خاطراتی پیرامون شهید ابراهیم هندوزاده؛
ابراهیم گفت: «من و رضا عهد کرده بوديم هر دو با هم شهيد شويم. حالا که او شهيد شده، آرزويم اين است كه من هم به وسيله‌ي بمب شيميايي شهيد شوم.» عاقبت ابراهـيم به آرزويش رسيد.
نوید شاهد کرمان، شهید «ابراهیم هندوزاده» نهم مردادماه سال 1339 به دنیا آمد و در دامان مادری متقی رشد كرد و تربیت قرآنی یافت. وی در سال 1357، موفق به اخذ دیپلم بازرگانی شد.
"هندوزاده" در بهار سال 1359 وارد سپاه پاسداران شد و چندی بعد به منظور مبارزه با عوامل تجزیه‌طلب به كردستان رفت. وی در بمباران شیمیایی مقر واحد اطلاعات و عملیات لشكر 41 ثارا... به شدت آسیب دیده و نخست به بیمارستان لبافی‌نژاد تهران و سپس به انگلستان اعزام شد. اما شدت صدمات وارده به حدی بود كه سرانجام در تاریخ سوم اسفندماه 1364 به شهادت رسید.

آرزوی شهادت با بمب شیمیایی
در ادامه خاطراتی پیرامون شهید ابراهیم هندوزاده را مرور می کنیم:
***بعد از شهادت محمدرضا مرادي، يک روز گفت: « من و رضا عهد کرده بوديم  هر دو با هم شهيد شويم. حالا که او شهيد شده، آرزويم اين است كه من هم به وسيله‌ي بمب شيميايي شهيد شوم .»عاقبت ابراهـيم به آرزويش رسيد و مانند محمدرضا با بمب شيميايي دشمن شهيد شد . 

***ماه رمضان بود. در هواي گرم تابستان اهواز، روزه بوديم و توانايي کار نداشتيم. با وجود اين ، قرار بود سنگري براي واحد اطلاعات و عمليات بسازيم. کار شروع شد. هرکس به نسبت توان بدني نقشي به عهده گرفت؛ يکي گوني مي آورد. ديگري خاک مي‌ريخت. يکي چوب را روي زمين مي‌کشيد .
بالاخره کار به نيمه رسيد . حالا بايد تيرآهن هاي بزرگ را روي سقف سنگر مي گذاشتيم. منتظر جرثقيل روي زمين نشستيم . 
ناگهان ابراهيم به طرف تيرآهن رفت، سرتيـرآهن را گرفت. با فرياد «يا علي ‌(ع)» آن را بر روي شانه اش کشيد و بالا آورد. وقتي اين وضع را ديديم، به طرف تيرآهن دويديم و سر ديگرش را چند نفري بلند كرديم .ابراهيم به تنهايي يک سر تير آهن را روي سقف سنگر گذاشت و ما چند نفر سر ديگر آن را گذاشتيم و کار به پايان رسيد .   

***اهل اسراف نبود . امکان نداشت چيزي را دور بريزد. چند کارتن خرما براي واحد آورده بودند . يک روز کارتن خرما را روي سفره گذاشت. يکي از بچه ها خرمايي به دهان برد. چهره اش را درهم کشيد وبا ناراحتي گفت: «چه قدر بدمزه است ! مزه‌ي اسيد مي‌دهد! » ظاهراً خرما ترش شده بود . آن روز کسي دست به خرما نزد . چند روز بعد مقداري «چنگ مال»  درست کرد. همه با اشتها خورديم. مدت ها به ما چنگ مال مي داد.يک هفته بعد‌، وقتي چنگ مال ها تمام شد، گفت:« خـرماهاي ترش را به خوردتان دادم، خورديد و حرف هم نزديد.»
منبع: کتاب بوسه بر تاول


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده