دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۳۰
همیشه در نامه هایش می نوشت ما براي اسلام كار مي كنيم و سنگرها را خالي نمي گذاريم

نوید شاهد خراسان شمالی در پنجاه و یکمین سالروز تولد شهید احمد حامدی گفتگو با خانواده شهید را تقدیم می نماید.

گفتگو با مادر و برادر شهیدبسیجی  احمد حامدی

لطفا از فرزندتان برایمان  تعریف کنید ؟ فرزندم در ماه رمضان چشم به جهان گشود ، موقع تولد يك نشانه مثل دستبند روي دست فرزندم بود و زني اين نشانه را ديد و خيلي تعجب كرد ، بعد كه دستش    ( فرزندم ) دچار سوختگي شد ، موقع طفوليت خيلي بچه سفيد و درشتي بود همسرم آن موقع كشاورزي مي كرد و ما گندم و جو و عدس مي كاشتيم احمد فرزند دوم ما بود ، موقع كودكي به مريضي خاصي مبتلا نشد و اگر سرما خوردگي مختصري مي شد سريعاً بهبود  مي يافت . تابستانها خيلي به خانواده كمك مي كرد و زمستانها شبها دوره قرآن مي رفت تا زماني كه زلزله نيامده بود در روستا بوديم بعد از آن به بجنورد آمديم ، در محيط خانواده بيشتر از پدرش حساب مي برد ولي برخوردش با پدر و مادرش خوب بود . روابط خوبي با دوستانش داشت و در انتخاب دوست خيلي موفق بود .

پسرم هميشه مرتب و تميز بود و به پاكيزگي اهميت زيادي مي داد .

به ما خبر دادند كه پسرم به جبهه رفته وقتي كه آمد از من حلاليت خواست و بعد خداحافظي كرد و رفت دوره آموزشي را در بجنورد گذراند ، من مي دانستم كه چون فرزند پاكي است در جبهه شهيد مي شود .

آیا خوابی از شهید دیده اید؟  بله يك شب خواب ديدم كه من در آب گل آلود  بودم كه سيبي انداخت به طرف من و آن سيب در دست من پخش شد ( خراب شد ) من هيچ وقت ايشان را تنبيه نكردم فقط يكبار كه با برادرش درگير شدند و با ايشان برخورد كردم .

 چگونه از شهادت پسرتان مطلع شدید ؟ خبر شهادتش را از اهالي شنيدم كه شهيد شده و گفتند كه تركش به سرش خورده انگار كه دنيا بر سرم خراب شده بود موقعي كه پيكر شهيد را آوردند گفتم چرا با من اينكار را كردي چرا تنهايم گذاشتي .

پسرم هميشه خنده رو بود ، كم عصباني مي شد به خواهرانش توصيه مي كرد كه حجابشان را رعايت كنند و مي گفتم مادر جان هنوز خواهرانت كوچك هستند مي گفت بگذار عادت كنند و تسبيح مي گرداند و ميگفت مادر تا من را داري هيچ غم نخور .

يك روز براي پدرش نان و غذا برده بود و در بين راه ماري را ديده بود و آن را با دستش گرفته بود و پدرش گفته بود كه پسرم مار را رها كن از شدت ترس پدرش گريه مي كرد و شهيد با ديدن ناراحتي پدر مار را رها مي كند ، پسرم نترس بود 

در ايام محرم تا آخرين روز به مسجد مي رفت و قرآن مي خواند و در مراسمها شركت   مي كرد .

برادر شهید نقل می کند : شهيد از نظر قد و قواره بزرگتر از سنش نشان مي داد با اينكه 14 سال داشت انگار 20 ساله بود چهار سال ابتدايي را در روستا درس خواند و شبها به دوره قرآن  مي رفت ، اخلاق خاصي داشت خانواده اسمش را به تنهايي به كار نمي بردند و مي گفتند احمد جان ، پدر نسبت به احمد حساسيت خاصي داشت .

زماني كه برادرم به جبهه رفت به پدرم آگاه شده بود كه او شهيد مي شود . با اينكه برادر بزرگتر به كوچكترها زور مي گويند ولي ايشان به من زور نمي گفت .

احمد با دوستانش روابط خوبي داشت و با آنها مهربان بود ، شهيد پاداش صميمي ترين دوستش بود كه ايشان نيز بعد از برادرم به شهادت رسيد .

در زمينه انقلاب روستاي ما ( ناوه ) خيلي زودتر از جاهاي ديگر براي انقلاب آمادگي پيدا كرد و اين آمادگي را يك روحاني سيد كه اطلاعات در سطح بالايي داشت را در مردم ايجاد كرد. بعد از انقلاب كه جنگ شروع شد و صدام به كشور ما حمله ور شد خيلي ايشان ناراحت شد و از شدت ناراحتي فوت كردند .

در اوايل 60 نفر انقلابي بودند و پايگاه بسيج در سال 59 شروع به كار كرد و برادرم احمد عضو بسيج روستا شد و فعاليت در پايگاه باعث شد كه خيلي ها رزمنده شوند و دوست برادرم رضا كه شهيد شد خيلي روي برادرم احمد تاثير گذاشت .

موقعي كه يكي از هم روستائي ها شهيد مي شد مي گفت نوبت ما شده و ماندن ما فايده ندارد و بايد برويم و از كشورمان دفاع كنيم . برادرم احمد به جبهه رفت و در همان بار اول نيز به شهادت رسيد .

در نامه هايي كه براي ما مي فرستاد مي گفت كه ما براي اسلام كار مي كنيم و سنگرها را خالي نمي گذاريم و ايشان در پادگان شهيد بهشتي بودند كه البته اين نامه ها در موقع زلزله از بين رفتند .

خبر شهادت ايشان را ساعت 10 الي 11 صبح به ما دادند ، آن روز از صبح زود دلشوره داشتيم و نگرانش بوديم ، قبل از اينكه برادرم شهيد شود يك نوار از صدايش پر كرد ، انگار مي دانست كه شهيد مي شود . وصيت نامه هم نوشته بود ولي بر اثر زلزله از بين رفت برادرم در وصيت نامه اش نوشته بود كه خواهرم حجابت را رعايت كن و برادرم سنگر را پر كن و جبهه ها را خالي نكنيد .

موقعي كه ساكش را آوردند لوازم شخصي داخل ساك بود . برادرم خيلي به افراد مستضعف سر مي زد . زن عمويي پيري داشتيم كه احمد هميشه به ايشان سر مي زد و مي گفت چون شما فرزند نداريد فكر كنيد كه من پسر شما هستم .

هميشه قرآن مي خواند و هميشه در ساكش كتاب قرآن بود و دعا نيز داشت . به امام علاقه زيادي داشت و شناخت خوبي از امام داشت . رابطه خوبي  با ائمه داشت خيلي سعي داشت نظافت را رعايت نمايد . شهيد كشتي گير بود ودر روستا با جوان هاي روستا كشتي  مي گرفت . روستاي ما خيلي براي شهدا احترام قائل هستند پدرم مريض بود و نتوانست كه در سالگرد شهيد شركت نمايد . پدرم از من خواست كه سر مزار از شهيد بخواهم كه احمد بيايد و پدرم را نيز با خود ببرد . بعد از دو روز پدرم از دنيا رفت و هماني را كه خواسته بود شد

 منبع : پرونده فرهنگی شهید ، اداره اسناد و انتشارات استان

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده