خاطره‌ای از یک جانباز دفاع مقدس
شنبه, ۰۸ تير ۱۳۹۸ ساعت ۰۱:۳۴
ته دلم هم از جنگ می‌ترسیدم و به نظرم می‌رسید جبهه برای من زیادی ترسناک است! هنوز به آخر سال 59 نرسیده بودیم که یکی از بچه‌های هم‌سن و سال محله سراغم آمد و گفت: «اگر هوس کربلا داری بسم‌الله!» منظورش این بود که به جبهه برویم. جا خوردم. خودم را اهل جنگ نمی‌دیدم.
خوابی که موبه‌مو تعبیر شد

نویدشاهد: خاطره زیر را محمد حسینیان از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) در گفت‌وگو با ما روایت کرده است که تقدیم حضورتان می‌کنیم.
اوایل انقلاب، یک روز ظهر روی پشت‌بام خانه‌مان به مادرم در جا‌به‌جایی دبه‌های سرکه کمک می‌کردم که از توی کوچه سر و صدا‌هایی به گوشم رسید. به‌زحمت روی خرپشته رفتم و دیدم از سر کوچه یک وانت پر از آدم دارد حرکت می‌کند. پایین آمدم و به طرف مسجد محله‌مان دویدم. غلام چای‌دار، پیرمرد سرایدار مسجد روی نیمکتی نشسته بود و داشت با رادیوی جیبی‌اش ور می‌رفت. می‌گفت: امریکا دست از سر ملت ما برنمی‌دارد و داشت برای دو، سه نفر از پیرمرد‌های محله سخنرانی می‌کرد.

من را که دید گفت: «محمد شنیدی گنبد شلوغ شده؟ خوابم داره تعبیر می‌شه.» گفتم: «چه خوابی آقا غلام؟» گفت: «چند شب پیش خواب دیدم چند تا از بچه‌های محله شهید شدند و تو هم پات داغون شده. حالا هم که گنبد شلوغ شده و کردستان هم دست کمی از اونجا نداره.» از حرفش جا خوردم و گفتم: «یه خدا نکنه هم می‌گفتی بد نبود!» حرفی نزد و دوباره با پیرمرد‌ها مشغول صحبت شد.

آن روز‌ها تازه انقلاب پیروز شده بود و به اتفاق چند نفر از بچه‌های محله در مسجد محله‌مان برو بیایی راه انداخته بودیم. شب‌ها در باغ‌های اطراف شهرک ولیعصر (عج) پست می‌دادیم و سر چهارراه‌ها ایست و بازرسی برگزار می‌کردیم. یک مدتی خواب غلام را فراموش کرده بودم تا اینکه شنیدم دو نفر از بچه‌های سن و سال‌دارتر محله در کردستان به شهادت رسیده‌اند. به مسجد رفتم و دیدم اعلامیه‌شان روی دیوار است. آقا غلام تا من را دید گفت: «محمد... محمد توی خوابم همین دو نفر اعلامیه‌شون روی دیوار بود!» حرفی نزدم و به خانه برگشتم.
اوایل سال ۵۹ ترک تحصیل کردم. مدتی به دهاتمان در اطراف میانه رفتم و آنجا در مزرعه‌مان مشغول کار شدم. کلاً بسیج و فعالیت را فراموش کرده بودم که گفتند فرودگاه مهرآباد را زده‌اند. دوباره یاد آقا غلام افتادم. چون هنوز توی مزرعه کار داشتیم، ماندم تا زمستان ۵۹ که به خانه‌مان در تهران برگشتم. دوباره که گذرم به مسجد محله افتاد، دیدم اعلامیه شهادت دو، سه نفر دیگر از بچه‌های محله را هم به دیوار چسبانده‌اند. کمی آن طرف‌تر هم که غلام نشسته بود و برای دوستانش خوابی را که دیده بود تعریف می‌کرد.

من آن موقع ۱۵ سال بیشتر نداشتم و تصور می‌کردم هم‌سن و سال‌های من را به جبهه راه ندهند. راستش ته دلم هم از جنگ می‌ترسیدم و به نظرم می‌رسید جبهه برای من زیادی ترسناک است! هنوز به آخر سال ۵۹ نرسیده بودیم که یکی از بچه‌های هم‌سن و سال محله سراغم آمد و گفت: «اگر هوس کربلا داری بسم‌الله!» منظورش این بود که به جبهه برویم. جا خوردم. خودم را اهل جنگ نمی‌دیدم. اما وقتی از منطقه جنگی و شهادت مظلومانه رزمنده‌ها در آن شرایط ابتدایی جنگ گفت، دلم نیامد بی‌تفاوت بمانم و کاری انجام ندهم. تصمیم گرفتم به جبهه بروم. اوایل سال ۶۰ به‌اتفاق همان بچه‌محلمان اقدام کردیم و به جبهه رفتیم. اطراف گیلانغرب و سرپل ذهاب و مناطق مرزی کرمانشاه درگیری‌های شدیدی وجود داشت. یک ماه در منطقه بودم تا اینکه گلوله خمپاره‌ای به سنگرمان خورد و بیهوش شدم.

چشمم را که باز کردم توی بیمارستان بودم. پرستاری بالای سرم بود. کمی که دلداری‌ام داد، می‌خواست حرفی بزند که دست دست می‌کرد. عاقبت گفت: پسرجان می‌دونم توی این سن سخت است این خبر رو بهت بدم اما... تا خواست حرفش را ادامه بدهد، گفتم: «می‌خواهید بگید پام قطع شده؟» چشم‌هایش از تعجب گرد شد. گفت: «تو که تا الان بیهوش بودی از کجا فهمیدی چه اتفاقی برات افتاده؟» خندیدم و گفتم: «این غلام چای‌دار خوابی دیده که ظاهراً امکان نداره موبه‌مو تعبیر نشه!»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده