خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی
شنبه, ۲۲ تير ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
بیشتر فکر می کردم که حمید اسیر شده. همان شب خواب دیدم که در یک جای خیلی بزرگی هستم. حمید از دور آمد. شخصی هم همراهش بود. گفت: مادر جان، هیچ ناراحت نباش. من و این رفیقم با هم شهید شدیم.

راوی: حمیدرضا خاکپور، مادر شهید و حسن سجادی

عملیات عجیبی بود. خیلی ها اسیر شدند و خیلی ها هم شهید. اما نظم ارتش عراق به هم ریخت و نتوانست پاتک خودش را انجام دهد. فردای آن روز بچه هایی که اسیر شده بودند از رادیو عراق صحبت کردند فهمیدیم که چه کسانی از دوستان ما اسير شدند. ولی خبر موثق از حمید هاشمی نداشتیم. از رادیو عراق هم صحبتی نکرد.

فقط یکی از دوستان دیده بود که موقع حرکت رو به سمت تانک، تیربارچی تانک حمید را زده بود و در آن درگیری پیکر شهید حمید هاشمی ماند و به عقب نیامد.

مادرش می گفت: مدتی از حمید بی خبر بودیم، با خودم گفتم: اگر حمید شهید یا اسیر شده، خودش از هر طریقی که شده از طریق دوست و همرزم به من خبر می دهد. او می داند که من نگرانش هستم و همیشه احترام من را نگه می داشت.

بیشتر فکر می کردم که حمید اسیر شده. همان شب خواب دیدم که در یک جای خیلی بزرگی هستم. حمید از دور آمد. شخصی هم همراهش بود. گفت: مادر جان، هیچ ناراحت نباش. من و این رفیقم با هم شهید شدیم.

از آن به بعد مطمئن شدم که حمید شهید شده و منتظر آمدن پیکرش بودم. اما به کسی حرفی نمی زدم. با این حال امیدوارم بودم که خوابم درست نباشد و حمید بر گردد.

اما حمید شهید شده بود و فقط ما نمی دانستیم. رفقایش هم چیزی نمی گفتند. ولی بیشتر آشنایان و محل خبر داشتند که حمید شهید شده. پسر بزرگم می گفت: مادر، هر وقت میروم بیرون از خانه، همه به من چپ چپ نگاه می کنند! نمیدانم چرا؟!

روز بعد دیدم در می زنند، در را باز کردم. دیدم یکی از دوستان حمید است. آمده تا عکسش را بگیرد و ببرد! گفتم: برای چی عکس می خواهید؟ کمی فکر کرد و گفت: حقیقتش یکی از دوستان میخواهد برود جبهه تا حمید را پیدا کند و..

به او گفتم: این چطور دوستی است که حمید را نمی شناسد و می خواهد از روی عکسش او را بشناسد!؟

تا این را گفتم این جوان دوید و رفت! آن موقع مطمئن شدم که اتفاقی افتاده. بالاخره بعد از پانزده روز فهمیدیم که حمید شهید شده. بعدها منتظر پیکرش بودیم که خبری نشد. گفتند در محدوده ی دشمن پیکر او و دوستانش مانده. مراسم برای حمید برگزار شد اما آرزو داشتم که او جزء اسرا باشد و برگردد.

حمید چند دست لباس نو داشت که یک بار تو جشن عقد برادرش پوشیده بود، یک روز برادرش آمد و گفت: مادر این لباس ها را اگر می شود، بدهیم به افراد نیازمند.

گفتم: حمید خودش برمی گردد. هیچ کس هم اجازه ندارد به این لباس ها دست بزند، حمید بر می گردد.

حمید خیلی مرا دوست داشت. همیشه می گفت من راضی ام که همه چیزم را بدهم که مادرم همیشه راضی و خوشحال باشی، هیچ وقت فکر نمی کردم که مرا تنها بگذارد و برود.

***

در دبیرستان بودم که یکی از دوستان گفت: یکی از بچه های دبیرستان به نام حمید هاشمی شهید شده. ما باید عکسی از ایشان داشته باشیم که بزرگ کنیم و برای مراسم آماده کنیم. شما یک زحمتی بکشید و از منزل ایشان عکس شهید را بگیرید.

رفتم در خانه ی شهید هاشمی. مادر بزرگوارشان در را باز کردند، کمی صحبت کردم و تازه آنجا فهمیدم که آنها نمی دانند حمید شهید شده و من بدون اینکه با خبر باشند از آنها تقاضای عکس کرده ام.

مادرشان گفتند: برای چی عکس می خواهی؟ گفتم: یکی از دوستان حمید می خواهد برود جبهه عکس حمید را می خواهد!! مادرش با تعجب گفت: چه جور دوستی است که عکس حمید را می خواهد؟ حسابی غافلگیر شدم، بلد نبودم دروغ سر هم کنم و کاملا خودم را باخته بودم.

برای یک لحظه تنها راهی که به نظرم آمد فرار از آن موقعیت بود. این بود که پا به فرار گذاشتم. با این کارم آنها فهمیدند که حمید شهید شده.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده