خاطرات جهادگران استان کرمان؛
يكي از بچه ها كه بدخواب شده بود، با لحن غضب آلودي گفت: خدا لعنتت كند صدام ! تو روز و شب حاليت نيست، بابا ساعت يازده شب است، بگير بخواب، فردا هر غلطي خواستي بكن!
نوید شاهد کرمان، جهاد سازندگي استان كرمان در خطه  كريمان كار خدمت رساني به نقاط دورافتاده استان را آغاز نمود و با شروع جنگ تحميلي اين نهاد جوشيده از بطن انقلاب كه خود را حامي و پاسدار سازندگي انقلاب مي دانست، وارد عرصه نبرد شد و خالصانه و بي ادعا دوشادوش ساير نيروهاي رزمنده به دفاع از مرزهاي كشور پرداخت و با تلاش بي وقفه و وظيفه خدمتگزاري خود به مردم را با نام جهاد در برابر متجاوزان در مرزهاي غرب و جنوب كشور استمرار بخشيد.
خدا لعنتت کنه صدام!
خاطرات تعدادی از جهادگران کرمانی دوران دفاع مقدس را مرور می کنیم:
در سال 1363 از طرف جهاد به جبهه اعزام شده و در منطقة بستان، مسئوليت روابط عمومي و تبليغات، برگزاري نماز، نصب تابلو در بين راه هاي منطقه و... را به عهده گرفتم.
يك شب در منطقة طلائيه در سنگر خوابيده بوديم كه ناگهان آب با شدت زياد وارد سنگر شد. مانده بوديم كه اول وسايلمان را جمع كنيم يا اول از سنگر خارج شويم. خلاصه پتوها مان را زير بغل زده و از سنگر بيرون پريديم. وقتي رفتيم بيرون، متوجه شديم نيروهاي عراقي آب را پمپاژ كرده و به سوي سنگرهاي ما فرستاده اند.
يكي از بچه ها كه بدخواب شده بود، با لحن غضب آلودي گفت: خدا لعنتت كند صدام ! تو روز و شب حاليت نيست، بابا ساعت يازده شب است، بگير بخواب، فردا هر غلطي خواستي بكن! بچه ها كه از خيس شدن در آن موقع شب و در آن هواي سرد خيلي دلخور شده بودند، با اين حرف دوستمان همه چيز را فراموش كرده و از ته دل شروع به خنديدن كردند. او مي گفت «انگار صدام بي خوابي به سرش زده كه نيمه شب هم ول كُن ما نيست».
راوی: عباس سالارمحمدي

من و تعدادي از كاركنان جهاد براي كمك وارد جزيرة مجنون شديم . تعداد زيادي از نيروها مجروح و شهيد شده بودند . من به همراه يكي از برادران جهاد بايد دو نفر مجروح را به عقب جبهه مي برديم . منطقه باتلاقي بود و حركت با قايق به هيچ وجه امكان نداشت . بچه ها يك پل انفرادي با كائوچو درست كرده بودند كه به زحمت مي شد از روي آن عبور كرد.
چاره اي نداشتيم جز اينكه بچه هاي مجروح را از روي پل عبور دهيم، اما پل زير ديد و تير دشمن بود . بايد چيزي حدود 150 متر عقب مي رفتيم تا به منطقة خودي برسيم ، اما شدت رگبار گلوله به قدري زياد بود كه ساعت ها طول مي كشيد تا به منطقه اي امن برسيم . آن روز من و همكارم، مجروحان را روي پشت مان گذاشتيم و ساعت ها سينه خيز رفتيم. به علت شرايط بحراني و خطرناك، عبور از روي پل چند متري چندين ساعت طول مي كشيد. آن روز خوشبختانه اتفاق خاصي نيفتاد وچهارتايي سالم به مقصد رسيديم.
يك روز كه براي تحويل تعدادي از شهدا به عقب رفته بودم، ديدم يكي از رزمندگان به سوي من مي دود. وقتي به من رسيد، پرسيدم « چه خبر شده؟ چرا هراساني» در حالي كه نفس نفس مي زد، گفت: من يك پا پيدا كردم، ولي نمي دانم پاي راست يا پاي چپ! با اينكه شهيد زياد ديده بودم نمي دانم چرا من هم با ديدن يك پا هول كردم ! قدرت تشخيصم را از دست داده بودم. اصلاً نمي توانستم در آن شرايط به چيزي فكر كنم. ناخودآگاه گفتم: پوتين را از پا در بياور و بگذار جلوي پاي خودت، ببين مال پاي راستِ، يا چپ. بعد از مدتي تصميم گرفتيم پا را همان جا دفن كنيم . گودالي كنديم و پاي پيچيده در چفيه را دفن كرديم.
راوی: حسين محمدحسيني

منبع: کتاب خاطرات جهادگران کرمانی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده