خاطره خودنوشت شهيد شرفی «1»
شهيد جليل شرفی در دفتر خاطراتش می نویسد: چرا احساس غربت و تنهائي نکنيم؟ حالا که مي فهمم که چه ارزان از دست دادم آن موقعيت را و هزار افسوس که از هيچکدام از موقعيت ها استفاده آن طور که شايسته بود نبردم که اگر برده بودم از آنها جدا نمي افتادم.
 
چه ارزان از دست داده ام
 
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد جليل شرفی در بيستم خرداد سال 1337 در شهرستان فسا در خانواده اي با ايمان به دنيا آمد و در دامان مادري مهربان و فداکار و پدري زحمتکش پرورش يافت . هفت ساله بود که پا به دنياي جديدي به نام مدرسه نهاد و دوران تحصيل خود را با موفقيت و معدل بسيار خوب يکي پس از ديگري پشت سر گذاشت سال چهارم دبيرستان در سطح استان در رشته رياضي با بالاترين معدل رتبه اول شد . جليل بعد از اخذ مدرک ديپلم وارد دانشگاه پلي تکنيک تهران شد و تحصيلاتش را در رشته مکانيک شروع کرد .
 مدت زيادي از شروع تحصيلاتش نمي گذشت که انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد  او در جريانات انقلاب فردي فعال بود . با شروع جنگ تحميلي چندين بار به عنوان بسيجي راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد . در سال چهارم دانشگاه درس مي خواند که در سي و يکم خرداد ماه سال 1362 از طريق سپاه پاسداران به جبهه اعزام شد . حدود دو ماه در آنجا خدمت نمود تا اينکه در عمليات والفجر سه در منطقه مهران در چهاردهم مرداد سال 1362 بر اثر اصابت ترکش به بدن در سن  25 سالگي به درج رفيع شهادت نائل آمد . پيکر پاک و مطهرش طي مراسمی با شکوهي در قطعه شهداي فسا به خاک سپرده شد .

متن خاطره خودنوشت«1»: دهکده ای در کرخه
بسم الله الرحمن الرحيم بعد عبور از رودخانه کرخه به دهکده ای رسيديم که محل اعزام نيرو به جبهه بود که در آنجا شهردار و دو برادر ديگر را ديدار کرديم. راستی که خيلی خوشحال شديم از اينکه چنين برادران واقعاً مخلصی را در چنين موقعيتی می ديديم، همديگر را مفصلاً در آغوش گرفتيم و مثل اينکه ديدار آخرمان بود.
 
پیکار در رکاب امام زمانم(عج)
 
از يک طرف خوشحال و شاداب از اينکه همديگر را می‌ديديم و از سوی ديگر ناخودآگاه مثل اينکه ديگر همديگر را نخواهيم ديد. رنجی درونی ما را می آزرد(البته فقط مرا) چون آنها را در آنجا می‎‌ماندند و تنها من بودم که می‌‎بايست بر می‎‌گشتم، خدا می‎‌داند که هيچ وقت مثل آنجا شوق زده و هيجان زده نبودم. خيلی دلم می‎‌خواست با آنها می‌‎رفتم و در رکاب امام زمان(ع) پيکار می‎‌کردم ولی چه حيف که لياقت نداشتم.
 
قلمم از وصف اين حالات عاجز است

حالات و روحيات بچه‏‎ها را در اين موقعيت‏‎ها نمی‎‌توان وصف کرد و اين فقط روح و روان انسان است که حس و درک می‎‌کند و بهره می‎‌جويد و قلم و دفتر از وصف اين حالات عاجز است، من هر قدر بگويم در آن زمان چه حالی داشتم باز هم کم گفته ام از صفا و خلوص و شوق و شور بچه ها براي نبرد، برای ايثار جان خويش، برای شهادت. در مسلخ عشق جز نکو را نکشد، رو به صفتان زشت خو را نکشند.

 

 

متن خاطره خودنوشت«2»:

بعد گذشتن از پلی که روی کرخه زده بودند به خطی که نيروهای ارتش در آن مستقر بودند رسيديم و چون کاری در يکی از گردان‏‎های ارتشی داشتيم به آنجا مراجعه کرديم. ظهر شده بود. نماز جماعت را با هم خوانديم. وای که چقدر دلم می‎‌خواست باز هم با آنان نماز بخوانم.

برای ديدار با لشکريان امام زمان در پوست خود نمی‎‌گنجيدم

از کجا معلوم که اين ها شهيدان همين عمليات نباشند و من حداقل تمسکی به آنها جسته باشم. شايد روز قيامت شفيع من شوند، البته اگر لياقت آن را داشته باشم. به خاطر کاری که داشتم راهی پادگان دوکوهه شدم از خوشحالی اين که موفق می‎‌شدم به ديدار لشکريان امام زمان که در آنجا مستقر بودند بروم در پوست خود نمی‎‌گنجيدم. خيلی دلم می‎‌خواست آنها را می‎‌ديدم. خدای را شکر و سپاس بيکران که اين موقعيت را برای من پيش آورد.

دیدار با دوستان

وارد پادگان که شدم فوج عظيمی از آن‎‌ها را ‎‌ديدم که جهت رفتن به جبهه لحظه شماری می‎‌کردند. يک دسته مشغول سوار شدن هلی‌‎کوپتر برای رفتن به جبهه بودند، دسته‌‎ی ديگر مشغول بار زدن مهمات و دسته ديگر غذا و آذوقه سوار کاميون می‌‎کردند. از اينکه آن‎‌ها را می‎‌ديدم مثل اين بود که پرواز می‌کردم.

چه ارزان از دست داده ام

روح و روان من آنقدر شاد شده بود آنقدر عظمت خداوند را حس می‎‌کردم که گويی در بهشت آنها کاری نمی‎‌توانستم بکنم فقط قبطه می‎‌بردم از اينکه چرا نمی‎‌توانم با آنها باشم. ديروز وصيت نامه ها و دست خط  بچه ها را می‎‌خواندم.

 

 

نمی‎‌دانی در اين ولايت غربت چقدر برايم سازنده و روح افزا بود. غربت را از اين نظر می‎‌گويم که ديگر از مصاحبت پر برکتشان محروم هستيم و ديگر در اينجاها شديداً احساس غربت و تنهائی می‎‌کنيم چرا که بالاخره ما روزی روزگاری داشتيم، عبدالرحمن، علی اکبر و شهردار و مهدوی‎‌و... داشتيم، يار و ياوری داشتيم. در کنارشان و از فيض وجودشان احساس غرور می‎‌کرديم، از محضر پر برکتشان استفاده ها می‎‌برديم.

 

همه آنها که از پدر و برادر برای ما نزديک‎‌تر و عزيزتر بودند، چرا احساس غربت و تنهایی نکنيم؟ حالا که می‎‌فهمم که چه ارزان از دست دادم آن موقعيت را  و هزار افسوس که از هيچکدام از موقعيت ها استفاده آن طور که شايسته بود نبردم که اگر برده بودم از آنها جدا نمی‎‌افتادم. آنقدر اينجا بمانم تا به مراد دلم برسد که از اويم و به سوی او رجعت می‎‌کنم. آنقدر خود را در معرض امتحان قرار خواهم داد که بالاخره مفتخر از آن بيرون آيم.

انتهای متن/
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده