شهید علیرضا چراغ زاده دزفولی از شهدای 7 تیرماه استان خوزستان
شهید چراغ زاده دزفولی در سال 1332 در اهواز به دنیا آمد. پدرش درودگری ساده بود. هنوز به سن 4 سالگی نرسیده بود که پدرش را از دست داد و در دوران کودکی و نوجوانی علاوه بر تحصیل به کارگری نیز مشغول بود. او تحصیلات خود را تا مقطع لیسانس در رشته حسابداری ادامه داد. پس از پیروزی انقلاب در اوایل سال 58 به عنوان سرپرست بخشداری هفت گل، مشغول به کار شد. ایشان به زبان های انگلیسی و عربی آشنایی داشت و مقالات متعددی در زمینه های روش مطالعه و سخنرانی و بحث تألیف کرده است. خلوص نیت و تعهد ایشان باعث شد که مردم رامهرمز و هفتگل او را به عنوان اولین نماینده خود در مجلس شورای اسلامی برگزیدند و سرانجام در راه خدمت به مردم شربت شهادت نوشید.

تیرماه هرسال که می شود یاد شهیدان حادثه هفتم تیر در خاطر مردم ما جان دوباره ای می گیرد و فضا مثل همیشه پر می شود از بوی یاسهای پرپرشده در حزب جمهوری اسلامی این بار در سالگرد آن حادثه به سراغ مادر محترم یکی از شهدای سرفراز و خدمتگزار واقعه ی هفتم تیر رفتیم تا خاطرات شهید علیرضا چراغ زاده دزفولی (نماینده محترم رامهرمز)را از زبان مادر شیردل و نستوهش بشنویم .

بطرف منزل مادر شهید چراغزاده که حرکت کردیم برای دقایقی سیمای روحانی و متبسم او مصمم و مطمئن جلوی چشمانم قد کشید .

فراق پسر هر چند نفس گیر و طاقت فرسا اما هنوز نتوانسته بود قامت ایستاده اش را خم کند ترمز اتومبیل رشته افکارم را پاره کرد به مقصد رسیده بودیم قدم که به حیاط او گذاشتیم گویی با قدمهایمان عطری روح افزا هر لحظه بیشتر و بیشتر مشاممان را نوازش میکرد فضای ساده خانه خاطرم را به سادگی کاشانه ی حضرت زهرا (س) کشاند حقا که خوب از آن خاتون اهل بیت الگو گرفته بود ما را به اتاق پذیرایی که دعوتمان کرد خودش رفت و لحظاتی بعد با سینی چای برگشت و در کنارمان جای گرفت نگاهش کردم لبخندی بر لبانش نشسته بود.


به آرامی نگاهش را به نگاهم دوخت احساس کردم چشمانم در آرامش نگاهش آرام گرفت .

بی مقدمه شروع کردم خانم چراغزاده از پسرتان برایمان بگویید کودکیش ،جوانیش ،رفتارش و شهادتش....

نگاهش به اشک نشست چشمانش ابری و خیس گویی قامت رعنای پسر را به تصویر گرفته بود بغضش را اما به آهستگی فرو داد و لب به سخن گشود

علی رضا اینجایی نبود از ابتدای تولدش با بچه های دیگرم فرق می کرد.گریه هایش ،خنده هایش خواسته هایش همه و همه از یک جنس متفاوت بود اوبا ما بود اما گویی از ما نبود این را همه خواهرها و برادرها و حتی اقوام و آشنا هم می گفتند او زمینی بود اما همیشه بوی آسمان می داد یادم می آید در دوران نوجوانی کار می کرد و هرگز راضی نمی شد خرج تحصیل و خواسته هایش از ما باشد توجه خاصی هم به محرومان داشت و همیشه سفارش یاری رساندن به آنها را به من و خانواده می کرد و خودش نیز از کمک به آنها فرو گذار نمی کرد

رفتارش را که توجه می کردم همه تاسی به مولایش علی (ع)بود و در جای جای زندگیش همیشه ردپایی از خدا را احساس می کردم روزهای آخر با او بودن را هرگز فراموش نمی کنم کم صحبت شده بود و غرق در خودش بیشتر اوقات قرآن می خواند و حرفهایش دیگر از جنس دنیا و زندگی دنیوی نبود دلشوره ی نداشتن و از دست دادنش بدجوری به جانم افتاده بود این را به خودش هم گفته بودم و او هر بار با لبخندی سعی در عوض کردن بحث می کرد تا آن روز آخر

دم دم های غروب بود برای کاستن از نگرانیم مرتب ذکر می گفتم و تسبیح را لحظه ای از خود دور نمی نمودم دیدم لباس بیرون می پوشد شاکیشدم که مادر کجا می روی آرام و شمرده جواب داد شما نگران نباشید جلسه دارم مانع رفتنش شدم که نگاهش طوری چشمانم را کاوید که آرام شده و اعتراضی نکردم آهسته گفتم مادر پس حتما قبل از حرکت زیر ماشینت را نگاه کن خندید و این بار عمیق تر نگاهم کرد و مطمئن رفت با رفتنش دوباره دلواپس شدم و نگرانی به جانم دوید تا ساعاتی بعد که زنگ تلفن به صدا درآمد شخصی از انفجار حذب جمهوری خبر داد و زخمی شدن علیرضا نمیدانم تا صبح چه شد اصلا نمی دانم چگونه صبح شد لحظه ای پلک بر هم نگذاشته بودم که خبر شهادتش رسید با شنیدن خبر به یکباره شکستم پاهایم قدرت ایستادن نداشتند و من عاجز و درمانده برزمین نشستم که ناگاه نگاه آرام و لبخند تسکین بخشش برقاب چشمانم جان گرفت  حرفهای خداییش تمام خاطرم را گرفت و انگار کسی از زمین بلندم کرد و این چنین شد که طاقت ندیدنش و پرکشیدنش را پیدا نمودم خانم چراغزاده اینها را گفت و ساکت شد و با لبخندی آرام به قاب عکس علیرضا خیره ماند و من دیگر هیچ نپرسیدم که جواب همه سوالاتم را گرفته بودم

مصاحبه فوق آخرین مصاحبه ما بود با مادر شهید علیرضا چراغزاده دزفولی ایشان در11فروردین 96 بسوی فرزند شهیدش پر کشید و غم فراقش پایان گرفت .

*خاطره ای از همسر شهید علیرضا چراغزاده*

سال 55با علیرضا ازدواج کردم ثمره این پیوند دو فرزند دختر بنام زهرا و مریم بود از همان اوایل زندگی متوجه شدم که علیرضا متعلق به ما نیست او همیشه مشغول فعالیت بود قبل از انقلاب که تمامی وقتش صرف  پخش اعلامیه جلسات مخفیانه شرکت در تظاهرات و ....بود انقلاب هم که شد مشغول خدمت به انقلاب و نظام شد

علیرضا به اعتقاداتش پایبند بود نماز اول وقت را هرگز فراموش نمی کرد همیشه سربزیر بود و بامتانت رفتار می کرد و عاشقانه شهادت را دوست داشت یک هفته قبل از این اتفاق بر سر سجاده نشسته بود که تشیع شهید چمران از تلویزیون پخش می شد به عقب آهی کشید و رو به من گفت چقدر لذت بخش است شهید شدن و اینگونه تشیع شدن بعدازظهر بود گویی آرام و قرار نداشت وضو گرفت گفتم مگر می خواهی بیرون بروی لبخندی زد و گفت نماز مغرب و عشا را با آیت ا..بهشتی می خوانیم نمی دانی چه لذتی دارد بعد از آن هم جلسه داریم مادرش هم کمی مخالفت کرد اما او گفت باید برود آماده شد با ما خداحافظی گرفت و رفت نمی دانم قدمهایم کمی سنگین شده بود احساس نگرانی داشته مادرش هم بیتاب بود اما سعی کردیم خودمان را آرام بگیریم تا زنگ تلفن به صدا درآمد حزب جمهوری منفجر شده است علیرضا زخمی شده جمله ها بریده بریده بودند اما من می دانستم او شهید است در مراسم تشیع با آن جمعیت بیاد حرفش افتادم چقدر شهادت زیباست چقدر خوب است این جمعیت در تشیع شرکت داشته باشند سالها از شهادتش گذشته اما هنوز جایش در خانه خالیست هنوز با او سخن می گویم و تنهاکاری که توانستم درنبودش انجام دهم رسیدگی به دو فرزندش در حال حاضر زهرا دختر بزرگم پزشک است و مریم که در رفتن پدرش 3ماه داشت دکترای ژنتیک و عضو علمی هیئت دانشگاه شهید چمران است.

مصاحبه گر: فرحناز خضوعی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده