوق تا در گاوصندوق را باز کردم پرونده شهید سامانلو را دیدم و این بار خیلی ترسیدم و به سردار کاظمینی زنگ زدم و جریان را برایش تعریف کردم. سردار گفتند خانواده این شهید را همراه خودتان ببرید؛ حتما حکمتی در کار است و هزینه سفر این خانواده با من! سردار بعد از بررسی پرونده شهید سامانلو دیدند تولد بچه‌های شهید تقریبا نزدیک تاریخ اعزام کربلاست و گفتند این سفر هدیه تولد این  بچه‌ها از طرف من است. وقتی این صحبت‌ها را شنیدم خیلی منقلب شدم و پیش خودم گفتم: «سعید تو این سفر هرکس به نحوی حضور تو رو حس کرد. منم دوست دارم به نحوی تو رو حس بکنم که در این سفر همراه ما هستی. البته می‌دونم که همیشه کنار ما هستی ... »

روز آخر رفتیم بین الحرمین برای دعای وداع و زیارت؛ حدود ده شب رسیدیم. همه برای صرف شام به رستوران هتل رفتند و چون محمدحسین خسته بود، ما به اتاق رفتیم تا استراحت کند. روی تخت دراز کشیدم، محمد حسین کنار من بود و چشم من به ساعت. حدود دودقیقه خوابم برد که دیدم همسرم آمده و به من می‌گوید: «خانم فردا ما داریم برمی‌گردیم و من یک کار از تو می‌خواستم که این یک کار انجام ندادی.گفتم چه کاری؟ گفت:« ازت خواستم از حرم حضرت امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل یکم آب بردار بیار که می‌ریم قم مزار شهدا مدافع حرم رو با آب متبرک بشوری.» من در این عالم خواب اصلا به یاد نداشتم که شهید شده و بهش گفتم چرا خودت این کار رو انجام ندادی که به من گفت: «خانم لابد نمی‌تونستم خودم چنین کاری انجام بدم که ازت خواستم!» از خواب بیدار شدم و سریع محمدحسین را در کالسکه قرار دادم و از اتاق خارج شدم تا بین الحرمین بروم که مسئول کاروان من را دید و علت بیرون رفتنم را پرسید و گفت نمی شود الان حرم رفت. جریان این چند دقیقه صحبت با شهید را برایش تعریف کردم و با خنده گفت ای وای از دست این شهید سامانلو.  جریان را برای روحانی کاروان تعریف کردیم؛ ایشون خیلی متأثر شدند و گفتند: «هرکسی که به زیارت امام حسین می‌آید پاک پاک می شود. می‌گویند که یکی از نورهای عرش خدا دقیقا در بین الحرمین می‌تابد؛ هیچ چیزی را نمی‌توان از اینجا خارج کرد به غیر از آب که برای استفاده عموم است. آب بین الحرمین پاک است، این نور به هرچیزی بتابد پاک می‌شود. شهید از اینجا تبرک خواسته و چه چیز خوبی درخواست کرده است .حتما خواسته شهید باید اجابت شود.» مسئول کاروان به همه اعلام کردند که هرکسی می‌خواهد آب از بین الحرمین برای مزار شهیدش ببرد با ما بیاید و این شد که بین الحرمین رفتیم و خواسته شهید را انجام دادم.

در این سفر برای من و تعدادی از همراهان کاملا مشخص شده بود که شهید سامانلو از اول سفر با ما بوده است. بعد از این دو بار دیگر هم کربلا مشرف شدم ولی حس و حال این سفر با بقیه واقعا فرق می‌کرد.»

انتهای پیام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده