به مناسبت سالروز ولادت منتشر شد؛
يادم می آيد آخرين مرخصی که آمده بود حس عجيبی داشت صورتش از مظلوميت برق می زد مثل اينکه می دانست می خواهد شهيد شود از بچه ها خواست که همراهش به حرم عبدالعظيم بروند. می گفت دلم گرفته، دوست دارم به امامزاده بروم و درد و دل کنم ، می گفت دوست دارم حاجتم را بگيرم.
روایتی برادرانه از زندگی شهید نیروی انتظامی «منصور لطیفی»

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید منصور لطیفی در ششم خرداد سال 1350در يکی از روستاهای شهرستان هشترود (تبريز) به دنيا آمد، پدرش محمد، کارگر شهردار بود و مادرش زهرا نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند و تا سن نه سالگی را در اين روستا سپری نمود به دليل عدم وجود مدرسه نتوانست به مدرسه برود و پس از نه سالگی به همراه خانواده به تهران (شهرری) آمد، او به دليل کمک به پدر در خرج خانه در يک بافندگی بلوز مشغول به کار شد، تقريبا پنج سالی در اين بافندگی کار کرد.

به دليل خصوصيات اخلاقی خوبی که ايشان داشت صاحب بافندگی به او اطمينان و علاقه بسيار پيدا کرد و در نبود صاحب کار اداره بافندگی به او محوّل می شد و بنده که برادر ايشان می باشم تابستان پس از اتمام امتحاناتم در کنار او مشغول به کار می شدم او به دليل اخلاق و رفتار خوب زبانزد پرسنل بافندگی بود و صاحب کارش به دليل علاقه شديد به او می گفت تو را مثل پسرم دوست دارم و حتی پس از شهادت نيز نزد پدر و مادرم می آمد از آنها دلجوئی می کرد و گاهاً نيز از بلوزهای بافته شده برای اهل خانه می آورد.

برادرم به دليل علاقه به تحصيل سعی می کرد روزانه به کار و طی شب درس بخواند و توانست تا چهارم ابتدائی درس بخواند و همواره می گفت من بايد درس بخوانم تا بتوانم در خدمت بزرگ سربازی به پدر و مادر و اقوام نامه بنويسم، او در سن هجده سالگی به خدمت اعزام شد و حدوداً يکسالی در پاسگاه کوله سنگی خرم آباد مشغول به خدمت شد، سپس به شهرستان زاهدان اعزام شد.

و در يک منطقه نا امن مرزی به دليل وجود اشرار قاچاقچی مشغول به خدمت شد و هر وقت از اوضاع منطقه خدمت سوءال می شد می گفت شکر خدا خوب است اگر مشيت الهی به زنده بودن باشد و عمر باقی باشد حتی در داخل آتش نيز انسان سالم باقی می ماند. او احترام به پدر و مادر و بزرگان را همواره به بستگان و ما سفارش می کرد و همواره سعی می کرد به کسانی که از نظر مالی ضعيف هستند کمک کنند.

روایتی برادرانه از زندگی شهید نیروی انتظامی «منصور لطیفی»

يادم می آيد آخرين مرخصی که آمده بود حس عجيبی داشت صورتش از مظلوميت برق می زد مثل اينکه می دانست می خواهد شهيد شود از بچه ها خواست که همراهش به حرم عبدالعظيم بروند. می گفت دلم گرفته، دوست دارم به امامزاده بروم و درد و دل کنم ، می گفت دوست دارم حاجتم را بگيرم.

بی شک حاجتش را گرفت. برای بچه ها سوغاتی گرفته بود برای خودش هم يک مهر و جانماز گرفته بود می گفت دوست دارم با اين مهر و جانماز در حرم امام رضا نماز بخوانم ، به من هم قول ساعتی را داده بود که ... صبح روز بعد برای اينکه بچه ها را از خواب بيدار نکند بدون خداحافظی رفته بود.

ای کاش برای آخرين بار رخ ماهش را می بوسيدم که چقدر شهادت لايقش بود. پانزده خرداد بود من کلاس سوم راهنمايی بودم شب قبلش خواب ديدم مادرم گفت يک ستاره از آسمان افتاد و من هرچه گشتم پيدايش نکردم. حس و حال عجيبی بود، وقتی آقايی آمد و مرا صدا کرد تمام بدنم لرزيد، از مامورين نيروی انتظامی بودند.

وقتی خبر شهادت برادرم را دادند احساس کردم نمی شنوم بعد از مدتی که به هوش آمدم، معلمهايم دورم حلقه زده بودند و از من دلجويی می کردند. غصه از دست دادن برادرم از طرفی و دلهره اين که اين خبر را چگونه به گوش پدر و مادرم برسانم از طرف ديگر، بعد از ساعتی بستگانم اين خبر را گوش خانواده رساندند البته آنها گفته بودند که منصور فقط مريض است و در بيمارستان بستری می باشد ، مادرم نام اولين کسی که بر زبان آورد «يا حسين شهيد» بود.

آنها خود را به بيمارستان رساندند، سپس ما به اقوام زنگ زديم و آنها به خانه ما آمدند ... بعدها شنيديم که برگه مرخصی پايان دوره اش امضاء شده بود يعنی قرار بود که به خانه بيايد که خبر درگيری با قاچاقچی ها را می دهند و او منصرف می شود.

خوشا به حالش...

پانزده سال از شهادت ميگذرد. اما يادش هميشه در دلها زنده می باشد، يکی از خصوصيات زيبای او اخلاق مهربان و فروتنی او بود، او يک عمّه پيری داشت ، از لحاظ بينايی مشکل داشت، هر وقت از منصور صحبتی می شود او می گويد که منصور در دوران بيماری دست من را می گرفت و پا به پای من قدم برمی داشت.

هميشه برادر زاده هايم را بر کمر خود سواری می کرد و با آنها بازی می کرد. در بیست و هشتم خرداد 1371، در پاسگاه کوله سنگی زاهدان توسط اشرار و قاچاقچیان بر اصر اصابت گلوله و در سن بيست و يک سالگی شهيد شد. هر پنج شنبه سر مزارش می رويم و با او درد و دل می کنيم. از او می خواهيم که در روز قيامت شفاعت ما را بکند.

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده