گفتگوی خودمانی نوید شاهد سمنان با خواهران گرامی شهید رضا کوهی
روز شانزدهم آذر من خیلی دلم گرفته بود و ناراحت بودم . سی و هفت روز بود که ازش بی خبر بودیم . گفتم ، یه نامه برای برادرم بنویسم . رفتم تو اتاق و درو بستم و شروع کردم به نوشتن . دادم به حاج آقا وگفتم ، برو پست کن برای برادرم . تا وقتی به دستش برسه یه مقدار طول میکشید . وقتی بیست و چهارم پستچی نامه رو آورد دیدم یه عکسی هم فرستاده . نامه ی آخرم به دستش نرسیده بود و این جواب نامه ی قبلی ام بود . نامه ای که براش نوشته بودم به دستش نرسیده بود ولی مثل یه معجزه تو همون تاریخ برام نامه نوشته بود .

نوید شاهد سمنان: رضا كوهي دهم اسفند 1343، در شهرستان شاهرود به دنيا آمد. پدرش حسين و مادرش فاطمه ‌سلطان نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. بيستم آذر 1365، با سمت آرپي‌جي‌زن در منطقه خندق عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پيكر وي را در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپردند.


بسم الله الرحمن الرحیم

در خدمت خانواده ی شهید بزرگوار رضا کوهی هستیم .

- سلام علیکم .

علیک سلام .

- خوب هستین ؟

الحمدالله .

- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟

من معصومه کوهی هستم ، خواهر بزرگ شهید رضا کوهی .

- خانم کوهی ما ازاستان سمنان اومدیم تا درمورد برادرشهیدتون حرف بزنیم و خاطرات پدر ومادرتون و درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنیم . ولی مادرشهید بنا به دلایلی از مقابل دوربین بلند شدند و حاضر به مصاحبه نیستند . وما برای اینکه در حق شهیدتون اجحاف نشه ، سوالاتمون رو ازشما میپرسیم . ابتدا ازدوران طفولیت شهید شروع میکنیم . اگر هم شما دراین بین خاطره ای یادتون اومد ممنون میشیم که برامون تعریف کنید .

چشم .

- شما اصالتا شاهرودی هستین ؟

بله .

- زمانی که پدر ومادرتون تشکیل زندگی دادند ، شما همین شاهرود بودین ؟

بله .

- شغل پدر مرحومتون چی بود ؟

ایشون تو میدون تره بار مغازه داشت .

- شهید فرزند چندم شما بود ؟

سوم .

- شما میدونید نام شهید رو کی انتخاب کرد ؟

پدرومادرم با هم انتخاب کردند . چون اولین فرزند پسر بود و نام پدربزرگم هم رضا بود ، اسمش و رضا گذاشتند . ایشون ارادت خاصی هم به امام رضا (ع) داشت .

- زمانی که شهید به دنیا اومد ، مناسبت خاصی بود ؟

نه .

- شهید که بزرگتر شد ، خاطره ای ندارید ؟

ایشون در نهایت شیطنت های بچگی ، ادب خاصی داشت . از همون طفولیت خیلی مودب بود . ازنظر جسمی و روحی هم خیلی سالم بود .

- به درس خوندن علاقه داشت ؟

بله ، تا آخر راهنمایی خوند ومشکلی هم نداشت .

- تا چه مقطعی خوند ؟

داشت دیپلم میگرفت که قسمت نشد . کتاب هاش هم با خودش برده بود .

- شهید سرباز بود ؟

بله ، از طریق سپاه رفته بود .

- زمان انقلاب شهید درجریانات انقلاب هم حضور داشت ؟

سنش کم بود و نقش خاصی نداشت . ولی خیلی پسر خوب و مودبی بود . یادمه یه روز با خواهرام تو اتاق پذیرایی نشسته بودیم به من گفت ، بیا قرائت نماز رو مرور کنیم .

با اینکه از من خیلی کوچکتر بود ، ولی از همون بچگی تو مراسم های مذهبی شرکت داشت . (گریه)

نمازش و سروقت میخوند و ازمن هم غلط میگرفت . اون موقع هفده سالش بود . خیلی به مال حلال و حرام حساس بود و به بزرگترها احترام میگذاشت و کمک نیازمندان میکرد .

- تو خانواده ی شما کی برای شهید الگو بود ؟

اول خودش بود که بهترین راه رو انتخاب کرد وبعد هم پدرو مادرم بودند . خیلی پدرومادرم مذهبی بودند و شهید هم تو محل با آدم های مذهبی برخورد داشت . حتی وقتی هم فوتبال بازی میکرد ، تو انتخاب دوست خیلی دقت داشت .

- شهید اهل ورزش هم بود ؟

بله ، فوتبال هم بازی میکرد . درتیم سفیر شاهرود بازی می کرد .

- با بچه هایی مثل شیخ محمد تهرانی بود ؟

بله ، محمد جلالی که تازه فوت کرده هم مربی شون بود .

- شهید دنبال حرفه ی خاصی نرفت ؟

پیش پدرم کار میکرد . با وجود اینکه سن کمی داشت ولی ستون مغازه بود .

- شهید سال 65 رفت جبهه ؟

بله .

- وقتی خبر پیروزی در عملیات ها رو میشنید چکار میکرد ؟

خیلی اصرار داشت که بره جبهه . سه تا ازدوستانش تو عملیات شهید شده بودند . شهید منصور عبدالهی و پسر آقای امینیان . میگفت ، میخوام برم وظیفه مو انجام بدم . چرادروغ بگم برای شهادت نرفته بود ، قصد داشت وظیفه شو انجام بده .

- ببخشید که با سوالاتم شما رو متاثر میکنم . این ها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه . روزی که شهید رفت ، با پدر ومادرتون چطور خداحافظی کرد ؟

خیلی سوال سختی بود . (گریه )

- من خیلی معذرت میخوام که شما رو ناراحت کردم . چون مادر شهید نتونستند حرف بزنند ، ما ناگزیریم از شما بپرسیم .

- ایشون یکی دوبار رفت و اومد . اون موقع ما خونه ی خودمون تلفن نداشتیم و به خونه ی همسایه مون زنگ میزد . میگفت ، میخوام با خواهرم حرف بزنم و من میدویدم و میرفتم . آخرین باری که میخواست با من خداحافظی کنه من از اینجا دور بودم . ساعت شش صبح بود . هوا ابری و مه گرفته بود و وقتی درو باز کردم دیدم برادرمه . میدونستم میخواد بره جبهه . گفتم ، میگذاشتی من بیام . گفت ، نه دیگه دیر میشه . با وانت سفید پدرم اومده بود ووقت رفتن پشت به من نکرد . مثل وقتی که میخوای ازحرم بری بیرون ، رو به من کرد ورفت .

- خیلی از شهداء درمورد زمان شهادتشون خبر داشتند . شهید به کسی دراین مورد حرفی نزده بود ؟

اون موقع من باردار بودم و خیلی رعایت حالم رو میکرد و در این موارد به من حرفی نمیزد . یعنی برای همه ی خانواده همین طور بود و دلش نمیخواست کسی رو ناراحت کنه .

- تو اون مدتی که رفت و آمد میکرد ، ازش نپرسیدین اونجا چکار میکنه ؟

میگفت ، خمپاره شصت میزنم . حتی یکی دوتا عکس هم برای من و خواهرم فرستاد . نوزدهم آذر شهید شد ولی تاریخ شهادتش و بیستم زدند و بیست ونهم هم تشییع شد .

ده روز بعد پیکرش و آوردند . روز شانزدهم آذر من خیلی دلم گرفته بود و ناراحت بودم . سی و هفت روز بود که ازش بی خبر بودیم . گفتم ، یه نامه برای برادرم بنویسم . رفتم تو اتاق و درو بستم و شروع کردم به نوشتن . دادم به حاج آقا وگفتم ، برو پست کن برای برادرم . تا وقتی به دستش برسه یه مقدار طول میکشید . وقتی بیست و چهارم پستچی نامه رو آورد دیدم یه عکسی هم فرستاده . نامه ی آخرم به دستش نرسیده بود و این جواب نامه ی قبلی ام بود . وقتی نامه رو آورد فهمیدم که شانزدهم آذر همزمان با من برادرم هم نامه نوشته بود .

- برای بچه ی شما اسم انتخاب نکرده بود ؟

نه ، یه متانت خاصی داشت و این چیزها رو بروز نمیداد. نامه ای که براش نوشته بودم به دستش نرسیده بود ولی مثل یه معجزه تو همون تاریخ برام نامه نوشته بود .

- برامون از پدر شهید بفرمایید . هیچ وقت پیش اومده که رفتاری خلاف میل پدرتون انجام بده ؟

همیشه عاشق هم بودند. ولی ازنظرکاری مثل استاد وشاگرد بودند وگاهی هم اختلاف نظر داشتند .

- پس بیشتر کارهای مغازه ی پدرتون دست شهید بود ، درسته ؟

بله . همه ی امورات دست خود رضا بود .

- پدر شهید برای نیروی تدارکات اقدام به جبهه رفتن نکرده بود ؟

پدرم توان جبهه رفتن نداشت . ولی برای پشت جبهه کمک جمع میکرد .

- خاطره ی از شهید یادتون نیومد ؟

همه به هم علاقه داشتیم .ولی چون رضا بچه ی بزرگ بود ، علاقه مون به ایشون مضاعف بود . من ودوتا خوهرام و رضا علاقه ی خاصی بهم داشتیم . یکی از همرزم هاش تعریف میکرد و میگفت ، شهید همیشه میگفته ، من از شهادت ناراحت نیستم ولی نگران خانواده ام بعد از خودم هستم .

- ایشون درتیپ قائم و گردان ادوات بودند . زمان شهادت کجا بودند ؟

خندق .

- شهید رو همین شاهرود دفن کردین ؟

بله .

- وقتی خبر شهادتش رو دادند ، پدر ومادرتون چطور با این جریان کنار اومدند ؟

بعد ازده روز که پیکرش و آوردند ، بچه های سپاه رفتند پیش شوهر خواهرم وبهش گفتند ، رضا شهید شده و یه جوری به پدر ومادرت بگو . پدرم مغازه بود و بیست و هشتم آذر ماه رفته بودند مغازه و آروم به پدرم گفته بودند . قبل از اون چند نفر از بچه های میدون بار هم شهید شده بودند . وقتی پدرم مطلع شد ، کمرش شکست . (گریه)

- ایشون کی به رحمت خدا رفتند ؟

سال 78 .

- خیلی برای شهید بی تابی میکرد ؟

خیلی زیاد . روزهای پنج شنبه به مادرم میگفت ، بریم سرمزار . هنوز با قبر خیلی فاصله داشت اشک میریخت و بی تابی میکرد . (گریه)

- خانم کوهی بعد ازشهادت رضا خیلی ها به دیدار شما اومدند . کسی خاطره ای برای شما تعریف نکرد ؟

یکی از همرزم هاش که بچه ی گرمسار بود یه بار اومده بود سرمزارش . خودش به ما گفت ، همرزم اش بود . بهش گفتم ، از شهادتش بگو . گفت ، ساعت و نه و نیم صبح بوده و سرپست بودیم . با هم چایی صبحانه هم خوردیم و رضا از سنگر اومده بیرون و رفته سرپست خودش . همونجا یه ترکش به پشت سرش و یکی هم به پشت قلبش خورده بود و باعث شهادتش شده بود .

- پس نحوه ی شهادت برادرتون اصابت ترکش بوده ؟

بله .

- عملیات پدافندی بود ؟

بله .

- بعد از شهادت برادرتون با توجه به اینکه شما خیلی به ایشون وابسته بودین . وقتی شما و پدر ومادرتون بی تابی میکردین ، خواب شهید رو ندیدین ؟

مادرم خیلی صبور بود و هنوز هم میبینید که چقدر صبور هست . ما خواهرهای شهید خیلی بی قراری میکردیم و پدرم هم همین طور بود . هروقت اسم برادرم میومد اشک هاش سرازیر میشد . (گریه )

خواب هایی که دیدم یادم نمیاد که بتونم تعریف کنم .

- خانم کوهی وقتی شهدای مدافع حرم و میبینید و یاد شهیدتون میافتین . هیچ وقت از اینکه برادرتون شهید شده ، پشیمون نیستین ؟

نه ، هیچ کدوم پشیمون نشدیم . ولی برای رضا خیلی دلتنگ میشیم و هنوز هم نمیتونم احساساتم و کنترل کنم . ولی خواست خدا بود که بره .

- مااینجا عکس شهید مجید زمانی هم دیدیم . ایشون با شما چه نسبتی داشتند ؟

ایشون پسر حاج دایی من هست و سال 61 شهید شد .

- ایشون قبل از رضا شهید شد ؟

بله .

- کجا به شهادت رسید ؟

ایشون تو جنگ های نامنظم شهید چمران شهید شد . جای دقیق شهادتش و نمیدونم ولی تو آب خفه شده بود . چون خودم موقع تشییع جنازه ی شهید ، پیکرش و دیدم .

- شهید رضا تو مراسمش بود ؟

بله .

- پس امثال شهید زمانی الگوی شهید رضا بودند ، درسته ؟

بله ، شهید مجید پسر فوق العاده مذهبی وبا ایمانی بود . همیشه کتابهای مذهبی و نهج البلاغه رو مطالعه میکرد . این ها گنبد زندگی میکردند و دو سال به خاطر رشته ی تحصیلی اش تو هنرستان شاهرود خونه ی ما بود . خدا شاهده ، با همون سن قرائت نمازش عجیب بود . تو این مدت که خونه ی ما بود ، خیلی با رضا صمیمی بود و از نظر اخلاقی به هم شبیه بودند.

- از جمله افراد و روحانیونی که شهید با اون ها در ارتباط بود ، یادتون هست ؟

برادرم یا درس میخوند یا میرفت مغازه سرکار و خیلی فرصت نداشت جایی بره .

- شهید تو مراسم شهدای دیگه شرکت میکرد ؟

بله ، حتما میرفت . وقتی هم مجید شهید شد ، برادرم جبهه بود وموقعی که اومد متوجه شد . حتی ماجرایی هم بود که من ازش بیخبر بودم . یه شب ماه رمضون میخواسته با دوستانش دور بزنه و رفته بودند مزار شهداء . یه دوستی داشت که تو تیم شون بود و فوق العاده مذهبی بود . معمولا تا سحر فوتبال میکردند وبعد سحر میخوردند . میگفت ، دوستم گفته ، رضا ما هم شهید میشیم . اون جوان نه روز جبهه بود و بعد شهید شد .

- تو اون تیم فوتبال کسانی از جمله منصور جلالی و آقای الهیاری هم بودند ؟

من آقای دربانی رو یادم هست . منصور عبدالهی هم بود . اون دوستش هم تو همون نقطه ای که حرف زده بودند ، دفن شد . میگفت ، اون شب یه هندوانه گرفتیم و خوردیم ودراین مورد حرف زدیم .

- شهید به مداحی علاقه داشت ؟

تو مسجد محل خودمون یکی بود که مداحی میکرد . شهید از شش سالگی به ایشون علاقه داشت و دنبال اش راه میافتاد .

- خودش هم مداحی میکرد ؟

نه ، اون زمان مرسوم بود قبل ازاینکه آقا بره منبر ، یکی میرفت مداحی میکرد . شهید به اون آقا میگفت ، آقای واویلا . چون شاید شما یادتون نیاد ولی قدیم رسم براین بود . همیشه میرفت تو اون تکیه مینشست تا اون آقا بیاد و مداحی کنه . میگفت ، این بابای واویلا هست . بزرگتر که شد هم تا جایی که براش ممکن بود میرفت مسجد . چون عرض کردم که خیلی مشغله داشت .

- شهید بعد از انقلاب دوباره درس رو شروع کرد ؟

بله ، ایشون اصلا درس و رها نکرد و همزمان با جبهه درس میخوند .

- شهید قصد داشت درآینده چه کاری انجام بده ؟

میگفت ، میخوام همین کار مغازه ی تره بار فروشی رو ادامه بدم و یه سرو سامانی به اوضاع مغازه بدم . چون پدرم چند تا مغازه تره بارفروشی داشت . به همین خاطر مشغله شون زیاد بود و چند تا هم شاگرد داشتند و رکن اصلی مغازه بود .

- شهید تو همین خونه به دنیا اومد ؟

نه ، ما سی سال میشه که اومدیم اینجا . اون موقع که شهید به دنیا اومد ما تو خیابان نادر بودیم .

- به عنوان خواهر شهید از مردم ومسئولین چه درخواستی دارید ؟

اینکه مردم شهداء و ولایت فقیه رو فراموش نکنند . دولتمردها حرفشون لغلغه زبون نباشه و از خون شهداء استفاده نکنند . مردم رو از گرفتاری نجات بدن و اون کسی که به جایی میرسه فقط خودش و اطرافیانش ونبینه . شهدای برای رسیدن یه عده ی خاص به رفا و آرامش شهید نشدند . باید به فکر مردم باشند . با این وضعیت کنونی کارکرد دولت داره خون شهدای ما پایمال میشه . یعنی مردم هم دارند از دولت یاد میگیرند . نگذارید شهداء خونشون پایمال بشه . همه ی این شهداء یه روزی همسر و فرزند و خواهر وبرادرو پدر ومادر داشتند . این ها هم آرزو داشتند و میخواستند زندگی کنند . درسته که شهادت یه فیض عظمی هست ولی هرموجودی جونش رو دوست داره و اون ها میخواستند که تاثیر مثبت داشته باشه .

- شهید وصیت نامه هم داشت ؟

بله .

- تو وصیت نامه سفارش خاصی نکرده بود ؟

ما رو سفارش میکرد که مراقب پدر و مادرم باشیم .

و تو مناجات هاش نوشته بود . الهی عاشق و دل خسته هستم / به عشق تو دراین سنگر نشستم . تو خلوتشون با خدا حرف میزدند (گریه)

- متشکرم خانم کوهی . انشاالله خداوند به شما عمرباعزت بده .

ممنونم ، دست شما هم درد نکنه



- سلام علیکم .

علیک سلام .

- خوب هستین ؟

الحمدالله .

- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید .

من زهرا کوهی خواهر شهید رضا کوهی هستم .

- خانم کوهی ما اومدیم درمورد شهید با مادرتون حرف بزنیم . ایشون بنا به دلالی نتونستند با ما مصاحبه کنند . تعدادی سوال از خواهرتون پرسیدیم و ایشون با حضور ذهن خوبی که داشتند به ما پاسخ دادند . بقیه سوالات و از شما میپرسیم . اگر خاطره و صحبتی درمورد شهید دارید ، بفرمایید .

رضا چون سه سال بعد از من متولد شده بود و فاصله ی سنی ماکم بود ، خیلی به هم وابسته بودیم و درتمام امور هم کنار هم بودیم . حتی وقتی که جنگ بود هم چون شوهرم میرفت جبهه ، برادرم شب ها میومد خونه ی ما میخوابید . من بچه هام کوچک بودند و شهید برای اینکه تنها نباشم میومد .

- همسرتون رزمنده بودند ؟

بله ، ایشون بار میبرد جبهه .

یه شب یادمه که هوا خیلی سرد بود وبرف سنگینی هم میبارید . من به برادرم گفتم : باید برم خونه ی خودم . رضا گفت : نمیخواد این موقع بری خونه . گفتم : بچه ام اذیت میکنه و باید برم . سرمای اون شب یه خاطره ی ماندگار برای من شد . ما رفتیم خونه و نیمه شب بخاری دود زد . برادرم من رو بیدار کرد وگفت : آبجی بچه ها رو بیدار کن از اتاق ببر بیرون . ساعت سه نیمه شب بود و در و پنجره ها رو باز کرد دود بره بیرون . شاید اگر برادرم اون شب بیدار نمیشد ، بچه هام خفه میشدند . اون شب به قدری دلسوزانه رفتار کرد که یادم نمیره . از اون شب دیگه هروقت شوهرم نبود ، نمیگذاشت من برم خونه . به شوهرم میگفت : آقا داداش . میگفت : تا آقا داداش نیاد نمیگذارم بری خونه خودتون . یادمه شب آخری هم که میخواست بره من خونه ی مادرشوهرم بودم که اومد برای خداحافظی . خجالت میکشید که با من روبوسی کنه و فقط به من دست داد .

اون شب انقدر عجله داشت که گفت : میخوام با ماشین سواری برم که به اتوبوس برسم . اون روز جمعیت زیادی برای کربلای پنج قرار بود اعزام بشن و ایشون میخواست با ماشین سواری بره . شهادتش هم قبل از کربلای پنج اتفاق افتاد و برادرم رو تنها تشییع کردند . یادم میاد فردای شب یلدا مراسمش بود . اون شب خیلی دلهره داشتم . برای خواهرم نامه مینوشت و من چون تو خونه تلفن داشتم ، به من زنگ میزد . یه روز به من گفت ، خواهر ناراحت نشی به دو تا خواهرام نامه میدم . چون شما تلفن داری بهت زنگ میزنم ، اون ها تو خونه تلفن نداشتند وباید میرفتند خونه همسایه ، به همین خاطر براشون نامه میفرستاد . عصر روز قبل از شهادت هم به من زنگ زد . من اون روز خیلی دلهره داشتم . (بغض)

شب قبل از شهادتش هم یه خواب پریشون دیدم و از خواب پریدم . شبی هم که میخواستند پیکرش روبیارند من خواب دیدم که مهمان ها اومدند خونه ی مادرم . لحظه هایی که تو خواب دیده بودم ، همه صبح روز مراسمش مجسم شد . و همون افراد را تو خواب دیدم .

اول به شوهر من گفته بودند و بعد ما رفتیم دنبال خواهرهام . (گریه ) .

خبر شهادت و تشییع جنازه اش رو من تو خواب دیده بودم . روز مراسمش هم هردو خواهرم باردار بودند و من خودم خیلی تلاش کردم . یه شب خیلی ناراحت بودم و با خودم میگفتم : اگربرادرم زنده بود ، براش میرفتیم خواستگاری . خواب دیدم تو یه مسجدی هستیم و من هرچقدر از با صفایی این مسجد بگم کم گفتم . برادرم با پیراهن سفید و کت و شلوار سرمه ای بود . با یه دسته گل زیبا داشت از پله های مسجد آقا (که الان ثبت آثار باستانی شده ) میمومد . گفتم ، کجا میری رضا ؟ گفت دارم میرم خواستگاری .

فردای اون روز هم عاشورا بود و من خیلی ناراحت بودم که چرا این جوان ها حیف شدند و نیستند . ازاون جا به بعد به این آیه رسیدم که شهداء زنده اند و نزد ما روزی میخوردند . همیشه هم به اطرافیانم میگم شهداء به اون راهی رفتند که امام حسین (ع) رفتند و خداوند به ما صبر زینبی داده . انشاالله به این امید که پیش حضرت زهرا(س) روسفید باشیم ، لحظه ها رو میگذرونیم . ازشما هم که بیاد شهید بودین و به ما سرزدین ممنونیم .

- به عنوان خواهر شهید از مردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟

نگذارند خون شهدامون پایمال بشه . بیکاری تو جامعه زیاد هست و به گفته ی حضرت علی (ع) بیکاری بزرگترین گناه هست . از دولتمرد ها تقاضا دارم که این مشکل رو حل کنند . پسر برادرم هم تقاضای کار داده و ازشون میخوام تو شرکت سیمان که درخواست کار داده استخدامش کنند . نه برادرزاده ی من ، همه ی جوان ها اگر کار داشته باشند که به بیراهه نمیرن .

- متشکرم خانم کوهی ، خسته نباشید .

ممنونم .


منبع:بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده