گزارش اختصاصی با جانباز هفتاد درصد بهرام عبداللهی؛
علاقه مند بودم بدانم انسان هایی که نابینا هستند چگونه زندگی می کنند.
هر روز با چشمان بسته از روی پل چوبی می گذشتیم
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ برادر جانباز، بهرام عبداللهی در فروردین سال 1347 در منطقه پیربازار از توابع شهرستان رشت به دنيا آمد. تحصیل خود را تا پایان مقطع سوم راهنمایی در مدرسه شهید محمدعلی پیربازاری سپری نمود. سپس در امر کشاورزی کمک حال خانواده شد. جوانی ورزشکار بود و عضو تیم فوتبال منطقه پیربازار. وی در تاریخ 13بهمن 1367 به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و در حین آموزش در پادگان چمخاله، از ناحیه دو چشم جانباز شد.

بعید نبود دشمن دوباره هوس تجاوز به حریم آب و خاک ما را داشته باشد

از طریق سپاه منطقه گیلان جهت گذراندن دوره آموزشی به پادگان نظامی چمخاله اعزام شدم. چند نفر از دوستان دوران مدرسه هم بودند. چند ماه از آتش بس جنگ تحمیلی می گذشت، اما در مناطق مختلف کشورمان هنوز برای حفظ و حراست از مرزها نیروها در حال آماده باش بودند. از کشوری که سردمدارانش دست نشانده ابرقدرتهای جهانخوار بود، بعید نبود که دوباره هوس تجاوز به حریم آب و خاک ما را داشته باشد. 

با شور و شوق فراوان، آموزش های مختلف را پشت سر می گذاشتیم و منتظر روزی بودیم تا پس از تقسیم، به مناطق جنگی اعزام شویم. در دوران آموزش با محمدتقی و رسول که از دوستان دوران کودکی و مدرسه ام بودند، در یک آسایشگاه بودیم. یک شب پس از آموزش نظامی دور هم جمع شدیم و از خاطرات خودمان صحبت می کردیم. محمدتقی از نمرات تکی که سر کلاس می گرفت گفت و رسول از اینکه تکالیف مدرسه را انجام نمیداد. من هم روزهایی را به یاد آوردم که با محمدتقی هر روز با چشمان بسته از روی پل چوبی ای که سر راه خانه تا مدرسه مان قرار داشت، می گذشتیم. 
هر روز با چشمان بسته از روی پل چوبی می گذشتیم
در همین حال رسول پرسید بهرام، چرا اینقدر دوست داشتی با چشمان بسته از روی آن پل عبور کنی؟» با آنکه سال ها از آن ایام میگذشت، جواب دادم «گذشتن از پل با چشمان بسته برایم بسیار جالب بود، اما بیشتر علاقه مند بودم بدانم انسان هایی که نابینا هستند چگونه زندگی می کنند.» پس از استراحتی کوتاه، برای انجام فریضه نماز و صبحگاه آماده شدیم. روزهای پایانی آموزش ما بود. آن روز با فرمانده ارشد گروهان در کلاس آموزش نظامی می بایست نحوه استفاده درست از نارنجک را می آموختیم. پس از تعلیم تئوری، قرار شد نحوه استفاده از نارنجک به صورت عملی نشان داده شود. تمام نیروهای آموزشی جمع شده بودند. 

پس از توضیح فرمانده، یکی از نیروها نارنجکی را به دست گرفت تا آن را به سمت تعیین شده پرتاب نماید. در این هنگام ناگهان ضامن نارنجک بیرون آمد و او مضطرب و دستپاچه نارنجک را به اشتباه میان نیروها انداخت. نفسها در سینه حبس شده بود. هرکسی سراسیمه به طرفی خیز برمیداشت. نارنجک پرت شده را در چند قدمی خود میدیدم. با تمام وجود فرید زدم «یا زهرا» و بعد از یک چشم به هم زدن، برق انفجار همه جا را فرا گرفت و صدای مهیبی به گوش رسید. نیروها برای گریز از حادثه روی هم افتاده بودند. با شنیدن صدای انفجار، فرماندهان ارشد به محل حادثه آمدند و بلافاصله آمبولانس اماده انتقال مجروحین شد. محمدتقی و رسول چند صف عقب تر از من بودند. 

سر و صورتم غرق خون شده بود. با انفجاری که رخ داد، تعدادی از بچه ها مجروح شدند من هم از ناحیه دو چشم به شدت آسیب دیده بودم. مجروحین را به بیمارستان پورسینای رشت منتقل کردند. پس از آنکه مدتی در بیمارستان بستری بودم، مطلع شدم که سه نفر از همدورهای هایم به شهادت رسیدهاند و بقیه هم مثل من در حال مداوا هستند. وقتی فهمیدم بینایی خود را از دست داده ام، احساس عجیبی پیدا کردم زندگی جدیدی با شرایط متفاوت برای من آغاز شده بود. یک روز از پل چوبی با چشمانی بسته عبور می کردم و امروز باید برای گذشتن از موانع زندگی، از چشم دل کمک بگیرم.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده