صادق مزدستان، فرزند احمد از مادرى به نام كبرى سرتراش در سال 1335 در محله سيد ملال - شهيد مسعود دهقان فعلى - در شهرستان قائمشهر مازندران متولد شد. پدر و مادر صادق يازده فرزند داشتند و او هفتمين فرزند اين خانواده بود.
زندگینامه شهید صادق مزدستان

نویدشاهد: صادق مزدستان، فرزند احمد از مادرى به نام كبرى سرتراش در سال 1335 در محله سيد ملال - شهيد مسعود دهقان فعلى - در شهرستان قائمشهر مازندران متولد شد. پدر و مادر صادق يازده فرزند داشتند و او هفتمين فرزند اين خانواده بود. آنها در منزلى شخصى زندگى مى ‏كردند و از وضعيت مالى متوسطى برخوردار بودند. صادق در خرد سالى و طفوليت پر جنب و جوش و فعال بود. با برادرش بازى مى ‏كرد و بيشتر اوقات را در خانه به سر مى ‏برد. به گفته برادرش، على (كه جانباز جنگ تحميلى است):

صادق از من كوچك‏ تر بود و از كودكى علاقه زيادى به رابطه با ديگران داشت، يعنى غريبه و آشنا نمى ‏شناخت و به همه محبت مى ‏كرد و با همه دوست بود.

ارتباط نزديكى با مادر و پدربزرگش كه علاقه مفرطى به وى داشتند، ابراز مى ‏كرد و اين ارتباط نزديك ده سالگى ادامه يافت. با آغاز دوران كودكى وضعيت اقتصادى خانواده وى بهتر شد و او در دبستان مسعود دهقان شهرستان قائمشهر به تحصيل پرداخت. به گفته مادرش، صادق بر عكس برادرانش از مدرسه ترسى نداشت، هر روز به مدرسه مى ‏رفت و به درس توجه داشت. دوره ابتدايى را بدون مشكلى با كمى كمك خانواده به پايان برد. در اين سالها تكاليفش را كمتر در منزل انجام مى‏ داد بلكه آنها را سر كلاس و در اوقات فراغت به اتمام مى ‏رساند. با يك بار خواندن، درس را فرا مى ‏گرفت. در تمام اين سالها ارتباط وى با ديگران بسيار خوب بود اما در برابر افراد زورگو ايستادگى مى ‏كرد. بيشتر با افراد باگذشت و متواضع طرح دوستى مى ‏ريخت. اخلاق صادق با ديگر فرزندان خانواده تفاوت داشت و وقتى با مشكلى مواجه مى‏ شد با كسى در ميان نمى‏ گذاشت و اظهار عجز و نگرانى نمى كرد. اوقات فراغت را بيشتر با فوتبال و مطالعه كتاب مى‏ گذراند و گاهى اوقات به پدرش در حلب فروشى كمك مى‏ كرد. تحصيلات خود را در مقاطع راهنمايى و دبيرستان ادامه داد و ديپلم نظام قديم را از دبيرستان اديب قائمشهر اخذ كرد. او فردى پر جنب و جوش، اجتماعى و معاشرتى بود. به ندرت عصبانى مى ‏شد و بسيار رئوف بود. به هنگام گرفتارى به تفكر مى ‏نشست تا چاره كار را بيابد و اگر به نتيجه ‏اى نمى ‏رسيد به بزرگان فاميل مراجعه مى‏ كرد. براى بزرگان خانواده و فاميل احترام خاصى قايل بود. در سنين بالاتر به عنوان راننده تاكسى مسافركشى مى ‏كرد. به پسرش بسيار علاقه ‏مند بود و آرزو داشت همانند برادرش ابوالفضل از اعضاى تيم فوتبال ملوان انزلى شود. با آغاز نهضت اسلامى تحولى در وى پديد آمد و تمام اوقات خود را در خدمت انقلاب و انقلابيون قرار داد. در سن 20 سالگى مبارزات سياسى و مذهبى عليه رژيم طاغوت را شروع كرد در اين راه لحظه‏ اى آرام قرار نداشت و براى به ثمر رسيدن انقلاب اسلامى فعاليتهاى چشمگيرى داشت. در اين زمان در درگيريها و تظاهرات عليه رژيم سابق حضور مى‏ يافت و ديگران را به حضور در صف انقلابيون توصيه مى ‏كرد. به تعليمات و دستورات دينى پايبند بود. عبدلعلى برزگر - يكى از دوستانش - در اين باره مى‏ گويد:

از همان ابتداى انقلاب رفتار و شخصيت انقلابى وى شكل گرفت. به شدت معتقد به نظام اسلامى بود. اين تغييرات در گفتار و كردارش به طور كامل هويدا بود.

با پيروزى انقلاب اسلامى و آغاز بحران كردستان، صادق براى سركوب غائله ضدانقلاب به كردستان رفت. پس از بازگشت از كردستان در تأسيس انجمن اسلامى شهيد مسعود دهقان در مسجد مهديه عشقى قائمشهر و ديگر شهرهاى مازندران و بندر انزلى شركت فعال داشت. با آغاز جنگ تحميلى عراق عليه ايران، صادق مزدستان در تاريخ 2 آبان 1359 به سوى جبهه جنگ شتافت. در خاطراتش در اين باره نوشته است:

من به اتفاق سه تن از برادران كانون توحيد قائمشهر در روز دوم آبان ماه 1359 عازم منطقه جنگ ‏زده بوديم تا از نزديك از جنايات صدام خائن گزارشاتى تهيه نماييم. صبح آن روز چهار نفر با يك اتومبيل سيمرغ و لوازم فيلمبردارى و چندين دوربين و وسايل ديگر به طرف تهران حركت كرده بوديم.

حدود ساعت شش بعد از ظهر همان روز وارد قم شديم و شب را در سپاه پاسداران قم مانديم. بعد از نماز صبح 3 آبان 1359 به طرف دزفول حركت كرديم. بعد از ظهر همانروز وارد شهر جنگ‏ زده دزفول شديم و كمى از مناطق جنگزده و خرابيهاى آن شهر ديدن كرديم. در ساعت پنج بعد از ظهر دزفول را ترك كرديم و حدود پنجاه كيلومتر از شهر خارج شديم كه در بين راه چون درگيرى و جاده بسته بود، شب را همانجا گذرانديم.

هوا كه روشن شد به طرف اهواز حركت كرديم و ساعت شش صبح چهارم آبان وارد شهر اهواز شديم. خود را به سپاه اهواز معرفى كرديم تا براى وارد شدن در منطقه جنگى از سپاه اهواز كارت دريافت كنيم و به عنوان فيلمبردار و گزارشگر وارد مناطق جنگى شويم. خود را از هر نظر آماده كرده بوديم و به اتفاق دو تن از برادرانى كه از نيشابور اعزام شده بودند تا به كارهاى مكانيكى در 23اهواز بپردازند به طرف آبادان حركت كرديم و ساعت  13/30دقيقه بعد از ظهر همان روز اهواز را ترك كرديم. چون جاده اصلى در كنترل عراقى‏ ها بود ما را از راه شادگان فرستادند.

پس از گذشتن از شادگان در حدود سى و پنج كيلومترى آبادان، برادران ارتشى مستقر در آنجا را ديديم و راه را از آنان پرسيديم. آنها گفتند كه مى ‏توانيم برويم، البته با سرعت زياد چون مقدارى از جاده در دست آنان است و ما نيز با سرعت زياد به طرف آبادان حركت كرديم. حدود بيست و پنج كيلومتر دور شده بوديم كه ما را به رگبار بستند و به محاصره در آوردند. در اثر تيراندازى شيشه‏ هاى اتومبيل خرد شد. تقريباً در هفت كيلومترى آبادان كه اتومبيل متوقف شد، خود را در وسط سربازان عراق ديديم. افراد پياده عراق حدود هفتاد نفر در سمت چپ جاده و توپخانه آنان در سمت راست جاده مستقر بودند. در همان ابتداى امر دو تن از همراهان، يكى از نيشابور و ديگرى از قائمشهر، تسليم شدند. چهار نفر مانده بوديم كه يا بايد به سوى گلوله‏ ها مى ‏رفتيم يا خود را اسير دشمن مى ‏كرديم. در يك لحظه، يكى از برادران به طرف اتومبيل رفت و اتومبيل را روشن كرد و من هم بدون اختيار به طرف اتومبيل دويديم تا خود را به آن برسانم. اتومبيل را به رگبار بستند ولى من به اتفاق دو تن از برادران توانستيم خود را به زير پل كوچكى كه در زير جاده قرار داشت برسانيم.

يكى از برادران نيشابورى خود را در زير لوله‏ هاى نفت پنهان كرده بود. ما هم تصميم گرفتيم خود را به زير لوله ‏ها برسانيم. سربازان عراق در حدود هشتاد مترى ما قرار داشتند. بايد حدود پنجاه متر را از ميان رگبار گلوله ‏ها عبور كنيم. دو نفر موفق شديم خود را به آنجا برسانيم و مدتى هم منتظر نظر سومى مانديم اما خبرى نشد. به ناچار سه نفر براى اينكه خود را از تيررس آنان دور كنيم به صورت سينه ‏خيز دور شديم. حدود هزار و پانصد متر را به همان صورت طى كرديم و به جايى رسيديم كه قبلاً محل درگيرى بود و لوله ‏هاى نفت در آتش مى‏ سوخت. با زحمات زيادى از كنار آتش و از ميان فوران نفت سياه گذشتيم تا اين كه به دو تن از افرادى كه در درگيرى مجروح شده بودند برخورد كرديم.

سه روز بدون آب و غذا مقاومت كرديم. راه را از آنان پرسيديم و سعى كرديم آنان را با خود ببريم اما موفق نشديم. شروع به حركت كرديم و مقدارى كه راه رفتيم جنازه سه تن از برادران شهيد را نيز ديديم. بعد از گذشت چند ساعت پياده‏ روى (شايد بيشتر از سه ساعت) خود را به مناطقى رسانديم كه از ديد افراد دشمن دور بود. در اين منطقه چون درگيرى شده بود توانستيم مقدارى آب و غذا تهيه كنيم. بعد از نوشيدن مقدارى آب با روحيه اى بهتر به راه ادامه داديم. بعد از راه رفتن زياد كمى استراحت كرديم. هوا تاريك بود و حدود دو ساعت در بيابان خوابيديم و ساعت نُه شب حركت كرديم و بعد از طى بيست و پنج كيلومترى به برادران ارتشى رسيديم و جريان را به آنان اطلاع داديم. در ضمن محل جنازه‏ هاى سه شهيد و دو مجروح را به اطلاع آنان رسانديم. من چون با منطقه و جاى مجروحان آشنا بودم به اتفاق چهارده سرباز با دو اتومبيل برگشتيم و خود را به آن منطقه رسانديم. اتومبيل را در آنجا گذاشتيم. حدود ساعت يازده شب بود كه به گروههاى سه نفرى و چهار نفرى تقسيم شديم تا بتوانيم مجروحان و شهيدان را در مدت كوتاهى بيابيم. بعد از گذشت دو ساعت آنان را پيدا كرديم و به اتومبيل رسانديم. ساعت يك و نيم شب به طرف بيمارستان ماهشهر حركت كرديم. جنازه ‏ها را در سردخانه گذاشتند و دو تن از برادران مجروح هم نجات يافتند. شب را در بيمارستان گذرانديم و صبح به طرف اهواز حركت كرديم.

صادق در گروه جنگهاى نامنظم دكتر چمان شركت داشت و در سوسنگرد در كنار او جنگيد. پس از تشكيل تيپ كربلا به اين تيپ آمد و در مدت زمانى اندك به سبب لياقت و شجاعت فرماندهى گروهان و سپس گردان صاحب ‏الزمان(عج) از تيپ كربلا را عهده‏ دار شد. در عملياتهاى فتح ‏المبين، بيت‏ المقدس و رمضان حضور داشت و چند بار مجروح شد ولى همچنان در حساس ‏ترين مناطق حاضر بود در عمليات محرم نقش مهمى را ايفا كرد تا جاى كه به فاتح عمليات محرم شهرت يافت و مفتخر به دريافت سكه ‏اى از حضرت امام (ره) گرديد. سردار مرتضى قربانى درباره نقش صادق در عمليات محرم مى‏ گويد:

من شبها بعد از نماز مغرب و عشاء صادق مزدستان را به اتفاق چند نفر براى شناسايى مى ‏فرستادم. چند بار هم به همراه آنها رفتيم. او در كار بسيار ظرافت و دقت داشت و براى شناسايى به يك قدمى سنگر نگهبانى عراقيها مى‏ رفت. وقتى رمز عمليات محرم گفته شد سه تا چهار دقيقه بعد سنگرهاى عراقى را فتح كرد و فرياد اللَّه‏ اكبرش بلند شد. وقتى با بى‏ سيم تماس گرفتيم، گفتند مزدستان خودش با نيروهاى عراقى مى ‏جنگد. فكر مى ‏كنم اولين كسى كه وارد سنگر عراقى‏ ها شد مزدستان بود. گردان صاحب ‏الزمان (عج) به فرماندهى مزدستان يكى از بهترين گردانهاى لشكر 25 كربلا بود كه در عمليات محرم درخشيد.

سردار جانباز احمد محمودى نيز در بيان خاطره ‏اى از عمليات محرم نقل مى‏ كند:

روز قبل از عمليات يكى از برادران، امام زمان (عج) را در خواب ديده بود كه به او فرمود: «چون گردان شما به نام صاحب ‏الزمان است من خود فرماندهى آن را در عمليات به عهده دارم.» مزدستان چنان به موفقيت در عمليات اطمينان داشت كه گويى خود خواب امام زمان (عج) را ديده است. در عمليات محرم مزدستان و گردان صاحب زمان (عج) موفق ‏ترين عمل كننده عمليات بودند.

مزدستان به فرماندهى به عنوان يك تكليف مى‏ نگريست و به چيز ديگرى غير از شهادت در راه خدا نمى‏ انديشيد. در دفترچه يادداشت او آمده است: «هرگاه دلم هواى بهشت مى ‏كرد از فراز خاكريز افق را مى ‏نگريستم.» همرزمان او را در گردان همكلاسيهاى سابق تشكيل مى ‏دادند كه بعضى از آنها شهيد و با مفقودالاثر و بعضى ديگر در سپاه پاسداران مشغول بودند. دو تن از اين افراد بعدها با دو خواهرش ازدواج كردند. صادق به علت كثرت فعاليتها كمتر با خانواده خود ارتباط داشت.

در كنار جنگ و اداى تكاليف دينى و ملى به ورزش مى ‏پرداخت. به كمك ديگر دوستانش در پايگاه مقاومت مسجد عشقى تيم فوتبالى تشكيل دادند و نام تيم شهيد رجايى و باهنر را بر آن نهادند. صادق از افراد بى ‏بندوبار دورى مى ‏جست. با وجود اينكه بعضى از افراد خويشاوند به وى نظر مساعدى نداشتند، ولى به مرور زمان با شناخت روحيه و سلوك او تغيير رويه دادند. مادر صادق در نقل خاطره ‏اى مى ‏گويد:

صادق روزى در جلوى مسجد عشقى (مهديه) قائمشهر به خاطر عكس حضرت امام خمينى (ره) با يكى از بزرگان شهر درگير شد و آن شخص وقتى فهميد كه صادق يكى از فرماندهان نيروهاى رزمنده است،از كرده خود عذرخواهى كرد.

يك بار از ناحيه گردن و گوش زخمى شد و وقتى با سرو گردن باندپيچى شده به قائمشهر آمد و در جواب نگرانيهاى خانواده گفت: «فقط يك خراش كوچك بردشتم». همواره سعى مى‏ كرد كارى نكند كه مردم او را رياكار بپندارند.

صادق مزدستان در وصيت ‏نامه خود نوشت:

... ما پيروان على(ع) هستيم كه امروزه خداوند اين منت را برما نهاد و در آزمايش الهى سربلندمان كرد. آرى ما همان پيروان على(ع) هستيم كه در مقابل ظلم و ستم ساكت ننشست و عليه ظلم قيام كرد. وقتى كه پيرو على(ع) باشيم نمى ‏توانيم ساكت بنشينيم تا اسلام در خطر بيفتد و غارتگران قرن به مملكت اسلامى تجاوز كنند. من به جبهه حق عليه باطل بروم تا بتوانم دينم را نسبت به اسلام و انقلاب ادا نمايم...

اى مادر عزيز! در اين راه آن ‏قدر مقاومت خواهم كرد و شكنجه خواهيم كشيد و حتى حرفهايى از اين كوردلان خواهم خورد تا اين كه لياقت آن را پيدا كنم تا با آخرين وسيله بدنم كه خونى در رگهايم جارى است انقلاب اسلامى را به تمام جهان صادر كنم. اگر در اين جنگ پاهايم قطع گردد با دستم و اگر دستم قطع گردد با زبانم و اگر زبانم قطع شود با چشمم و اگر چشمم از كاسه درآيد با آخرين وسيله بدنم كه خونى در رگهايم جارى است انقلاب اسلامى خود را به رهبرى قائد اعظم امام خمينى به تمام جهان صادر مى ‏كنم. من خون خود را مى ‏دهم و شما بازماندگانم پيام خون مرا بدهيد... اى پدر عزيز و گوهربارم! من به آرزوى خود كه همان شهادت در راه خدا مى ‏باشد رسيدم. اولين علت آن فطرت خداشناسى يا به عبارت ديگر ذات درونى ‏ام بوده و دومين علت تربيت صحيح شما نسبت به فرزندانت بوده است. پدر جان همانطورى كه شما مرا به اين سن رساندى اميد داشتى كه من در دوران زندگى ‏ام عصاى دست شما باشم ولى خواست و معشيت خدا اين بود كه امانتى را به شما داده پس بگيرد و شما پدر عزيز بايد خوشحال باشى كه امانتى را به پروردگار خود تحويل دادى و خوب از او مواظبت كردى و نگذاشتى كه باطل شود. آرى من بيشتر نمى ‏توانم در مقابل شما عرض ادب كنم. چون توصيف شما بالاتر از اين است كه بخواهم روى كاغذ بياورم. اميدوارم كه حلالم كرده باشى... مادرم! احسن بر شما كه واقعاً خير و سعادت فرزندت را مى ‏خواستى، مانع از عزيمتم نشدى بلكه تشويقم مى ‏كردى و مرا با دستان خود به سوى لقاءاللَّه فرستادى. تشكر مى ‏كنم از مادرى كه دعا مى ‏كرد كه فرزندش شهيد شود. من نمى‏ دانم چه بگويم، فقط مى ‏توانم بگويم كه فاطمه زهرا(ع) را زيارت كنى. آرى مادر عزيزم خدا از تو راضى و خشنود است. مادرم اگر من شهيد شدم شما شال عزا بر سر مگذار، جشن بگير و خوشحال باش كه رسالت مادرى خود را خوب انجام دادى... روى قبرم پرچم سبز لاالااله الا اللَّه بگذاريد تا دشمنان كوردل و زبون ما رسوا شوند. مى ‏دانم اگر سربريده ‏ام را هم برايت بياورند به جبهه‏ هاى نبرد پرتاب مى‏ كنى. برمزارم همچون زينب(س) استوار و مثل كوه محكم... باش و در مقابل مشكلات درونى بيشتر مقاومت كن و پيرو اين آيه باش كه مى‏ فرمايد«اناللَّه و انا اليه راجعون». آرى مادرم حلالم كن كه من به خدا پيوستم...

برادرانم! شما بايد هدفم را دنبال كنيد و ادامه دهنده راهم باشيد و خدا را يك لحظه از ياد مبريد كه قرآن در اين زمينه مى فرمايد: «الا بذكر اللَّه تطمئن القلوب». آرى برادران! خداوند يارى ‏كننده شماست... امر به معروف و نهى از منكر را در جامعه سازيد...

اى خواهرانم! شما بايد زينب(س) را الگوى خود قرار دهيد و با حجاب خود پيام خون مرا بدهيد...

دوستانم! شما براى من با وفا بوديد و من در حق شما اگر بدى كردم مرا ببخشيد.از همه مهم ‏تر در شب اول قبر مرا تنها نگذاريد چون از فشار و تاريكى قبر مى ‏ترسم. دعا كنيد كه خداوند تبارك و تعالى مرا ببخشد... اى امت مسلمان ايران! بدانيد كه هر قطره خون شهيد داراى پيامى است و بر شماست كه پيام خون شهيد را به جهانيان برسانيد و اسلام را با رسالت سجاد گونه‏ تان صادر كنيد. به شما مژده مى ‏دهم كه با داشتن جوانانى عاشق در سبيل خدا كه جان شيرين خود را در كف نهاده‏ اند و هر لحظه در انتظار شهادت به سر مى ‏برند ما شكست نخواهيم خورد. چون نيروى الهى در وجود رزمندگان ما است. آموزگار آنها سالار شهيدان اباعبداللَّه الحسين(ع) مى ‏باشد كه چگونه مردن را چه خوب آموخت و از اين‏ رو اسلام مستحكم‏ تر و پابرجاتر باقى خواهد ماند. پس اسلام پيروز است چون عاشق دارد...34

صادق مزدستان در 27 آذر 1361 با خواهر زن برادرش خانم گيسو صالح‏ پور ازدواج كرد. دو روز بعد از ازدواج به اتفاق همسر براى زيارت مرقد امام رضا(ع) به مشهد مقدس رفتند. در آنجا صادق به همسرش گفت: «اگر اين ‏بار افتخار شهادت در جبهه نصيبم نشد خانه ‏اى اجاره مى ‏كنم و با هم زندگى مشترك خود را آغاز مى ‏كنيم.» پس از بازگشت از مشهد مقدس به مناطق عملياتى رهسپار شد. او كه فرماندهى تيپ دوم لشكر 25 كربلا را برعهده داشت در منطقه فكه در يك عمليات شناسايى در خط مرزى عين ‏خوش و در جنگل امقر در اثر اصابت تركش مين والمر به ناحيه سر در تاريخ 9 دى 1361 به شهادت رسيد. در حالى كه تنها دوازده روز از ازدواجش مى ‏گذشت. سردار حجت ‏اللَّه حيدرى از همرزمان صادق از چگونگى شهادت وى چنين روايت مى ‏كند:

شهيد صادق مزدستان هوش و ذكاوت و تواناييهاى تاكتيكى و نظامى مخصوص به خود داشت. از ظاهرى آرام و سكوت معنادار برخوردار بود.

در آخرين مأموريت فرماندهى تيپ دوم لشكر 25 كربلا را برعهده داشت. در نيمه دوم سال 1361 بود كه قرار شد در منطقه عمومى رقابيه عملياتى صورت گيرد. بنابراين به لشكر 25 كربلا مأموريتى در منطقه جنگل امقر داده شد تا منطقه را شناسايى و طرح ريزى عمليات را صورت دهد.

فرمانده لشكر حاج عبداللَّه عمرانى عده اى از عناصر شناسايى را در منطقه مستقر كرد و فرماندهان تيپهاى لشكر به همراه مسئولان اطلاعات عمليات لشكر و تيپها نيز در منقطه مستقر شدند تا شناساييهايى اوليه و توجيهات لازم انجام گيرد.

در روز 9 دى 1361 به دستور فرمانده لشكر فرماندهان تيپها به همراه مسئولان اطلاعات عمليات خود و براى شناسايى خطوط مقدم خودى و دشمن اعزام شدند. دشمن در جلوى منطقه پدافندى خود ميادين مين وسيعى تدارك ديده بود. ميادين مين قديمى بود و در زمين شن ‏زار روان قرار داشت و مينها شكل اوليه خود را از دست داده بودند.

پس از طى مسير خودرو را مخفى كرده و به طرف خطوط پدافندى عراق حركت كرديم. به ميدان مين رسيديم. ابتدا در طول ميدان مين براى شناسايى رفتيم. يك قسمت از ميدان، مين كمترى داشت ولى در ديد عراقيها قرار داشت. گزارش به فرمانده لشكر داده شد و قرار بر اين شد ميدان مين را در نقطه‏ اى كه عراقيها ديد كمترى دارند طى نماييم.

ظهر شده بود و نماز ظهر و عصر را در پشت ميدان قبل از ورود به آن و آغاز شناسايى بجا آورديم. در بين نماز پاى يكى از سرداران به سيم تله «مين منور» برخورد كرد ولى برادر ديگرى به سرعت مين را خاموش كرد تا عمليات شناسايى لو نرود.

پس از نماز با آرايش نظامى به ستون يك با احتياط وارد ميدان مين شديم. اصرار داشتيم شكل ظاهرى ميدان تغيير نكند. در ابتداى ستون مسئولان اطلاعات تيپ دوم و به دنبال وى مسئول اطلاعات لشكر بود. فرمانده لشكر نفر چهارم، من نفر پنجم و صادق مزدستان نفر ششم و بقيه بودند. در حين رفتن ناگهان پاى نفر دوم ستون به تله مين والمر (جهنده) برخورد كرد. مين با انفجار شديدى مچ و پاشنه‏ هاى پاى نفر اول را برد و نفر دوم و سوم تركش خوردند؛ نفر چهارم فرمانده لشكر از سر تا پا تركش خورد و به شدت مجروح شد و خون زيادى از او جارى بود. نفر پنجم كه من (حيدرى) بودم هيچ ‏گونه آسيبى نديدم. نفر ششم صادق مزدستان بود كه در اثر اصابت تركش ريز به شهادت رسيد.

جنازه شهيد مزدستان را به اهواز انتقال داديم و به حاجى بابائى مسئول تداركات لشكر توصيه كرديم آن را از طريق معراج شهدا انتقال دهد و منطقه شهادت را عين‏ خوش اعلام كند.

به اين ترتيب سردار صادق مزدستان نيز به خيل كاروان شهدا پيوست. وى در يكى از يادداشتهاى خود خطاب به برادرش على مى ‏نويسد:

برادرم! وقتى تابوتم از كوچه‏ ها مى ‏گذرد مبادا به تشييع من بيايى؛ وقت تنگ است به جبهه برو تا سنگرم خالى نماند.

جنازه شهيد صادق مزدستان در گلزار شهداى قائمشهر به خاك سپرده شد. شش ماه بعد على مزدستان در نيمه سال 1362 ش در منطقه عملياتى پنجوين به شدت مجروح شد و يك چشم و بخشى از استخوانهاى كاسه چشم ديگرش را از دست داد. يك سال بعد برادر ديگرش منوچهر در عمليات والفجر 6 در منطقه عملياتى چيلات در اسفند ماه 1363 براثر انفجار شهيد و بدنش متلاشى شد و مفقودالاثر گرديد. جنازه او على‏ رغم پيدا شدن جنازه ‏هاى ساير همرزمان شهيدش تاكنون يافت نشده است.

منبع : فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان مازندران


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده