در سالروز شهادت منتشر می شود؛
چهارشنبه, ۰۵ دی ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۲۵
از روي پل عبور كند. مي گفت: مورچه‌ها له مي شوند آنوقت كفش و جوراب را در پايش در مي آورد و داخل آب مي شدند بعد از عبور از آب مجدداً كفش و جوراب را مي پوشيد حتي راضي نبود چند تا مورچه از بين برود.
روایتی از خاطرات با پسر شهید

نوید شاهد البرز؛ شهید«علی سرحدی» که نام پدرش «علی اصغر» است در چهارم شهریور ماه 1335، در تهران چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع سیکل ادامه داد و به عنوان کارگر امرار معاش می کرد. در دوران دفاع مقدس به عنوان راننده در جبهه خدمت کرد و بعد از رشادت ها و دلاوریهای فراوان در منطقه عملیاتی آبادان در چهارم دی ماه 1359، به شهادت رسید. تربت پاک شهید در بهشت زهرای تهران نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

روایتی پدرانه از شهید«علی سرحدی» را در ادامه می خوانید:

در سال 1359، در اوايل جنگ مهرماه بود تقريباً بیست و سوم يا بیست و چهارم آبانماه، من در «عظيميه كرج» مشغول كار بودم و در همان ايام ديدم تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم، پسرم؛ «علي سرحدي» بود.

«نجات جان خلبان»

بعد از سلام و احوال‌پرسي، از احوال او جويا شدم.گفت كه من در جبهه مسئولیت آبرساني با يك ماشين تانكر را از شهر به جبهه و براي خط اول عهده دار هستم. چند روز پيش كه براي آوردن آب با يك سرباز به عنوان كمك مي رفتم؛ ديدم كه يكنفر در وسط بيابان به طرف ما دست تكان مي دهد من به «كمك» خودم گفتم: تو تفنگ را بردار به طرف اوقراول برو. من مي روم ببينم كيست؟ وقتيكه به او رسيدم. يكنفر كه لباس خلباني به تن دارد ولي از درجه و نشان هيچ خبري نيست. گفتم: شما كي هستي؟ گفت: من خلبان هستم هواپيماي مرا زدند من با چتر پريدم درجه‌ام كه سرواني است كندم و با چيز پرتاب كردم اگر مي تواني مرا به قسمت مربوطه‌ام برسان. من او را سوار كردم و به قسمتش بردم و تمام درجه داران خوشحال شد و من خداحافظي كردم كه برگردم جلوي مرا گرفتند و خواستند به عنوان پاداش چيزي به من بدهند.

من از گرفتن آن امتناع كردم و گفتم: من به وظيفه وجداني خودم عمل كردم ولي حالا كه شما اصرار مي كنيد اگر مي توانيد يك تلفن براي كرج بگيريد من با پدرم صحبت كنم. والسلام «پدر شهيد علي سرحدي. علي اصغر سرحدي»

«در طواف با فرزند شهید»

در تاريخ 1372، من و مادر علي سرحدي به مكه معظمه مشرف شديم بعد از طواف حج عمره و حج تمتع عازم مدینه منوره شديم. يك روز بعد از زيارت حضرت محمد(ص) به طرف قبرستان بقيع مي رفتم. نزديكي درب قبرستان ديدم كه علي سرحدي از من جلوتر وارد قبرستان شد من دويدم كه به او برسم ولي چون شلوغ بود. او را گم كردم بعد از زيارت قبور ائمه برگشتم ديدم مقابل درب مادر علي سرحدي ايستاده گفت: چرا دويدي چه شد ؟ جريان چی بود؟ آنچه که دیدم را براي او تعريف كردم. باز هم خدا را گواه مي گيرم. آنچه كه نوشتم عين حقيقت بود.

« نجات جان مورچه ها»

یکی ديگر از كارهاي علي؛ او هر وقت كه مي‌خواست به خانه بيايد نزديكي خانه يك نهر آبي بود كه از باغ بيرون مي آمد در كنار ديوار باغ يك پل كوچكي بود كه از روي آن پل عبور مي كردند. روي آن پل مورچه ها لانه داشتند و مورچه‌ها روي پل ولو بودند و علي سرحدي مي خواست از روي پل عبور كند. مي گفت: مورچه‌ها له مي شوند آنوقت كفش و جوراب را در پايش در مي آورد و داخل آب مي شدند بعد از عبور از آب مجدداً كفش و جوراب را مي پوشيد حتي راضي نبود چند تا مورچه از بين برود. راوی: پدر شهيد «علي اصغر سرحدی»



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده